احترام به پدر و مادر
- توضیحات
- منتشر شده در چهارشنبه, 01 خرداد 1392 13:21
- نوشته شده توسط مدیر
«محبّت به مادر»
برای مرخصی آمده بود و خبری از بستری شدنم نداشت. وقتی به دامغان رسید، موضوع را به او گفته بودند. خیلی ناراحت شده بود.
خودش را در بیمارستان به کنار تختم رساند و گفت: نمی دانستم و الا نمی آمدم. این چه مرخصی است که شما در بیمارستان باشید و من در خانه؟ ای کاش نمی آمدم!
مهربانی و محبت زیادش باعث شده بود این گونه ناراحت و مغموم باشد.
«به نقل از مادر شهید علیرضا[عباس]واحدی»
«به همین زودی!»
مادر شوهرم که دلیجان می آمد یک روز خانه ی ما بود و یک روز هم خانه ی برادر شوهرم. یک بار که به خانه ی ما آمدند، جایی نشستند که درست روبروی عکس سیدعلی بود.
چند دقیقه بیشتر نگذشت که متوجه شدم پیرزن در حال گریه کردن است و با پسرش صحبت می کند.
- مادر جان! نمی توانم یتیمی بچه هایت را تحمل کنم. ماشاءالله جان! من طاقت ندارم. باید قول بدهی من را پیش خودت ببری!
خودم هم دلم شکست ولی او را به صبر دعوت کردم.
دو روز بعد که دنبالش رفتم تا به خانه ی ما بیاید، گفت: تا ماشاءالله جوابم را ندهد خانه ی شما نمی آیم.
آن روز همان جا ماند ولی فردا خودش آمد، خیلی هم خوش حال بود.
- ماشاءالله جوابم را داد و به خوابم آمد. من به همین زودی پیش او می روم.
.................
هنوز شش ماه نشده بود که خبر دادند در بیمارستان دامغان بستری است. برای عیادتش رفتم دامغان؛ می گفت:
- وقتش رسیده است؛ گفتم که ماشاءالله قول داده است. من می روم ولی تو را به خدا از بچه ها خوب مراقبت کن.
«به نقل از همسر شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»
«کاری مهّم»
زمان سربازی، مقرّ ما و بچه های بسیج کنار هم قرار داشت. عباس از این فرصت استفاده می کرد و موقع برگشتن از خطّ سری به من می زد. کار مهمی که در همان شرائط هم غافل از آن نبود دنبال نمودن اخبار حسن آباد و اوضاع و احوال خانواده اش بود که انجام می داد.
«به نقل از آقای نقی عباسیان از دوستان شهید علی رضا(عباس) واحدی»
«هاونگ»
اگر چه علاقه اش نسبت به من ویژه بود و بهترین هدیّه ها را برایم تهیّه می کرد امّا این طور نبود که از بقیّه ی اهل خانه غافل بماند؛ یک بار که دیده بود مادرم برای کوبیدن موّاد خوراکی حتّی یک هاونگ ساده ندارد، آخر هفته، موقعی که از دامغان برگشت با یک هاونگ قشنگ وارد خانه شد.
دوچرخه ای هم داشت که در شهر با آن سرِ کار می رفت؛ یک روز دوچرخه را آورد و به پدرم داد تا برای رفتن سرِ زمین و آوردن علف از آن استفاده کند.
«به نقل از آقای علی قربعلی برادر شهید احمد قربعلی»
«قسط فرش»
رفته بود جهاد سازندگی و کارهای ثبت نامش را انجام داده بود؛ اما من گفتم:
- بدهکاری ما زیاد است؛ تنهایی نمیتوانم خرج خانه را ...
- بابا، نگران نباش؛ وام میگیرم تا مشکل شما کم شود؛ قسطش را هم خودم میدهم.
..................
برای همین، حقوقش را به طور کامل پس انداز می کرد تا برای ما بفرستد. همین فرشی که روی آن نشستهایم را چهل هزار تومان و به صورت قسطی خرید که بیست هزار تومانش را با فروختن سکّه ای داد؛ اما موقع قسطها که رسید من را تنها گذاشت!.
..............................
بعضی از بچه ها موقع ازدواج، اصرار داشتند فرش را با خودشان ببرند، ولی ما مخالف بودیم. نظرمان این است تا زنده هستیم این فرش در خانه بماند، چون یادگاری اوست.
«به نقل از آقای سید علی شاهچراغی پدر شهید سید حسن شاهچراغی»