مژده ی وصال
- توضیحات
- منتشر شده در چهارشنبه, 01 فروردين 794 14:09
- نوشته شده توسط مدیر
«چهل روز دیگر»
سوز سرمای زمستان تا عمق جان را می سوزاند. از زیر قرآن که گذشت در آغوشش گرفته و او را بوسیدم. گفتم: مادر جان! انشاءالله به حق پنج تن آل عبا با پیروزی و سربلندی برگردی. در نگاهش خواندم که می خواهد چیزی بگوید، اما ...
- مادر جان نصیحتی دارم.
- چه حرفی داری عزیزم ؟ هر چه می خواهی بگو.
- شاید چهل روز دیگر خبر بیاورند که پسرت شهید شد، نکند ناراحتی کنی، نکند خدای ناکرده ناشکری کنی، نکند ...
- بر صدام لعنت! این چه حرفیست مادر جان؟ دلت را بد نکن. برو، حضرت زهرا(س) نگهدارت باشد.
وقتی آب داخل کاسه را پشت پایش؛ روی سنگفرش پیاده رو ریختم نگاهم کرد؛ انگار نگاه آخرش بود. اشک امانم را بریده بود.
- همان طور که گفته بود ، چهل روز که گذشت خبر شهادتش را آوردند. من هم به سفارش او عمل کردم؛ فقط گفتم: خدایا تو را شکر می کنیم که چنین میوه ای داشتیم و در راه تو دادیم.
«به نقل از مادر شهید ماشاءالله حاجی کمالی»
«رؤیای شهادت»
خوابش را برای پدربزرگمان تعریف کرده بود. باباجان هم نگران شده و تعبیرش را پرسیده بود. گفته بودند: شهادت .
من مات و مبهوت حرف هایی که بین ماشاءالله و مادر رد و بدل می شد را نظاره گر بودم. خودش تا ته قضیه را می دانست. سوار که شد ، کنار ماشین رفته و سرم را از شیشه داخل کردم. بوی عطر محمدی فضا را پر کرده بود. هنوز هم نگاهش به مادرمان بود.
گفتم: برادر جان! نرو. تو که خواب دیده ای شهید می شوی، ماشاءالله ، حرف برادرت را زمین نینداز.
به حرف هایم توجهی نکرد، انگار حواسش جای دیگری بود؛ فقط با نگاهش جوابم داد که اصرار فایده ای ندارد.
همینطور هم شد؛ سفرش جاوادانه گردید .
«به نقل از برادر شهید ماشاءالله حاجی کمالی»
«در آغوش من»
زمان اعزام بود و همه برای خداحافظی با جوان های شهر آمده بودند، بچه هایی که می رفتند و می دانستیم چندروز دیگر تنها عکس ها ی برخی شان را در کوچه و خیابان های شهر خواهیم دید؛ چه صحنه ی عجیبی بود؛«بازار داغ حلالیت طلبی و وداع با عزیزان».
جلو رفتم، محمدحسن را در آغوش کشیده و بوسیدم؛ گفتم: محمد جان! ما را بی خبر نگذاری ... نامه؛ از نامه یادت نرود!.
- بابا؛ من دیگر نامه نمی دهم ... منتظر نباشید.
می خواست بگوید، دیگر نامه ای در کار نیست. این را که گفت ماشین ها به راه افتادند.
خیلی نگذشت که بار دیگر در سپاه او را در بغل گرفتم؛ ولی به یاد امام حسین (علیه السلام) وقتی که با بدن نازنین جوانش علی اکبر روبرو شد.
«به نقل از پدر شهید محمد حسن واحدی»
«پیک صبا»
معمولاً روزهای قبل از شهادت به کسانی که لیاقت درک این مقام را داشتند نوعی الهام صورت می گرفته است؛بنده این مطلب را در مورد دو نفر از شهدا دیده ام؛ یکی در مورد شهید مهدی خورزانی که از جبهه نامه ی عذرخواهی نوشته بود و طلب حلالیت کرده بود؛ با این که همه می دانند این بچه ها در سنی نبودند که اشتباه خاصی داشته باشند. نفر دوم هم محمد حسن است؛ او عضو گردان روح الله بود و گردان، مأموریت اعزام داشت. این صحنه را هیچ گاه فراموش نمی کنم؛هنگامی که برای بدرقه اش رفتیم لحظه ی آخر که می خواست برود، بارها برای خداحافظی برگشتند؛ این خداحافظی آخر در حال و هوای دیگری انجام شد و خب، خیلی هم طول نکشید که به همراه تعداد زیادی از دوستان عزیزش به شهادت رسید.
«به نقل از خواهر شهید محمد حسن واحدی»
«یادگاری»
چند روز قبل از رفتن، کارش شده بود نوشتن یادگاری روی دیوار کاهگلی حیاط. حتی یک روز که می خواستم میخی را به دیوار بکوبم، خودش را رساند و گفت: مادر! بگذار من این کار را کنم تا یادگاری باشد. هر وقت چشمت به این قسمت دیوار افتاد به یاد من می اُفتی!
عباس خبر داشت؛ چون موقع خداحافظی هم می گفت: مادر، دیگر برنمی گردم؛ حلالم کن!
«به نقل از مادر شهید علیرضا[عباس]واحدی»
«همین عکس»
شب آخر تا دیر وقت با اخوی سید حسین و آقای سید عباس تقوی و حاج آقا در اتاق طبقه ی بالا نشسته بودند و صحبت می کردند؛ تا این که آقای تقوی برای رفتن آماده می شوند. سید حسن به ایشان می گوید:
- چرا بلند شدید؟ از این شب ها کم پیدا می شود.
بالاخره هر طور شده آقای تقوی را از رفتن منصرف می کنند.
بعد هم عکس جدید شان را نشان می دهند که با اعتراض جمع مواجه می شوند.
- رفته ای عکس گرفته ای،آن هم با این قیمت؟! حیف از پولی که داده ای!
و او با خیال راحت می گوید:
- همین عکس، یادگاری می ماند.
آن موقع هیچ کس نفهمیده بود مقصود سید حسن چیست ولی دو روز بعد معلوم شد او خبری داشته است.
«به نقل از خانم سیده فاطمه تقوی خواهر شهید پاسدار سید حسن تقوی»
«باید بمانی؛»
بار آخر که می رفت، درست موقع خداحافظی گفت:
- این بار که رفتم، عکسم را برایت می فرستم. ولی بدان من شهید می شوم.
با عجله پریدم میان کلامش؛
- انشاءالله صد و بیست سال زنده باشی؛ این چه حرفیه که می زنی!!؛ باید باشی و به انقلاب کمک کنی.
او رفت و دیگر ندیدمش تا این که با شهادت آمد.
«به نقل از خانم زبیده واحدی خواهر شهید محمد رضا واحدی»