شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح خاطرات وصال دشوارترین لحظه ها

دشوارترین لحظه ها

«اگر آمدی...»

برای رفتن به خواستگاری آماده شده بودیم که به پدر و مادرم گفتم:
-    اگر ممکن است کمی صبر کنید؛ شاید سید حسن بیاید. سید حسن دوست داشت در مراسم باشه.
-     نگران نباش؛ تا آماده شویم و حرکت کنیم او هم می آید و به مراسم می رسد.
همه دل شان می خواست سید حسن در مراسم حضور داشته باشد؛ شاید اخوی سید حسین بیش تر از همه به این مسئله فکر می کرد که جای برادرش در مجلس شادی اش خالی است؛ برای همین وقتی می خواستیم راه بیفتیم  روی یک تکه کاغذ نوشتم: « سید حسن؛ اگر آمدی و ما نبودیم، بیا خانه ی....» و آن را پشت شیشه ی دربی نصب کردم که روبروی ورودی ساختمان بود؛ اگر می آمد حتماً آن را می دیدید.
............................
خواستگاری تمام شد ولی از سید حسن خبری نشد. از مراسم که برگشتیم همسایه ها گفتند: چند نفر غریبه جلوی منزل آمده بودند و با شما کار داشتند... آن ها شنیده بودند ولی به ما چیزی نگفتند.

«به نقل از خانم سیده فاطمه تقوی خواهر شهید پاسدار سید حسن تقوی»

 «گفتنی نیست؛»

سه نفر آمدند و خبر را به آقا سید حسین دادند ولی به من نگفتند؛ ایشان هم بلافاصله به بهانه ی این که پسر عمه مریض است از خانه خارج شدند.  
تا این که صبح فردا یک سر آمدند؛ من هم خوردن صبحانه را بهانه کردم و آوردم شان سر سفره.
-    داداش؛ چه خبره؟ چیزی شده که به من نمی گویید؟
-    هیچ خبری نیست؛ مگر قرار است خبری باشد؟!
-    پس چرا این قدر گرفته ای؟
-    آخه، پسر عمو عازم مکه است؛ من باید کارهای ایشان را انجام بدهم؛ دیشب نخوابیده ام.
 چند لقمه خوردند و این بار هم سریع از خانه رفتند.

... آماده شده و به سمت منزل پسر عمو آقا سید موسی راه افتادم. به دلم افتاده بود خبری شده است ولی به من نمی گویند.
در آن جا با اصرار به خانم پسر عمو گفتم:
-     تو را به خدا به من بگویید، چه خبر است؟ چرا کسی چیزی به من نمی گوید؟!
ایشان هم طاقت نیاوردند و شروع کردند به گریه؛ همین طور که گریه می کردند گفتند:
-    سید حسن ....؛

برای من بدترینِ زمان ها بود؛ لحظه ی سخت و سنگینی که تا به حال نظیر آن موقعیت را تجربه نکرده ام...؛گفتنی نیست.

«به نقل از خانم سیده فاطمه تقوی خواهر شهید سید حسن تقوی»

 

«مادرم...»

کارم شده بود نشستن پای تلویزیون و گوش کردن اخبار تا شاید خبری از آزادی رفقایش برسد.
تقریباً شش ماه با این وضعیت گذشت که خبر دادند بعضی از رفقایش از زندان مزدوران حزب دمکرات آزاد شده اند. هر طور که بود نشانی یکی شان را پیدا کردم و از حاج آقا خواستم او را به منزل دعوت کند. آقای تقوی هم رفتند و قراری گذاشتند.
............................
 همرزم سید حسن جزئیات حادثه و اتفاقات مربوط به آن را تعریف کرده و گفتند:
-    پیکرشان را تا کنار کوه بردیم.

بنده ی خدا مادرم آن شب خانه ی ما بود و این ها را می شنید.

«به نقل از خانم سیده فاطمه تقوی خواهر شهید پاسدار سید حسن تقوی»

 

«پیغام»

آماده شده بودم تا راهی مدرسه شوم – آن موقع کلاس اوّل ابتدایی بودم - همین که درب حیاط را باز کردم چشمم به دایی حرّ و شوهر خاله ام افتاد که با سرعت از این طرف کوچه به آن طرف می رفتند.
-    چرا اوّل صبحی آمده اند این جا؟!
در همین لحظات هم پیغام زن عمو به مادرم رسید که بیا برویم شهر تا از مادر بزرگِ بچّه ها احوالی بپرسیم.
مادرم با دلواپسی گفت:
-    من که دیروز آن جا بودم! اگر خبری شده به من بگویید... .  
و به سرعت از خانه بیرون آمد تا ببیند چه خبر شده که با دایی روبرو شد؛ دایی حرّ هم نتوانست جلوی گریه اَش را بگیرد؛ بنده ی خدا مادرم ... .

«به نقل از آقای علی قربعلی برادر شهید احمد قربعلی»

«الهی شکر؛»

پیکر چند شهید را آورده بودند؛ سیّد حسن هم در جمع‌شان بود اما نمی دانستند چطور به ما بگویند؛ تا این‌که خبر دادند: حاج آقا سید محمد شاهچراغی -  امام جمعه سمنان -  تلفن کرده و پیغام داده، بیایید منزل آقا سید مسیح، با شما کار دارم.
وقتی رفتم، ایشان قضیه را گفتند. من هم چند بار گفتم:
-    الهی شکر؛ ما افتخار می کنیم.

البته این را هم گفته ام:
-     خودم که لیاقت نداشتم آن طور که لازم است راهی جبهه شوم؛ اما جنگ مثل غذایی بود که سهم ما هم ریختن کمی نمک در آن بوده.

«به نقل از آقای سید علی شاهچراغی پدر شهید سید حسن شاهچراغی»

«نگران»

از رفت و آمدها و صحبت های اطرافیان نگران شده بودم؛ به همین خاطر هم خیلی گریه می کردم، امّا کسی چیزی به من نگفت تا این که دو نفر از جهاد سازندگی خبر را آوردند.  

«به نقل از مادر بزرگوار شهید سید حسن شاهچراغی(فرزند سید علی)»