شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح خاطرات وصال شاهد

شاهد

«حضور ماشاءالله»

عاشق امام حسین(ع) و پای ثابت مداحی سالار شهیدان در هیأت بود. اَجرش را هم با شهادت در راه خدا گرفت و آقا اباعبدالله(ع) را وقت شهادت زیارت کرد. خوشا به حالش که آرزو به دل نماند. اما مادرش که عاشق زیارت کربلای حسین بود هرچه می­ کرد مقدمات سفر فراهم نمی­ شد. خلاصه مادر شهید بود و دلسوخته .
یک شب خواهرم، ماشاءالله را در خواب می ­بیند که می­ گوید: مادر جان! همه چیز فراهم شده است. فردا بروید و ثبت­ نام کنید.
فردا وقتی رفتند، مشکل سفر برطرف شده  بود.
به حضور شهدا که همیشه ناظر بر ما و خانواده­ شان هستند، ایمان آوردم.

«به نقل از دایی شهید ماشاءالله حاجی کمالی»

«مراقب ما» 

شبیه یک مداد درشت که پر از تیغ و خار بود به دنبالم می­ آمد. وحشت­ زده به این طرف و آن طرف می­ دویدم. از پاهایم خون می چکید . نمی­ دانستم چه­ کار کنم.
-    خواهر عزیزم!
ماشاءالله با آن چهره مهربان و همیشه خندانش به طرفم آمد. دستانش را باز کرد و مرا در آغوش گرفت.
هق­هق­ کنان کمک خواستم.
-    تو که نمازت قضا نمی­ شد، تو که همیشه قرآن می­ خواندی. چرا کاری می­ کنی که خدا قهرش بیاید؟! چرا عمرت را با چیزهایی که خدا دوست ندارد تباه می­ کنی؟! چرا ...
 از خواب بیدار شدم. حیران بودم؛ به خودم که آمدم، تازه تعبیر کابوس را فهمیدم. روزقبل به خانه یکی از فامیل­ ها رفته بودیم که فیلم نامناسبی برای مان گذاشت؛ من از اتاق بیرون هم آمده بودم ولی ماشاءالله به خوابم آمده بود تا خیلی چیزها را به من بفهماند.

«به نقل از خواهر شهید ماشاءالله حاجی کمالی»

«ساکَت را بردار!»

یک روز دخترم با خوش­حالی وارد خانه شد؛ فریادکنان صدایم می­ زد.
-    چی شده عزیزم؟!
نفس نفس زنان جواب داد: من از طریق آموزش و پرورش می ­توانم اسم شما را برای سوریه بنویسم. فقط باید ...
میان حرفش دویدم و گفتم: ممنونم عزیزم ولی ...؛ واقعیتش جور کردن هزینه­ اش برای ما ممکن نیست.
جمله­ ام آب سردی بود بر ذوق و شوقش؛ انتظار چنین جوابی را نداشت اما باید حقیقت را می­ گفتم.
همان شب، آقا سیدعلی به خوابم آمد.
-    خانم! برو ساکت را بردار، می خواهم تو را به زیارت ببرم.
از خواب بیدار شدم؛ حسابی تعجب کرده بودم.

چند روزی نگذشت که آقا سیدعلی مقدمات سفر را مهیا کرد و توفیق زیارت بارگاه حضرت زینب (سلام الله علیها) نصیب مان شد.

«به نقل از همسر شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»

 

«جهیزیه»

تاریخ ازدواج سه­ تا از بچه­ های­ مان به هم نزدیک شده و حسابی مشکل درست کرده بود؛ نوبت سومی که رسید دیگر دست­ مان خالیِ خالی بود؛ نمی دانستم چه طور جهیزیه­ اش را جور کنم. هرچه هم فکر می­ کردم راهی پیدا نمی­ شد. یک روز که حسابی دلم گرفته بود به طرف عکسش رفتم و گریه افتادم؛ گفتم: خودت رفتی و من را با مشکلات تنها گذاشتی! من چه کار کنم؟ چند روز دیگر عروسی  دخترمان است ...
به جده­ اش زهرای مرضیه(س) قَسم همان شب به خوابم آمد، با همان لباسی که به جبهه رفته بود.
-    چرا گریه  می­ کنی؟
-    آقا سیدعلی! با این وضعیت چه کار می توانم بکنم؟
-    نگران نباش! اول صبح برو بانک ملی و از آقای اسماعیلی تقاضای 500 هزار تومان وام کن؛ موافقت می کند.
صبح همان طور که گفته بود رفتم بانک و آقای اسماعیلی را پیدا کردم.
-    کسی مرا فرستاده تا از شما تقاضای 500 هزار تومان وام کنم.
-    چه کسی؟
-    اگر موافقت کردید، می­ گویم و الا معذورم.
بعد از این که قبول کردند من هم ماجرا را تعریف کردم. آقای اسماعیلی تا قضیه را شنید، گفت: شهید طباطبائی نیا؟! آری، می­ شناسمش؛ حقا که او لیاقت شهادت را داشت. یک بار که برای کار بانکی آمده بودند این­جا، کارمند ما به اشتباه پول زیادی را به ایشان داده بود. همین که متوجه شدند پول را به من برگرداندند.

«به نقل از همسر شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»