حیات جاودانه
- توضیحات
- منتشر شده در چهارشنبه, 01 خرداد 1392 08:20
- نوشته شده توسط مدیر
«ضیافت»
بعد از شهادت عباس، پدرش خیلی بی تابی می کرد. مرتب می گفت: نمی دانم چه بر سر عباسم آمده است، چه طور او را ... .
تا این که یک شب او را در خواب دید.
- بابا! این که می گویی نمیدانم چه بر سر پسرم آمده و چه شده است، به شما بگویم چه اتفاقی افتاد؟ همین که خمپاره ی دشمن به سمت ما آمد، دو نفر من را روی دست هایشان بالا بردند و در باغی بر زمین گذاشتند، فقط همین بوده است؛ همین.
مشهدی جواد آرام گرفت، ولی من مانده ام با یک دنیا خاطره از عباس.
«به نقل از مادر شهید علیرضا[عباس]واحدی»
«گذر از خط»
پاتک دشمن در جزیره ی مجنون شروع شده بود و بارانی از آتش روی سَر رزمندگان می بارید. به اتفاق دو نفر از بچه ها به سمت خطّ حرکت کردیم تا ببینیم آن جا چه خبر است. به دژبانی که رسیدیم یادم افتاد عباس واحدی هم این جاست. با خودم گفتم سری به عباس بزنم و حالش را بپرسم؛ خب هم روستایی بودیم.
- عباس! چیزی کم و کسر ندارید؟ کاری یا مشکلی ...؟
همین طور که در حفره ی کنار جاده، سنگر گرفته بود گفت: نه؛ چیزی نیاز ندارم، ممنون.
جای ایستادن نبود؛ باید خداحافظی می کردیم. به راه افتادیم.
هنوز چند دقیقه ای بیش تر نگذشته بود که یکی از دوستان از راه رسید و گفت: سنگر نگهبانی را زدند ... بچه ها شهید شدند.
معلوم شد قبل از آن که ما به خط برسیم عباس از خط گذر کرده است.
« به نقل از سردار سید محمدتقی شاهچراغی درباره ی شهید علیرضا [عباس] واحدی»
«بعد از عملیات»
چند روزی به عملیات کربلای 5 مانده بود که به او گفتم:
- سید حسن، چرا ازدواج نمیکنی؟! شُغلت که معلومه، مشکل خاصی هم که نداری...؟!
در جوابم گفت:
- قصد دارم بعد از عملیّات ازدواجکنم.
خوشا به حالش؛ یک شَبِه، چه زندگیای برای خودش دست و پا کرد؛ او رفت و ما ماندیم با هزار و یک افسوس...
«به نقل از آقای ابوالفضل پریمی از دوستان شهید سید حسن شاهچراغی(فرزند سید علی)»
«لبخند»
وقتی پیکر مطهرش را برای تشییع آوردند، برای وداع رفتم؛ لبخند همیشگیاش را بر لب داشت که حکایت از رضای او بود.
«به نقل ازآقای علی خراسانی از دوستان شهید سید حسن شاهچراغی(فرزند سید علی)»