غریبانه
- توضیحات
- منتشر شده در جمعه, 13 دی 1392 17:33
- نوشته شده توسط مدیر
«خستگی سفر»
سه سال از شهادت سید حسن گذشته بود؛ اما رفتن به غرب و پی گیری حادثه ی شهادتش ممکن نمی شد تا این که سال 61 هر طور که بود خودم را به مهاباد رساندم. در این سفر متوجه شدم بچه های سپاه مهاباد کاملاً در جریان حادثه هستند؛ حتی به من می گفتند:
- چرا تا به حال مسئله ی شهادت ایشان را دنبال نکرده اید؟!!
............................
در سفر دوم به مهاباد شکایتی را در دادگاه تنظیم کرده و گفتم:
- برخی از کسانی که در شهادت برادرم دست داشته اند هم اکنون صاحب مغازه هستند و مشغول کسب و کار می باشند؛ شما باید اقدامی کنید!
که این طور جوابم را دادند:
- کاری از دست ما برنمی آید؛ مسئولین نظام جهت ایجاد آرامش و امنیت در منطقه ی غرب کشور حکم عفو کسانی که سلاح خود را بر زمین بگذارند را صادر کرده اند.
...........................
دفعه ی سوم با کمک برخی از بچه های سپاه به روستای کیتکه1 که برادرم در نزدیکی آن به شهادت رسیده بود، رفتم و مقداری در خصوص واقعه پرس و جو کردم.
البته خستگی سفر در بدنم باقی ماند چون بعد از بیرون آمدن از روستا فهمیدم صاحب خانه ای که از ما با چای و ناهار پذیرایی کرده بود، در ماجرای شهادت سید حسن دست داشته است.
«به نقل از حجت الاسلام و المسلمین سید حسین تقوی برادر شهید پاسدار سید حسن تقوی»
1- در چهل کیلومتری جنوب شهرستان مهاباد
-----------------------------------------------------------------
«کوه آلواتان»
7 سال از وقوع حادثه می گذشت که آقای دکترسید مسعود خاتمی1راهی منطقه شدند و محل دفن را در کنار کوهی یافتند و بقایای پیکر شهیدان دکتر قاضی و صالح بزمی و سید حسن را از زیر خاک ها بیرون آوردند؛ برادر آقای دکتر خاتمی هم با توجه به تخصص شان استخوان های شهدا را تفکیک کردند. سید حسن را از بقایای زیرپوشش شناخته بودند.
«به نقل از حجت الاسلام و المسلمین سید حسین تقوی برادر شهید پاسدار سید حسن تقوی»
1- رئیس سابق هلال احمر جمهوری اسلامی که در زمان حادثه به عنوان سرپرست گروه به زندان دوله تو منتقل و پس از مدتی آزاد می شوند.
-------------------------------------------------------------------
«گذر از پیچ»
سر پیچ رسیده بودیم که یک نفر با آرپی جی جلوی مان را گرفت؛ شخصی هم کنارش بود که محاسن داشت و عینکی به چشم.
- چه کاره اید؟
کارت دانشجویی را نشانش دادم و گفتم:
- ما پزشک هستیم و برای درمان اعزام شده ایم.
- همه پیاده شوند.
همین طور که از ماشین پایین می آمدیم متوجه شدم روی گردنه افراد زیادی هستند؛ محاصره شده بودیم. بلافاصله ماشینی که تفنگ 106 mm روی آن بود جلوی مان ویراژی داد و ایستاد.
- باید همراه ما بیایید.
بعضی از بچه ها عقیده داشتند با اسلحه برویم و برخی هم مخالف بودند تا این که دکتر قاضی جلو رفتند:
- بی خود اصرار نکنید، ما پزشک هستیم؛ چند نفرمان با شما می آییم تا ببینیم حرف تان چیست.
دکتر به همراه دو نفر از بچه ها حرکت کردند ولی همین که از پیچ گذشتند صدای رگبار بلند شد. هم زمان با شلیک آرپی جی، آمبولانس را زدند؛ شلیک پشت شلیک و بعد هم شروع کردند به فحاشی و کتک زدن ما.
.....................
وقتی سوار ماشین مان کردند متوجه شدم دکتر قاضی و آقای بزمی و سید حسن نیستند. دو نفر هم مجروح داشتیم که ساعتی بعد به یک نفرشان تیر خلاص زدند1.
«به نقل از آقای دکتر سید مسعود خاتمی از همراهان شهید پاسدار سید حسن تقوی»
1-جهت اطلاع بیش تر پیرامون جزئیات حادثه ی شهادت و اسارت پاسداران رشید میهن اسلامی به متن مصاحبه با دکتر خاتمی در پایگاه اینترنتی نشرح مراجعه فرمائید.
---------------------------------------------------------------------
«راه و بی راه»
هشت ساعت ما را از این جاده به آن جاده و از رودخانه ها و شن زار ها و کوه ها گذراندند تا به جاده ای که به سمت سینه ی کوه می رفت، بردند و نزدیک کوه توقف کردند.
- اجساد را دفن کنید؛... سریع تر
ما نیز پیکر دوستان مان1 را یکی یکی بیرون می آوردیم تا دفن کنیم؛ ولی از آن جایی که وسیله ای در اختیار نداشتیم نمی شد.
- همه اش سنگ و درخت است؛ بیل و کلنگ می خواهد؛ نمی شود!
- بیایید سوار شوید؛ خودمان خاک شان می کنیم.
دوازده ساعت دیگر با پای پیاده از میان کوه ها گذشتیم تا این که به زندان دوله تو وارد مان کردند.
«به نقل از آقای دکتر سید مسعود خاتمی از همراهان شهید پاسدار سید حسن تقوی»
1- بدن این شهیدان به مدت هفت سال در سینه ی کوه آلواتان باقی ماند تا این که دکتر خاتمی در سال 65 بقایای پیکر این عزیزان را پیدا کردند. جهت اطلاع بیش تر پیرامون جزئیات حادثه ی شهادت و اسارت پاسداران رشید میهن اسلامی به متن مصاحبه با دکتر خاتمی در پایگاه اینترنتی نشرح مراجعه فرمائید.
-------------------------------------------------------------------------
«به سوی قتلگاه»
- موقعیت خطر
به جنوب که رسیدیم بلافاصله دست به کار شدیم؛ بچهها سه - چهار شیفته کار میکردند؛ حتی گاهی چند اکیپ در یک زمان فعال بودند و از اول صبح تا آخر شب و از شب تا صبح مشغول کار بودند.
من و سید حسن هم داخل گروهی بودیم که کارمان متفاوت از دیگر بچهها بود؛ چون بعضی از بچه های دامغان خاکریز می زدند و برخی هم برای کمک به یگان های دیگر رفته بودند؛ اما کار ما احداث جاده ای بود، حدوداً دو کیلومتر، بین خط اول ایران که شامل منطقه شلمچه و محور گِل زرد می شد تا دژ اول عراقی ها که به دژهای نونی معروف بود. عراق دژهایی درست کرده بود نونی شکل(به شکل «ن») که الان هم یکی از آنها را نگه داشته اند؛ دژی با حالت نعل اسبی که در قسمت وسط آن سنگری بتونی قرار می گرفت؛ به گونهای که شکستن و دستیابی به آن خیلی سخت و مشکل بود، یعنی اگر کسی هم فرضاً می توانست خودش را به آن نزدیک کند به سبب وجود این سنگر بتونی، تصرفش دشوار میشد و قلع و قمع نیروها را به دنبال داشت.
اما به هر شکل، بچه ها این منطقهی بسیار دشوار را گرفته بودند و مقداری هم جلوتر رفته بودند و ما وظیفه داشتیم جادهای به سمتش بکشیم، چون عراق آب اروند را رها کرده بود و جاده ای که به سمت عراق میرفت زیر آب رفته بود. با این حساب بخشی از نیروهای رزمی ما جلو و بقیه ی نیروها در عقب مستقر بودند و استفاده از بالگرد هم به علت محدودیت منطقه، از حیث جغرافیایی و فراوانی جنگ افزار غیر ممکن بود. خلاصه، وجود این مشکلات، همه ی فکرها را به یک راه زمینی باریک معطوف ساخته بود. هدف نهایی هم تعریض جاده با دو خاکریز جانبی بود که امکان ورود ترکش ها را به داخل جاده می گرفت، چون اگر خاکریز نمی زدیم ترکش گلولهای که در فاصله بیست متری به زمین می خورد میتوانست آسیب زیادی وارد کند؛ البته با وجود خاکریز هم، ممکن بودگلولهای به جاده اصابت کند اما به هرصورت احتمالش کم می شد. به همین خاطر بولدوزرها خاک ها را جابجا می کردند و تلاش بچه ها برای انجام کار، بی وقفه ادامه داشت، حتی دو تا بیل هم از جهاد چهار محال گرفته بودیم که مسئولیتش با ما بود. آقای قنبرعلی شاکری و دو، سه نفر دیگر از بچهها با بیلهای مکانیکی از باتلاق ها گِل برمیداشتند و می ریختند دو طرف جاده تا خاکریز درست شود، مصالحی که در کار نبود!.
«چراغ های خاموش»
همه میدانند عراق بیشترین آتش باری را در همین منطقه ی محدود - 150کیلومتر مربع- انجام داده است و ما در چنین وضعیتی در حال آماده سازی جاده و احداث خاکریز بودیم. از طرف دیگر فاصله ی کم با نیروهای دشمن، مجبورمان کرده بود کارها را در تاریکی شب، آن هم در زمینی که اطرافش سراسر آب، باتلاق، سیم خاردار و مین بود، انجام دهیم.
بندگان خدا رانندهها، ماشین ها را گِل زده بودند و با چراغ خاموش مسیر را طی می کردند تا خدای ناکرده مشکلی پیش نیاید چون اگر کوچکترین جرقه یا نوری ایجاد می شد به راحتی هدف آتش دشمن قرار می گرفتیم. در این شرایط بعضی از ماشینهایی که از آنجا عبور میکردند با این که استتار کرده بودند اما در هنگام ترمز، بخشی از نور چراغ ترمزشان، نمایان می شد که همین یک گِرای خوب برای دشمن بود تا باران گلوله را بر سرمان فرود آورد و کار را به تعطیلی و پناه گرفتن در کنار دستگاه ها بکشاند. به همین خاطر اکثر بچهها همان طور که پشت گریدر و بولدوزر کار می کردند، قلوه سنگی هم در دست شان نگه میداشتند تا اگر با چنین صحنه ی مواجه شدند در یک لحظه با کوبیدن آن، چراغ عقب ماشین را بشکنند و جلوی نور را بگیرند. وقتی هم رانندهی ماشین برای اعتراض پایین می آمد، قبل از این که بندهی خدا چیزی بگوید، صدای ما بلند میشد:
- چرا دقت نمی کنی؛ بابا مواظب باش؛...
که مجبور می شد از سهل انگاری اش عذرخواهی کند.
همهی اینحرفها تنها گوشهای از سختی کار در شلمچه میباشد و همین هم بود که موجب شد جهاد دامغان در این عملیات، شهدا و مجروحین زیادی را تقدیم انقلاب کند. در این سرزمین، خون شهیدان بزرگواری همچون شهید سفیدیان بر روی خاکها جاری شده است.
«به سوی قتلگاه»
کارها ادامه داشت تا این که مرحله ی سوم عملیات کربلای 5 از راه رسید؛ درگیری ها هم بالتبع شدیدتر شده بود؛ اگر چه غالب اوقات شبها کار می کردیم اما یک روز و در حالی که مشغول کار بودیم تعدادی از بچه های سپاه آمدند و گفتند: قسمت جلو، امکانات کم است و باید کاری کرد. از آن جایی که فاصله ی ما تا خط، حدود دو کیلومتر بود و امکان آمدن ماشین از نقاط عقبتر هم دشوار بود؛ قرار شد علی رغم روشن بودن هوا چند دستگاه به سمت جلو حرکت کنند. آقای مطلبی نژاد پشت بولدوزر بود و سید حسن شاهچراغی هم گریدر را می برد، آقای سید علی شاهچراغی هم به عنوان مسئول گروه، سوار تویوتایی شد و به سمت جلو حرکت کردند. قرار هم این بود که بروند و کاری که نیاز است را انجام دهند و تا ساعت هشت شب برگردند؛ خب زمان گذشت و شب از راه رسید و ما هم چنان مشغول کار بودیم. من هم به بچه ها سر می زدم و اگر امکاناتی مثل تغذیه و چیزهای دیگر میخواستند را می رساندم؛ چون خود این رفت و آمد باعث تقویت روحیهها میشد و مشکلات را برطرف میساخت. تا این که ساعت هشت شد اما بچهها نیامدند.
به سمت تویوتایی که مقداری عقبتر بود رفتم تا حاج حبیب مجد – جانشین عملیاتی قرارگاه مهندسی رزمی حمزه سیدالشهدا که سرانجام به یاران شهیدش ملحق گردید - و آقای قریب بلوک و حاج نعمت رضایی که فرماندههای ما محسوب میشدند، را ببینم. همین که نزدیکشان رسیدم، گفتم:
- حاج حبیب، بچه ها نیامدند!.
- نگران نباش؛ بر میگردند.
ساعت نُه شد، باز هم خبری از بچهها نشد؛ بچه های شیفت بعدی هم آمده بودند ولی آنها برنگشتند. با وجود این که همه نگران و دلواپس بودند اما من یک دلشورهی عجیبی داشتم؛ شاید این نگرانی به خاطر رفاقت و ارتباطی بود که با سید حسن داشتم و یا به خاطر هم روستایی بودن، نمی دانم؛ ولی اضطراب شدیدی داشتم.
تا این که مجبور شدیم برگردیم مقرّ، که در جاده اهواز - خرمشهر قرار داشت؛ زیر پل های هفت، هشتی که معروف هستند؛ البته هم مقرّ ما بود، هم مقرّ یکی دوتا جهاد دیگر و همچنین مقرّ چند تا از یگان های سپاه؛ چون بیست - سی تا از این هفت، هشتی ها در زیر پل بزرگ و بتونی، مکان مناسبی از نظر امنیتی ایجاد می کرد؛ بچه ها هم جلو و انتهای آن را بسته بودند و به عنوان سنگر از آن استفاده می کردند. وقتی به مقرّ رسیدم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم، شامم را هم خوردم ولی دلم آرام نمی گرفت، دست خودم هم نبود. نمی دانستم چه کار بکنم؛ اما بالاخره تصمیم گرفتم با تعدادی از بچه ها که راهی منطقه بودند، برگردم. اگر چه افرادی که در منطقه کار خاصی نداشتند نباید وارد آنجا می شدند؛ ولی به خودم میگفتم: این دستور شامل حال من نمی شود، چون کار من خاص است. از طرفی هم باید استراحت می کردم و برای کارهای فردا آماده می شدم؛ ولی به هرحال با تویوتایی که دستم بود، راه افتادم.
تصورش را بکنید: یک جوان تقریباً نوزده ساله، در وسط معرکهی نبرد، آن هم در ساعات پایانی شب.
وقتی به منطقه رسیدم حاج حبیب مثل بعضی دیگر از بچه ها، با وجود این که زمان استراحتش بود هنوز در حال کار بود. به طرفش رفتم و گفتم:
- حاج حبیب، بچهها نیامدند!
- می گویی چه کارکنیم؟!
- اگر اشکالی نداره، بروم جلو؛ سری بزنم، ببینم وضعیت چطوره.
چیزی نگفت و همین برای من کافی بود تا مجوز مناسبی به حساب آید. به یکی از بچه ها هم به نام آقای فتحی که از آموزش و پرورش آمده و راننده غلطک بود، گفتم: می خواهم بروم جلو؛ بچهها رفتهاند و برنگشتهاند. بندهی خدا گفت: من، همراهت می آیم. حرفش، خیلی خوشحال کننده بود.
«موقعیت پرواز»
نسبت به این که بچهها کجا رفته بودند، پیش خودم فکرهایی میکردم و احتمالاتی می دادم؛ با خودم می گفتم: حتماً در محدوده دژ که به سه راهی مرگ معروف است،گرفتار شدهاند. افرادی که یادمان شهدای شلمچه را دیده اند حتماً نسبت به میدان امام رضا علیه السلام توجیه هستند. این جا نقطهای است چهار راه مانند که چه از طرف دریاچهی ماهی و چه از طرف شهرک دوئیجی و چه از نهر اروند صغیر بیایید، باید از آن عبورکنید؛ وضعیت گذشتن از این منطقه در جنگ، آن قدر سخت و دهشتناک بود که به همه چیز معروف شده بود و اسامی مختلفی را به خود گرفته بود، دقیقاً مثل سرزمین کربلا که نام های زیادی به خود دیده است. عراقیها هم گِرای آنجا را داشتند و به طور دائم بمب و خمپاره می ریختند؛ اینکه می گویم «دائم»، واقعاً همین طور بود؛ همان طور که قبلاً هم گفتم شرائط به گونهای بود که کسی جرأت نداشت حتی برای یک لحظه در آن جا توقف کند؛ یعنی اگر با ماشین هم عبور میکردی در معرض خطر بودی؛ تعداد زیادی از بچه ها در این نقطه شهید یا زخمی شده اند که فقط سهم دامغان از این سه راهی، دهها شهید و مجروح بوده است؛ تازه امکان برداشتن بدنهای شهدا و مجروحین هم نبود. از آنجایی که خودم دو سه بار از آنجا رد شده بودم کاملاً می دانستم چه شرائطی بر این منطقه حکمفرماست؛ یعنی با وجود این که جاده اش خراب بود، اگر با سرعت 80 کیلومتر و یا بیشتر عبور می کردی احتمال زنده ماندنت بود والّا واقعاً نجات انسان مشکل بود. من و آقای فتحی به طرف نقطه ای می رفتیم که چنین وضعیتی داشت و جستجو در آن غیر ممکن به نظر می رسید.
«مشهد شهیدان»
به هر صورت رفتیم جلو تا این که تقریباً به نزدیکی سه راهی یا میدان امام رضا علیه السلام رسیدیم، اما امکان ورود و توقف خیلی سخت بود؛ بمباران هم بدون وقفه ادامه داشت؛ البته بعضی از ماشین ها می آمدند و می رفتند ولی ما باید از ماشین پایین میآمدیم و به دنبال سرنخی میگشتیم، چون احتمالش بود که بچه ها همینجا شهید یا زخمی شده باشند.
ساعت تقریباً یک یا دو نصف شب بود؛ مقداری جلوتر رفتم، دیدم نمی شود؛ دنده ی عقب گرفتم و کمی برگشتم عقب و در نقطه ای که امنتر بود ایستادم. همین طور که توقف کرده بودم، فکر کردم خدایا چه کار کنم؟ اگر برگردم شرمنده ی بچهها می شوم؛ اگر بخواهم بروم، ممکن نیست. تازه از آقای فتحی پرسیده بودم: چهکار کنیم؟! که به یک باره دلم را به دریا زده، تصمیمم را گرفته وگفتم: بسم الله؛ و به سرعت حرکت کردم و زیر بمباران که شدیدتر هم شده بود وارد میدان شدم، سریع هم ترمز را کشیدم و به دوستم گفتم: برو پایین! و بدون معطلی خودمان را داخل سنگر بتونی که وسط میدان بود، انداختیم.
چند دقیقهای، همینطور روی زمین خوابیده بودیم و نمیتوانستیم بلند شویم؛ ببینید، این که اصرار دارم سختی منطقه را بیان کرده باشم، واقعاً از روی غلو و بزرگ نمایی نیست، منطقه، منقطهی عجیبی بود؛ به عنوان مثال با وجود این که ساعت نزدیک دو نیمه شب بود ولی عراقی ها از بس منور زده بودند، شب را مثل روز روشن کرده بودند؛ یعنی هر یک ساعت یا دو ساعت، با هواپیما می آمدند یک خوشه منور می ریختند و از آنجا که از ارتفاع خیلی بالا هم ریخته می شد حدود یک ربع تا بیست دقیقه طول می کشید تا پایین بیایند و نورشان را از دست بدهند. این کارشان هم بی حساب نبود، آنها به دلیل برخورداری از تسلیحات نظامی با کار در روز موافق بودند و ما با عملیات در شب، تا از حربه ی غافل گیری بهره برده باشیم.
بگذریم؛ همین که خوشه ی منوری را از ارتفاع بالا مشاهده کردم، با خودم گفتم باید از فرصت استفاده کنم و اطراف را برای پیدا کردن بچهها ببینم و همین که از جا برخاستم، متوجه شدم یک تعداد ماشین در نزدیکی ما افتاده است؛ جلوتر رفتم دیدم یک بلدوزر هم هست، وقتی دقیقتر نگاه کردم، متوجه شدم یک دستگاه گریدر هم هست که آسیب دیده و برایم آشناست. رفتم کنار گریدر، بله، گریدر خودمان بود؛ و در زیر نور منورها شروع کردم به گشتن اطراف گریدر. همین که خودم را به قسمت پشت دستگاه رساندم با صحنه ی بسیار دردناکی روبرو شدم؛ یک لحظه خشکم زد. بدن دوست صمیمی ام، سید حسن، بین خاکها و دستگاه، روی زمین قرار گرفته بود؛ در حالتی که تصور می شد یک پایش هم زیر چرخ باشد؛ البته ابتدا نمی خواستم بپذیرم که این بدن سید حسن است، ولی چاره ای نبود؛ نور منوّرها آن قدر زیاد بود که انسان از چهار یا پنج متری هم میتوانست سید حسن را بشناسد؛ در همین شرائط دوباره آتش شدید شد که مجبور شدم روی زمین بخوابم. بعد از این که مقداری در این وضعیت ماندم، دوباره برخاسته و شروع کردم به نگاه کردن اطراف. کمی آن طرف تر تویوتایی بود که مال خودمان بود. متوجه شدم بچه ها همین جا زمین گیر شده اند و نتوانسته اند جلوتر بروند؛ تیغ گریدر هم در وضعیتی بود که مشخص بود سید حسن می خواسته از همین جا مسیر را تیغ بدهد؛ یک مقدار هم اطراف را بررسی کردم ولی کسی در اطراف تویوتا دیده نمی شد و از دو نفر دیگر خبری نبود.
از وضعیت جنازه معلوم بود حدود هشت تا ده ساعت از زمان شهادت گذشته است، چون بدن کاملاً خشک شده بود؛ قرار شد جنازه را داخل ماشین بگذاریم، به همین خاطر به آقای فتحی گفتم: می روم ماشین را بیاورم و به سرعت به سمت ماشین که در فاصله پنجاه - شصت متری بود، دویدم. آن قدر هم با عجله دویدم که دو سه بار زمین خوردم. به هرحال ماشین را آوردم نزدیک جنازه و به کمک آقای فتحی سعی کردیم، آن را جلوی ماشین بگذاریم، ولی نشد، چون بدن، به مانند جسم خشکی شده بود و انعطافی نداشت؛ حتی پایش هم که یک مقدار خم شده بود را نتوانستیم، راست کنیم. حقیقت این است، لحظه ای که به جنازه سید حسن رسیدم و به اتفاق آقای فتحی جنازه را حرکت دادیم و به کناری آوردیم، احساس کردم یک مقدار نفسم کم شده، چون هم از ماشین سریع پایین پریده بودم و هم با این صحنه ی دل خراش روبرو شده بودم؛ همین هم باعث شد دو نفری نتوانیم کاری انجام بدهیم.
در لحظاتی که مانده بودیم، جنازه را چطوری از زمین بلند کنیم، راننده ی تویوتایی که با سرعت زیاد از کنارمان میگذشت، ترمز زد و شروع کرد به صحبت با سرنشینان ماشین دیگری که در حال عبور بودند. من هم از فرصت استفاده کرده و صداشان زدم:
- تو را به خدا، اگر می شود یک کمکی به ما کنید. بدن شهیدی این جاست، می خواهیم، بگذاریم داخل ماشین.
- چَشم؛ میآییم.
ولی کماکان صحبت میکردند و ما در انتظار؛ تا جایی که به یکباره عصبانی شده و با صدای بلند گفتم:
- با شما هستم، خُب بیایید یک کمکی به ما بکنید.
تا صدای من بلند شد، متوجه شدند دست خودم نیست و در شرائط سختی قرار دارم؛ لذا گفتند: آمدیم، آمدیم؛ و خودشان را رساندند و به هر ترتیبی که بود جنازه را عقب تویوتا گذاشتیم. ما هم دنده عقب گرفته و در شرایطی که گلوله مثل باران می آمد، حرکت کردیم.
«یک دنیا فکر و خیال»
در بین راه هم جوانی بسیجی را سوار کردیم که آمد جلوی ماشین و کنار ما نشست؛ معلوم بود بندهی خدا خیلی خسته است. در حین رانندگی، تمام فکر من به جنازه بود؛ با این که بدن یک شهید را به عقب می بردیم ولی حالت ترس را داشتم، یادم هست بسیجیای که سوارش کرده بودیم وقتی بر اثر خستگی خوابش برد، یک لحظه سرش به شیشه ی عقب خورد که از صدای کلاه کاسکتش به شدت ترسیدم و تکانی خوردم؛ اما وقتی به خودم آمدم متوجه شدم صدای کلاه است. گفتم: آقا مواظب باش. دوباره تمرکز کرده بودم روی جنازه و حدود چندکیلومتری هم رفتم که باز همان اتفاق افتاد و ترسی دوباره. این بار گفتم:
- اگه ممکنه کلاه را از سرت بردار، صدایش من را می ترساند.
شما نمی توانید تصور کنید که در آن دقایق چه به ما گذشت، تمام مسیر در فکر و خیال بودم؛ به این فکر می کردم که چند ساعت قبل، من و سید حسن پیش هم بودیم و صحبت می کردیم ولی حالا... ؛ به این فکر می کردم چطور بچهها از یکدیگر جدا می شوند و برخی، بعضی دیگر را تنها می گذارند.
در این حال و هوا به بچه های فرماندهی رسیدم و مستقیم رفتم پیش حاج حبیب و گفتم:
- حاج حبیب؛ سید حسن شهید شده است، جنازه اش را آورده ام.
- کجا و چه طوری؟!
- درست وسط میدان امام رضا علیه السلام.
حاج حبیب آمد و نگاهی به پیکر سید حسن کرد؛
- فرد دیگری هم بود؟
- هر چه اطراف را نگاه کردم شخص دیگری نبود، من فقط تویوتای سید علی شاهچراغی را دیدم. البته فرصت هم آن طور نبود که بتوانم دور کاملی بزنم و همه جا را ببینم.
«ستاد معراج»
قرار شد خودم جنازه را به ستاد معراج تحویل بدهم، به همین خاطر یک پتو روی جنازه انداختم و به سمت ستاد معراج که در جاده اهواز - خرمشهر و داخل مقر مصطفی بود و تقریباً 30 کیلومتری با ما فاصله داشت، حرکت کردم، البته ستاد معراجی هم جلوتر بود ولی به خاطر این که از نظر کار، فرصت داشتم، به سمت معراج شهدا که در مقر مصطفی بود رفتم. راستش را بخواهید تا آن موقع، همیشه از معراج شهدا فاصله می گرفتم و سعی می کردم هیچ وقت گذرم به آن جا نیفتد، به طور کلی یک مقدار می ترسیدم؛ ولی آن شب به هر شکلی که بود رفتم و متوجه هم نبودم، چه کار می کنم. البته آقای فتحی همراهم بود. خلاصه رفتیم تا رسیدیم به مقر مصطفی و در حالی که ساختمان به خاطر احتمال بمباران در تاریکی مطلق قرار داشت، داخل شده و صدا زدیم: شهید آورده ایم.
چند نفری آمدند تا به سمت سردخانه برویم. برای این که بدانم تا آخرین مرحله چه کار می کنند، با وجود وحشتی که از فضای آنجا داشتم داخل شدم، نور کم داخل سردخانه و ماسک هایی که پرسنل به دهان شان زده بودند هم، بر ترسم می افزود.
پیکر سید حسن را از ماشین پایین آوردیم. بچه های سردخانه داخل جیب هایش را گشتند و هر چه که بود بیرون آوردند؛ یک دسته کلید، یک تسبیح، مقداری هم پول، یادم هست یک مهر و جانماز هم بود و همچنین کارت شناسایی اش. همه را داخل یک پلاستیک و درکنار جنازه گذاشتند؛ قرار بر این شد که وسایل، همراه پیکر باشد چون مشخص نبود ما چه زمانی برگردیم دامغان. بعد از این که جنازه را داخل سردخانه گذاشتند، من و آقای فتحی هم برگشتیم؛ ولی خدا می داند که از فکر تا صبح خوابم نبرد، اگر چه از یک نظر احساس سبکی و آرامش می کردم و با خودم می گفتم: کاری که باید می کردم را انجام داده ام؛ چون از همان بعد از ظهر به قلبم الهام شده بود که برای بچهها اتفاقی افتاده است؛ عجیب هم این بود که از ساعتها قبل، همه ی توجهم به همان نقطه - میدان امام رضا علیهالسلام- معطوف شده بود با این که قرار بر این بود جلوتر بروند، ولی به دلیل این که قبلاً از آن مسیر عبور کرده بودم؛ احساسم این بود در اطراف میدان، اتفاقی افتاده است.
خوب است این را هم بگویم: وقتی پیکر سید حسن را پیدا کردم و در ستاد معراج نیز دیدم، یک ترکش به صورت ایشان خورده بود که داخل صورت رفته بود؛ ماسکی هم داشت که ترکشی به آن خورده بود؛ چفیه ی دور گردنش هم خونی بود؛ به نظر من دو تا ترکشی که به صورت خورده بود مربوط به بعد از شهادتش بود چون خونی از آن قسمت بیرون نزده بود و فقط سوراخ بود، خون، بیش تر، اطراف گردن و پهلویش بود.
«به نقل از آقای سید محمد شمسی پور از دوستان شهید سید حسن شاهچراغی(فرزند سید علی)»