شجاعت
- توضیحات
- منتشر شده در پنج شنبه, 18 -2569 14:06
- نوشته شده توسط مدیر
«انقلابیِ شجاع»
با تعدادی از خانم های همسایه رفته بودیم تظاهرات؛ راهپیمایی تازه آغاز شده بود و مردم دسته دسته می آمدند. ماشاءالله هم همراه دوستان انقلابی اش آمده بود. شعارها که شدت گرفت؛ نیروهای رژیم پهلوی شروع کردند به تیراندازی؛ صدای جیغ و فریاد زن و مرد به گوش می رسید؛ پناه بگیرید ... فرار کنید...
دوان دوان خودمان را به تکیه دبّاغان رسانده و پشت نخل بزرگ حسینیه پناه گرفتیم. یک دفعه یاد ماشاءالله افتادم. دلشوره داشتم وسراغش را از زن های همسایه می گرفتم .
- کسی ماشاءالله، پسرم؛ را ندیده؟ تیر نخورده باشه؟!
- ناراحت نباش خانم جان! ماشاءالله که بچه نیست.
می خواستم بگویم؛گلوله که کوچک و بزرگ نمی شناسد؛ دیدم ماشاءالله یک جوان زخمی را روی دوشش گذاشته و داخل تکیه آمد. پسر آقا ابوطالب بود که تیر خورده بود و ماشاءالله توی آن گیر و دار نجاتش داده بود.
«به نقل از مادر شهید ماشاءالله حاجی کمالی»
«جایزه»
چند روز بیشتر از رفتنش به منطقه نمی گذشت که برگشت. پتویی هم روی دوشش بود! هم خوشحال بودم و هم متعجب!
- این دفعه خیلی زود برگشتی؟! قرار نبود به این زودی بیایی؟!
- هواپیماهای عراق مکان استقرارمان را بمباران کردند که تعدادی از بچه ها شهید و مجروح شدند. من خیلی تلاش کردم تا پیکر مجروحین و شهدا روی زمین نماند، خدا را شکر موفق هم شدم. برای همین فرمانده مان یک پتو و مرخصی پنج روزه را برایم در نظر گرفت.
«به نقل از همسر شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»
«یکه و تنها»
ماشین را از کارخانه تحویل گرفتم و راه افتادم به سمت گرگان1تا سفر اولم را با صله ی رَحِم شروع کرده باشم. زمانی که به روستای محل سکونت شان رسیدم با صحنه ی عجیبی روبرو شدم. ماشاءالله تک و تنها وسط کوچه ایستاده بود و به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. خدایا این وقت روز ماشاءالله این جا چه می کند؟!
چشمش که به من افتاد خیلی خوشحال شد. پرسیدم: پسر عمو،چه خبرشده؟!
- هیچی، نگران نباش.
وقتی به خانه رفتیم تازه فهمیدم ماشاءالله با گروهی از مردم روستا اختلاف داشته و برای دعوا داخل کوچه ایستاده بود. جالب این بود کسی جرأت نمی کرد از خانه بیرون بیاید و به او حمله کند.
این را هم بگویم: ظاهراً حق با او بود، چون برای دفاع از دامادشان که روحانی بودند و جسارتی به ایشان شده بود اقدام کرده بود.
«به نقل از آقای سید تقی طباطبائی اصل پسر عموی شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»
1- شهید طباطبائی نیا مدتی را در گرگان زندگی می کردند.
«تیری برگلو»
یکی از دوستانش می گفت: در معرض آتش مستقیم دشمن بودیم و هیچ کاری از دست مان برنمی آمد. باید خاکریزی زده می شد؛ مثل همیشه بچه های جهاد دست به کار شدند و همین طور که خاک ها را جابجا می کردند یکی بعد از دیگری شهید می شدند تا این که هشتمین نفر هم به شهادت رسید.
همهمه ها شروع شده بود:
- خاکریز نیمه تمام می مانَد.
- به آخر نمی رسد.
- ...
بچه ها ناامید شده بودند که به یک باره سیدعلی به راه افتاد و خودش را به بولدوزر رسانید. همه می گفتند: این مرد جگر شیر دارد!
.......................
وقتی آخرین بیل را روی خاکریز خالی کرد از کنار ماشین، او را دیدم که به آمپر دستگاه خیره شده بود.
با خودم گفتم: حالا چه وقت نگاه به آمپر است؟! رفتم که صدایش بزنم ولی نتوانستم؛ تیر به گلوی سیدعلی نشسته بود.
«به نقل از آقای سید عباس شاهچراغی پسر دایی شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»
«اطفاء حریق»
نوجوانی هایش در تعمیرگاه موتور های سنگین، شاگردی می کرد و مهارت خوبی به دست آورده بود. خاطره ی من هم مربوط به همان سال هاست.
زمستانِ دامغان از راه رسیده بود و سوز سرما تا استخوان ها می رسید. به سراغش رفتم تا او را ببینم. همین که به محل کارش رسیدم کنار ظرف آتشی که جلوی مغازه بود نشستم.
بعد از مدتی باز و بسته کردن قطعات زمخت موتور به سمت آتش آمد تا دست هایش که آغشته به روغن بود و از شدت سرما مثل یخ شده بود را گرم کند. چشم تان روز بد نبیند، همین که دستش را روی آتش گرفت، به یک باره تمام سطح دستش شعله ور شد. هول شده بودم و نمی دانستم چه کار کنم... اما ماشاءالله خودش را نباخت؛ بلافاصله دست ها را بین پاهایش گذاشت و آتش را خاموش کرد.
با خودم فکر می کردم اگر این حادثه برای هر کس دیگری اتفاق افتاده بود هم خودش را می سوزاند و هم مغازه را؛ او چه دلی داشت ...
«به نقل از آقای سید عباس شاهچراغی پسر دایی شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»
«فردا می آیم!»
بگذارید همه از قول من بشنوند که در دل دامادم چیزی به نام «ترس» وجود نداشت.
....................
در زمین کشاورزی با کسی که با او هم آب بودیم دعوایم شده بود و از این بابت خیلی ناراحت بودم، چون طرف می خواست حقم را ضایع کند.
آقا سیدعلی، شب میهمان مان بود که ماجرا را برایش تعریف کردم. قصدی نداشتم، خواستم درد دلی کرده باشم. هنوز صحبتم تمام نشده بود که در جوابم گفت: می خواهی فردا بیایم و حسابش را کف دستش بگذارم.
- نه؛ ممنون. خودم حلّش می کنم.
می دانستم اگر بیاید گرفتاری جدیدی درست می کند!!
«به نقل از پدر خانم شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»
«پنج کوه»
پدرم او را به روستایی فرستاده و سفارش کرده بود، زود برگردد ولی شب شد و خبری از او نشد.خیلی دلواپس و نگران بودیم؛ کاری هم نمی توانستیم انجام دهیم جز این که منتظر بمانیم چون هوا تاریک بود و کویر هم بی انتها.
تا این که صبح؛ موقعی که هوا در حال روشن شدن بود، خسته از راه رسید.پدرم گفت:
- پسر؛کجا بودی؟!
سید حسن گفت:
- تقریباً 20کیلومتر از مسیر را طی کرده بودم که راه را گم کردم؛ شب شده بود و نمی توانستم کاری انجام دهم. اما می دانستم نباید توقف کنم؛ به همین خاطر به راه رفتن ادامه دادم تا این که نیمه های شب خودم را سینه ی پنج کوه1دیدم وکمی امیدوار شدم. بعد هم حاشیه ی کویر را ادامه داده و به حسن آباد رسیدم...الان هم خیلی خسته ام.
این شجاعت و مقاومتی بود که ما در نوجوانی از او دیدیم.
«به نقل از حجت الاسلام و المسلمین سید حسین تقوی برادر شهید پاسدار سید حسن تقوی»
1- کوهی در جنوب دامغان
«زندان بیرجند»
حمله ی رژیم پهلوی به مدرسه ی فیضیه - در سال 1354 ه.ش - تعداد زیادی روحانی از جمله چند تن از طلاب حسن آبادی حوزه علمیه ی قم را به زندان انداخت.
...................................
چند روز از بازداشت مان در زندان قصر می گذشت که برخی را به زندان بیرجند منتقل کردند. شرائط سخت تر شده بود و چیزی در اختیار نداشتیم، نه پول و نه غذایی برای خوردن؛ حتی مانده بودیم چطور به خانواده ها خبر دهیم؛ در این شرائط نماینده ای از طرف حضرت آیۀ الله العظمی گلپایگانی(ره) آمدند و مقداری پول بین طلاب توزیع کردند که موجب گشایشی در وضع مان شد.
یک بار هم سید حسن در همان خفقان خودش را به بیرجند رساند و توانست با من ملاقات داشته باشد که گمانم یک ساعت به طول انجامید. کلی صحبت کردیم، او از وضع خانواده و پدر و مادر گفت که در آن شرائط تأثیر خوبی بر روحیه ی من داشت؛ این را هم اضافه کنم: به گمانم سید حسن در آن زمان سرباز بود که نشان از جسارتش دارد.
«به نقل از حجت الاسلام و المسلمین سید حسین تقوی برادر شهیدپاسدار سید حسن تقوی»
«باوَرَت نمی شود»
نه قدّ و هیکلی داشت، نه سنّی؛ اما جرأتش، جبران همه را می کرد... فکرش را که می کنی باورت نمی شود دانش آموز کلاس دوم راهنمایی این طور شجاع و دلیر.
هر روز بچه ها را دور خودش جمع می کرد و بدون هیچ گونه ترس و وحشتی از خیانت خانواده ی پهلوی می گفت. بعد هم راه می افتادند و روی دیوارها شعار «مرگ بر شاه» می نوشتند و در تظاهرات شرکت می کردند. این شعارشان یادم مانده است:
وای زین گرگان که دعوی شبانی می کنند مارَند و ادّعای پاسبانی می کنند
«به نقل از مرحوم نوروز واحدی برادر شهید محمد رضا واحدی»
«هفتسنگ»
اگر از هر کسی که او را می شناخت، بخواهید یکی از ویژگیهای مهمّ سیّد حسن را بگوید، حتماً از شجاعتش خواهد گفت، چون واقعاً دلیر بود.
شما حتماً هفت سنگ بازی کردهاید- اگر چه حالا بازی بچهها هم عوض شده است- در این بازی، انسان باید توپ را در هوا بگیرد. یادم هست موقع بازی، قدرت دست سید حسن به حدّی بود که وقتی توپ کُرکی هفت سنگ را به سمت کسی پرت می کرد گرفتنش خیلی سخت میشد، اگر به کسی هم برخورد می کرد بندهی خدا سُرخ میشد!.
«به نقل از آقای علی جوادی نژاد از دوستان شهید سیّد حسن شاهچراغی(فرزند سید علی)»
«الله اکبر»
باید از یک کانال آب، آن هم در روز روشن و در وضعیتی که دشمن در مسیری به طول پانصد متر، سنگرهایی به عمق یک متر را در فواصل ده متر از هم، حفرکرده بود، میگذشتیم.
اما همین که حرکتمان را شروع کردیم، آتش خمپاره دشمن، هر دو گردان را زمینگیرکرد؛ تعداد زیادی هم شهید و مجروح شده بودند.
.............
تا این که از قرارگاه دستور رسید:
- دو دسته، همراه هم و با سرعت از خاکریزها عبور کرده و به سمت دشمن بروند، تا مشخص شود دشمن چه عکس العملی انجام می دهد! ...
یک دسته از گردان کربلا شاهرود و دستهی دوم از گردان موسی بن جعفر علیه السلام دامغان آماده اجرای دستور شدند.
من و سید حسن به فرماندهی آقای هراتی، با صدای الله اکبر به قلب دشمن زدیم؛ خدا شاهد است همین که صدای الله اکبر بچهها بلند شد، عراقی ها پا گذاشتند به فرار؛ حتی وقتی پشت خاکریز عراق رسیدیم هنوز برخی از نیروهای دشمن متوجّه حضور ما نشده بودند.
...............
جالب این بود وقتی به دجله رسیدیم، روحیهی بچهها آن قدر خوب بود که اصرار میکردند با قایق از دجله عبور کنیم و جاده العماره - بصره را هم بگیریم. اما فرمانده عملیات میگفت: همین جا پدافند کنید و برای خودتان سنگر درست کنید!.
«به نقل از آقای محمد رضا خراسانی از دوستان شهید سید حسن شاهچراغی(فرزند سید علی)»
«بدون درنگ»
پدرم1 دستگاه خرمن کوب داشت و سید حسن هم کمکش میکرد؛ البته جدای از این، ارتباط دوستانه ای بینشان برقرار بود و همین هم باعث شده بود سید حسن علاقهی خاصی به من داشته باشد؛ یعنی هرکجا می رفت، من را که آن موقع شش، هفت ساله بودم، با خودش می برد؛ حتی زمانی که می خواست جبهه برود، میآمد خانهی ما و با من خداحافظی می کرد.
زندگیام را هم مدیون او هستم، چون یک بار داخل حوض بزرگی افتادم که سید حسن موقع کار از آن آب بر می داشت. تصورش را بکنید یک بچهی شش، هفت ساله داخل حوضی به ارتفاع دو متر؛ هیچ کاری از دستم بر نمی آمد و در حال غرق شدن بودم که سید حسن متوجه شد و بدون حتی لحظه ای درنگ، خودش را داخل آب انداخت و نجاتم داد.
یادم هست، پدرم به خاطر کاری که برای من انجام داده بود، هدیهای به او داد.
«به نقل از سید حسین شمسی نژاد از بستگان شهید سید حسن شاهچراغ(فرزند سید علی)»
1-شهید مجتبی شمسی نژاد دایی شهید سید حسن شاهچراغ