شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح خاطرات وصال غم فراق

غم فراق

«شِکوِه...»

وقتی برای خداحافظی کنار پیکرش رفتم، به او گفتم:
-    در این سال ها که با هم بودیم سختی های زیادی کشیده ­ام. چه آن زمان که برای کار به شهر های دور می رفتی و چه موقعی که ماه­ ها در بیمارستان بستری بودی؛ من با تمام این اوضاع و احوال شما را حلال کردم. از شما هم می­ خواهم اگر چیزی گفته­ ام که باعث ناراحتی­ تان شده است من را ببخشید.
طاقت نیاوردم و این را هم اضافه کردم:
-    این رسمش نبود که با هفت­ تا بچه، من را تنها بگذاری و ... (گریه ی همسر شهید)

«به نقل از همسر شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»

«میهمان دلیجان»

از آخرین باری که او را دیده بودم مدت­ ها می گذشت و حسابی دلم برایش تنگ شده بود؛ ما هم رفیق بودیم و هم فامیل.
در منطقه با خبر شدم ماشاءالله از طریق جهاد اراک اعزام شده است. با خودم گفتم: بهترین فرصت است تا دیداری تازه کنیم؛ نباید آن را از دست بدهم.
به سمت مقرّشان حرکت کردم ولی وقتی وارد آن­جا شدم، متوجه شدم برای مرخصی به دلیجان رفته است. به ذهنم آمد خوب است من هم بروم دلیجان؛ هم  فال است و هم تماشا.
به دلیجان که رسیدم گفتند: مرخصی­ اش را نیمه تمام گذاشته و به منطقه برگشته است؛ نمی دانم چه سرّی داشت که نمی شد...
بی­ معطلی راهی جبهه شدم. هنگامی که رسیدم گفتند: «ماشاءالله» به شهادت رسیده و پیکرش را به عقب منتقل کردند! یک لحظه دنیا بر سرم خراب شد.
با وجود خستگی سفر و داغ ماشاءالله، راه دلیجان را در پیش گرفته تا به تشییع جنازه برسم. زمانی وارد شهر شدم که مراسم شروع شده بود.
..................
عجیب این بود در میان جمعیت انبوهی که آمده بودند من را برای قرائت وصیت نامه­ اش صدا زدند.
وصیتی که با روضه به آخر می­ رسید:

بر مزار ما غریبان نِی چراغی، نِی گُلی          نِی پَر پروانه سوزد، نِی صدای بلبلی

«به نقل از آقای سید عباس شاهچراغی پسر دایی شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»

 

 «7 سال بی خبری»

از مکان قرار گرفتن پیکرش هفت سال بی خبر بودیم؛کسی نمی داند بر ما چه گذشت.
گاهی به سید حسین می گفتم:
-    مادر؛ چرا سراغ برادرت را نمی گیری؟
  و هر بار جوابش این طور بود:
-     دنبال قضیه هستم؛ اما چیز بیش تری نمی توانم بگویم.

من طاقت نمی آوردم و می پرسیدم، او هم درد دل هایی داشت که به من نمی گفت.

«به نقل از مادر پاسدار شهید سید حسن تقوی»

«مقابل چشمانم»

بقایای پیکر سید حسن را آورده بودند اما من خبر نداشتم.
.....................................
یک روز برای کاری بیرون رفته و در حال بازگشت به خانه بودم که احساس کردم پارچه ی سفیدی روی سر درِ حیاط حرکت می کند و به سمت داخل کشیده می شود؛ تعجب کرده و با خودم گفتم: خدایا؛ این پارچه چیه؟!
که به یک باره شنیدم کسی می گوید:
-    این سید حسن است...[گریه ی مادر شهید]

آن چه در این سال ها گذشته مقابل چشمانم هست و از خاطرم نمی رود.

«به نقل از مادر شهید پاسدار سید حسن تقوی»

«...نشانی در بدن»

خبر شهادت واقعاً غیر منتظره بود؛ می توانم بگویم از همان زمان مادرم شکسته شد. آخه دایی با ما زندگی می کرد و مادرم ارتباط عاطفی خاصی با او داشت؛ یک اتاق را در خانه همیشه به نام «اتاق دایی حسن» می شناختیم.

هفت سال بعد؛

در بیمارستان رضایی دامغان از مادرم پرسیدم:
-    مامان؛ از کجا می دانید این بقایای بدن دایی حسن است؟
-    از زیر پوشش؛ خودم شب قبل از رفتن این زیر پوش را به او دادم تا بپوشد.

«به نقل از آقای سید حسین ( رضا) تقوی خواهر زاده ی شهید پاسدار سید حسن تقوی»

«کلاس»

در مدرسه، دانش‌آموزان دو پایه‌ی درسی در یک کلاس می‌نشستند؛ نتیجه اش هم زیاد شدن رفقای انسان بود.

اما حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم از آن جمع صمیمی، خیلی‌ها شهید شده‌اند و جایی رسیده‌اند که امثال من، خوابش را هم نمی بینیم؛ شهید عباسعلی خراسانی، شهید سیّد حسن شاهچراغی، شهید محمد خراسانی، شهید محمد پریمی...؛ یادش به خیر، با شهید ابوالفضل خراسانی کنار هم، روی یک  نیمکت می نشستیم.

«به نقل از آقای علی جوادی نژاد از دوستان شهید سیّد حسن شاهچراغی»

«ما دو نفر»
از جمع سی و هشت نفری که سال 63، با هم از خورزان1 راهی جبهه شدیم، هشت نفرمان در موقعیّت شهید زین الدین قرار گرفتیم که فقط من و حاج سیف الله خراسانی از این گروه مانده‌ایم.
یادشان به خیر؛ شهید حاج محمد خراسانی، شهید حاج یوسف پریمی، شهید سید مجتبی شمسی نژاد، شهید سید حسن شاهچراغی، شهید حسین خراسانی و روحانی شهید محمد خراسانی.

«به نقل از آقای محمد رضا خراسانی از دوستان شهید سید حسن شاهچراغی(فرزند سید علی)»

1- روستایی در شهرستان دامغان