ازدواج
- توضیحات
- منتشر شده در دوشنبه, 07 مرداد 1392 19:59
- نوشته شده توسط مدیر
«خواستگاری»
برادرش داماد خاله ی من بود و ما هم با خانواده ی خاله ام زندگی می کردیم. او در سفری که برای دید و بازدید به دلیجان آمده بود من را موقع بیرون آمدن از اتاق قالی بافی می بیند؛ ماجرا از همین جا شروع شد.
خاله ام واسطه ی خواستگاری بود ولی پدرم زیر بار نمی رفت؛ قرص و محکم ایستاده بود و مخالفت می کرد. حتی یک بار سیدعلی پیغام داد: در تهران دختران زیادی هستند که می توان با آن ها ازدواج کرد ولی من به دختر شما علاقه دارم، چرا قبول نمی کنید؟!
راستش را بگویم محبت ایشان هم در دل من افتاده بود ولی شرم و حیا اجازه نمی داد ابراز کنم.سیدعلی هم دست بردار نبود؛ آن قدر اصرار کرد تا این که پدرم با چند شرط راضی به ازدواج ما شد. ما هم برای این که پدر پشیمان نشود عصر چهارشنبه بازار رفتیم و خرید عروسی را انجام دادیم؛ صبح پنجشنبه مراسم عقد داشتیم و شب جمعه هم عروسی.
این آغاز زندگی ای شد که 16 سال و 7 ماه و 10 روز ادامه یافت.
«به نقل از همسر شهید سید علی[ماشاء الله] طباطبائی نیا»