غیرت
- توضیحات
- منتشر شده در دوشنبه, 07 مرداد 1392 19:44
- نوشته شده توسط مدیر
«نشانِ غیرت»
در شلمچه، راوی از شرائط منطقه می گفت و من به عکس هایی که مقابل مان بود خیره شده بودم. یک لحظه چشمم به انگشتان رزمنده ای افتاد که به علامت پیروزی باز شده بود. چه قدر آشنا به نظرم می آمد؟!
... خشکم زد، فریاد زدم: این شوهر من است؛ این سیدعلی است.
قسم می خورم صورتش را ندیده بودم که شناختمش؛ از انگشتان سوخته ی دستش فهمیدم.1
«به نقل از همسر شهید سیدعلی[ ماشاء الله] طباطبائی نیا»
1- شهید طباطبائی نیا در حادثه ی حریق محل کارشان، دچار سوختگی بسیار شدیدی شده و ماه های متمادی در بیمارستان بستری بودند ولی به واسطه ی خوابی که می بینند با همان وضعیت راهی جبهه می شوند.
«شاگرد اتوبوس»
دعوا و نزاع در حسن آباد، پدرم را به زندان کشاند و تنها ماشین روستا بلا استفاده ماند؛ این یعنی قطع شدن ارتباط مردم منطقه ی قهاب با شهر. اختلاف هم به قدری شدید بود که کسی جرأت نمی کرد اتوبوس را به حرکت در آورد. تا این که یک روز ماشاءالله وارد کار شد و تصمیم گرفت اقدامی بکند. شد شاگرد راننده و ماشین را روشن کرد و.....
طولی نکشید چنان از پس کار برآمد که خرج چهار خانواده را از درآمد ماشین می پرداخت. یادم هست هرگاه مادرم از ماشاءالله صحبت می کرد رضایت و خرسندی را در چهره اش می دیدم.
«به نقل از آقای سید حسن شاهچراغی پسر دایی شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»
«صدای نامحرم»
از زمانی که داماد خانواده ی ما شده بودند فهمیده بودم بسیار غیرتی است و دوست ندارد اشخاص نامحرم، صدای خانم ها را بشنوند. این مطلب آن چنان در ذهنم جای گرفته بود که وقتی پیکرش را آوردند و ما برای خداحافظی رفتیم، به خودم اجازه نمی دادم بلند گریه کنم؛ احساس می کردم آقا سیدعلی ناراحت می شود.
با صدای خیلی آهسته به ایشان گفتم : آقا سید علی؛ باورم نمی شود که شما رفته اید؟
می دانید چرا؟ ایشان پناهگاه خانواده ی ما بودند و مورد احترام فامیل .
«به نقل از خانم آسیه رحیمی خواهر همسرشهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»
«پهلوان واقعی»
سوار ماشینی که برای بچهها غذا می برد، شدم تا شب نشینیشان را از دست ندهم. بچهها شب ها دور هم می نشستند وکسی قصه ای تعریف می کرد، گل یا پوچ بازی می کردند،گاهی هم کُشتی می گرفتند و مچ می انداختند.
..........................
آن شب وقتی نوبت مسابقه شد با خیلی از بچه ها کشتی گرفتم؛ قرار هم این بود که فرد ضعیفتر، دستش را بالا بیاورد و بگوید: تسلیم؛ تا کشتی تمام شود.
اما بچهها اصرار داشتند که:
- حتماً باید با سید حسن کشتی بگیری!
- اشکال نداره؛ کشتی می گیرم.
حقیقتش می خواستم قدرت بازویم را به رخ همه کشیده باشم؛ خب جوانی بود و اوج هیجان آدمی.
اما در مقابل، سید حسن کاری انجام داد که آن شب هم متوجه عظمت کارش نشدم. او با صدای بلند گفت:
- من زمین خورده سید محمد هستم!
یعنی با همین یک جمله خاکم کرد؛ چون یقین دارم هم قدرتش در حد و اندازه ی من بود و هم قد و قواره اش؛ مطمئن هستم از کشتی گرفتن با من هیچ ترسی نداشت؛ این حرف را فقط و فقط از روی تواضع زده بود؛ یعنی از من فهمیدهتر بود.
هنوز هم که سالها از آن ماجرا گذشته است، به تواضع او غبطه می خورم؛ شاید نمیخواست به خاطر زمین خوردن من، دوستی و رفاقت مان به هم بخورد و جلوی بچهها شکست بخورم.
ببینید، من از کسی برای شما میگویم که نشنیدم در منطقه با کسی درگیر شده باشد؛ یعنی هیچ گاه طرف نزاع نبود و اگر کسی میخواست او را ببیند، میتوانست در جمع بچه ها، نمازهای جماعت و مجالس دعا پیدایش کند.
«به نقل از آقای سید محمد شمسی پور از دوستان شهید سید حسن شاهچراغ(فرزند سید علی)»