شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح خاطرات دین الهی امام حسین(علیه السلام)

امام حسین(علیه السلام)

 «جلودار هیأت»

آن چیزی که بچه ها را از همه ی آمال و آرزوهای دنیایی شان جدا می ساخت و راهی  جبهه ها می­ کرد، فقط عشق به امام حسین (علیه السلام) بود. ویژگی شاخص محمد حسن هم همین عشق و علاقه ی به اهل بیت پیامبر (صلی الله علیه وآله) بود، خصوصا حضرت سیدالشهدا(ع). شاید باور نکنید هر جا محفل روضه و هیأتی بر پا می­ شد محمدحسن جلودار و جزء برپا کنندگان مجلس عزا بود. به جرأت می­ توانم بگویم تک­ تک سلول­ هایش با یاد و نام امام حسین(ع) حیات می گرفت. او باید می رفت، چون تنها خواسته اش کربلا بود.

" به نقل از خواهر شهید محمد حسن واحدی"

«نشان ارادت»

با این که غریب بود و خیلی با رسم و رسوم شهر ما آشنایی نداشت ولی این باعث نمی­ شد مجالس سیدالشهداء (علیه السلام) را از دست بدهد. هر سال که محرّم از راه می رسید کلاه سبزی را به نشانه ی سیادت روی سر می­ گذاشت و وارد دسته ی عزاداران حسینی می­ شد.

اگر چه سال­ ها از شهادت آقا سیدعلی می گذرد، اما این کلاه را به عنوان یادگاری نگه داشته­ ایم.

«به نقل از همسر شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»

«سلام و لعن»

همراه سید حسن زیر کُرسی نشسته بودیم و صحبت می کردیم. او آن موقع شش ساله بود و من هشت سال؛ که تصمیم گرفتیم سلام و لعن زیارت عاشورا را حفظ کنیم. شروع کردیم و تکرار پشت تکرار تا بالاخره موفق شدیم.
آرزوی مان این بود، هر روز بالای پشت بام برویم و رو به سوی قبله ی دل ها زمزمه کنیم:

السلام علیک یا اباعبدالله وعلی الارواح التی حلت بفنائک....

«به نقل از حجت الاسلام و المسلمین سید حسین تقوی برادر شهید پاسدار سید حسن تقوی»

«باید برویم؛»

شب هشتم یا نهم محرم آمده بودم خورزان، خانه‌ی مادربزرگم. جای شما خالی، شام را که خوردم لحاف و مُتکا را برداشته و رفتم روی پشت بام انباری تا بخوابم. مراسم حسینیه هم دیر شروع می شد و من عادت به بیدار ماندن تاآن موقع نداشتم؛ راستش را بخواهید کمی هم خجالت می کشیدم، چون تازه از شهر آمده بودم و وارد دسته‌ی سینه زنی شدن کار مشکلی بود.
خلاصه، تازه خوابیده بودم که صدای مادربزرگ به گوشم خورد:
-    سید محمد، بلند شو؛ سید حسن آمده، با تو کار داره.
در خواب و بیداری، گفتم:
-    سید حسن کیه؟!
که مادربزرگم جواب داد:
-    سید حسن شاهچراغی.
وقتی از پشت بام پایین آمدم، دیدم سید حسن جلوی درب حیاط، منتظر ایستاده است.
 تا چشمش به من افتاد، گفت:
-    حالا چه موقع خوابیدن است؛ همه دارند سینه می زنند، تو گرفتی خوابیدی؟!
-    تازه از شهر آمده‌ام؛ خیلی خسته‌ام؛ نمی‌توانم...
اما هر بهانه‌ای ردیف کردم، راضی نشد؛ اصرار داشت «برو حاضر شو»، باید برویم.
........................
 آن شب، به لطف رفاقت سید حسن، نه تنها در مراسم شرکت کردم، بلکه وارد دسته‌ی عزاداری و سینه زنی هم شدم.

«به نقل از آقای سید محمد شمسی پور از دوستان شهید سید حسن شاهچراغ(فرزند سید علی)»