شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح خاطرات وصال آخرین دیدار

آخرین دیدار

«شب به یاد ماندنی»

تا دیر وقت صحبت کردیم؛ سید حسن از سال های سخت گذشته می گفت و به قول معروف درد دل می کرد. صبح که خواست برود اسلحه ی «ژ-3» ای که تحویلش بود را به من داد تا آن را به سپاه برگردانم.
... آن شب به یاد ماندنی شد چون تنها دو روز بعد یعنی دوشنبه 1356/6/19مصادف با ارتحال آیۀ الله طالقانی (ره) در کمین حزب دمکرات، غریبانه به شهادت رسید.

«به نقل از حجت الاسلام و المسلمین سید حسین تقوی برادر شهید پاسدار سید حسن تقوی»

«دلم می سوزد»

علاوه بر نسبت خواهر و برادری، صمیمیت خاصی بین ما وجود داشت و همین هم باعث شد تا ماجرای سفر را به من نگوید و من بی خبر باشم؛ صبح هم که از خواب بیدار شد دیرش شده بود، لذا با عجله ازخانه خارج شد؛ وقتی از پله های آهنی حیاط پایین می رفت یک لحظه به نظرم آمد کبوتری بود که پرواز کرد و رفت.
البته چند ساعت بعد منزل خاله تماس گرفته و گفته بودند:
-    حتماً به آبجی فاطمه بگویید: من به غرب کشور رفته ام.

دلم می سوزد که چرا نتوانستم با او خداحافظی کنم؛ بندگان خدا پدر و مادرم هم منتظر بودند سید حسن برود و ایشان را برای امر خیری به تهران بیاورد.

«به نقل از خانم سیده فاطمه تقوی خواهر شهید پاسدار سید حسن تقوی»

 «سیزده به در»

مرخّصی اَش تا روز یازدهم بود و نمی توانست برای سیزده به در پیش ما بماند.
با آقای نعمت الله سلطانی صحبت کردم، حدّاقل تا ایستگاه راه آهن همراهی اَش کنیم؛ امّا نمی دانم چرا موقع بیرون رفتن از خانه به دلم افتاد دیگر او را نخواهم دید.

به ایستگاه که رسیدیم به آقای سلطانی گفتم: نِعمت؛ احمد دیگر بر نمی گردد؛ خدا شاهد است؛ می توانید از آقای سلطانی هم بپرسید. مانده بودم چطور بدون احمد به خانه برگردم. قطار که راه افتاد فقط تماشا می کردم چگونه او را با خود می بَرد؛ شما نمی دانید چه حالی داشتم.

........................

امّا احمد پسر نامهربانی نبود؛ خیلی زود برگشت تا من و مادرش چشم انتظار نمانیم؛ آمد تا برای همیشه با ما باشد.

«به نقل از آقای اسدالله قربعلی پدر شهید احمد قربعلی»

«چطور این بار...؟!»

به پدرش که از ایستگاه راه آهن برگشت گفتم:
-    هیچ وقت همراهش نمی رفتی، چطور شد این بار تا ایستگاه بدرقه اش کردی؟!
-     شب شده بود؛ نمی خواستم تنها برود. همراهش رفتم تا خیالم راحت باشد.

امّا بعدها اقرار کرد به دلش افتاده بوده که دیگر احمد را نخواهد دید.

«به نقل از مادر شهید احمد قربعلی»

«فصل جدایی»

آموزش  در پادگان کوهستانی چهل دختر شاهرود آن هم زیر نظر یک گروهبان سخت گیر اصفهانی کار را به جایی رساند که وقتی به غرب اعزام شدیم حساب ویژه ای برای ما باز کردند. امّا با همه ی این ها سختی جدا شدن از رفقا در هنگام تقسیم بلایی سَرِمان آورد که دشواری آموزش را از یادمان بُرد. یادم هست در ایستگاه راه آهن شاهرود مثل کسی که مادرش از دنیا رفته باشد زار زار گریه می کردیم و مردم هم تماشا می کردند.

.....................

احمد موقع تقسیم به مهاباد و ارومیّه افتاد و من کرمانشاه؛ به همین خاطر چند ماه نتوانستیم هم دیگر را ببینیم تا این که یک بار زمان مرخّصی مان یکی شد.
نزدیک غروب جلوی خانه ی احمد ایستاده بودیم و صحبت می کردیم که گفت:
-    جعفر؛ جایی که ما هستیم خیلی سخت است. می دانم شهید می شوم و خبرش به تو می رسد.
همین طور هم شد، خبر پرکشیدنش را در منطقه به من دادند.

«به نقل از آقای جعفر اوحدی از دوستان شهید احمد قربعلی»