شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح خاطرات خانواده کودکان

کودکان

«باغ وحش»

برای ملاقات یکی از بستگان راهی بیمارستان قلب شده بودیم اما به خاطرکمی سن، به من اجازه ی ورود به بخش را ندادند. بنده ی خدا دایی حسن قبول کرد همان جا بماند و مراقبم باشد.

همین طور که مقابل درب بیمارستان نشسته بودیم؛ گفت:
-    رضا؛ دوست داری یک جایی برویم؟
-    کجا؟
-    یک جای خیلی خوب! اصلاً بلند شو؛ می رویم باغ وحش.
آن روزها باغ وحش درست روبروی بیمارستان قلب بود و دایی حسن از این فرصت استفاده کردند تا دلخوری من را از بین برده باشند. چه تفریح جالبی بود؛ خیلی خوش گذشت. عکس هم گرفتیم درحالی که من و دایی سوار فیل شده ایم.

«به نقل از آقای سید حسین (رضا) تقوی خواهر زاده ی شهید پاسدار سید حسن تقوی»

«بستنی»

برای کار با یکی از دوستانش به شهر می رفت و تمام مدّت هفته آن جا می ماند امّا عصر پنج شنبه با موتورسیکلت بر می گشت؛ آمدنی که از ابتدای هفته در انتظارش بودم چون داخل یک جعبه ی یونولیتی مقداری بستنی سنّتی می گذاشت و از شهر می آورد.

الان کسی نمی تواند درک کند که این کار او چقدر مهمّ و جذّاب بوده است. همین قدر بگویم در دوران محرومیّت شدید روستاها که نه برقی در کار بود و نه امکانات سرمایشی مناسب، کار احمد یک خلّاقیّت و ابتکار محسوب می شد.

«به نقل از آقای علی قربعلی برادر شهید احمد قربعلی»

«آرزوی دست نیافتنی»

با وجود این که موقع شهادتش تنها هفت سال داشتم امّا گفتنی هایم در موردش خیلی زیاد است. احمد با محبّت هایش برای همه ی افراد خانه یک یادگاری باقی گذاشته است. این هم یادگاری من از اوست:

در خانه ی پدر بزرگِ مادری اَم که به  منزل خاله ام راه داشت در حال بازی بودم که از سمت خانه ی خاله آمد.
-    علی ... علی؛ بیا کارَت دارم.
به طرفش که رفتم متوجّه شدم یک موتور قشنگ برایم خریده است؛ از همان موتورهای قرمز رنگ پلاستیکی که بچّه ها خیلی دوستش داشتند؛ وقتی چشمم به اسباب بازی افتاد از خوشحالی نمی دانستم چه کار بکنم. برای بچّه ی خردسالی مثل من - آن هم در روستا - داشتن چنین وسیله ای یک آرزوی دست نیافتنی محسوب می شد که احمد آن را برآورده کرده بود. بلافاصله هم من را سوار موتور کرد و همین طور که مراقبم بود تا خانه رساند؛ ... شما نمی دانید من چه حالی می کردم!.

«به نقل از آقای علی قربعلی برادر شهید احمد قربعلی»