شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید احمد قربعلی مصاحبه ها مصاحبه با پدر شهید

مصاحبه با پدر شهید


متن ذیل محصول دو مصاحبه ای است که درسال های1380 و 1392 هجری شمسی با آقای اسدالله قربعلی پدر shahidan-5بزرگوارسرباز فداکار شهید احمد قربعلی صورت گرفته است؛ ایشان دراین گفت و گوها به بیان مطالبی از زندگی فرزند شهید شان پرداخته اند.

-         لطفاً مقداری از دوره ی کودکی و نوجوانی شهید بگوئید.


شهید احمد قربعلی در سال 1345 هجری شمسی در روستای حسن آباد (شهرستان دامغان) به دنیا آمدند؛ خداوند ایشان را پس از این که فرزندان مان از دنیا رفته بودند به ما عطا کرد و به همین جهت خیلی خوشحال بودیم؛ احمد دوران کودکی اش را در حسن آباد پشت سر گذراند تا این که وارد مدرسه شد و تا پنجم ابتدایی در دبستان روستای فرات درس خواند؛ در همین زمان گفتند: می خواهم سر کار بروم و همین هم موجب شد که درس را ادامه ندهد و به سراغ کارگری برود؛ تقریباً شش ماه کارگری کرد که من به ایشان پیشنهاد دادم تعدادی گوسفند بخرم و او گوسفند ها را به صحرا ببرد و او هم پذیرفت؛ کم کم به این کار علاقه پیدا کرد و از آن جایی که برخی اوقات مجبور بود دو ماه در صحرا بماند روز به روز وابستگی اش به ماندن در صحرا بیش تر شد تا آن جا که اگر برای مسأله ای از او می خواستیم به حسن آباد بیاید سختش بود و دوست داشت در صحرا باشد، حتی برای حمام رفتن هم دیر به دیر می آمد؛ البته این را بگویم از آن جایی که گو سفندان ما با گلّه ی آقای رحمت الله سلطانی با هم بودند کارش هم زیاد بود و مراقبت از این همه گوسفند آن هم در بیابانی که گهگاه با باران های سیل آسا و گرگ و این گونه خطرات همراه می باشد، کار سختی است ولی احمد چوپانی و راه و رسم زندگی در صحرا را خوب یاد گرفته بود؛ او خیلی زرنگ بود و جالب این بود در کنار این استقامتی که داشت، گوش به حرف هم بود یعنی اگر ما به او چیزی می گفتیم اطاعت می کرد و خدای ناکرده اهل لجبازی و شیطنت و ایجاد مشکل نبود؛ تا این که زمان سربازی اش فرا رسید.

-         با توجه به این که ایشان در زمان خدمت سربازی به شهادت رسیده اند، در این خصوص هم نکاتی را بیان فرمائید.

وقتی قرار شد به سربازی برود، ایشان و چند نفر دیگر از بچه های حسن آباد را به پادگان آموزشی چهل دختر شاهرود فرستادند؛ پادگانی که در مسیر جاده شاهرود به آزاد شهر قرار دارد و یکی از پادگان های مهم ارتش در کشور به حساب می آید؛ من در این سه ماهی که آموزش می دیدند سه بار برای ملاقاتش رفتم؛ یادم هست حتی یک بار 48 ساعت برایش مرخصی گرفتم تا او را با خودم به حسن آباد بیاورم ولی قبول نکرد که بیاید؛ می گفت: ارزش ندارد برای این زمان کوتاه بیاید و برگردد. یک بار هم که به دیدنش رفتم، برایش یک کارتن خرما و یک بسته ی(باکس) سیگار بردم چون او سیگاری بود و ما هم می دانستیم؛ آن روز تا غروب پیش او ماندم وشب برگشتم؛ ظاهراً صبح همان شب تقسیم نیروها صورت گرفته بود و او را به غرب فرستادند و می باید در کردستان و ارومیه و مهاباد خدمت می کرد تا این که پس از گذراندن 14 ماه از خدمتش در تاریخ سیزدهم فروردین ماه 1366 هجری شمسی بر اثر وقوع حادثه ای به شهادت می رسند.

-         اگر از آخرین باری که ایشان برای مرخصی آمدند خاطره ای دارید، بیان فرمائید.


احمد برای ایام نوروز سال 61 آمده بود و موقع سال تحویل پیش ما بود ولی روز یازدهم فروردین مرخصی اش به پایان رسید و باید می رفت؛ غروب که می خواست برود تصمیم گرفتم به اتفاق آقای نعمت الله سلطانی او را تا ایستگاه راه آهن ببریم ولی وقتی می خواستیم از خانه بیرون برویم و حرکت کنیم نمی دانم چرا به یک باره به دلم افتاد که احمد دیگر بر نمی گردد و شهادت در انتظارش هست؛ خب راه افتادیم و او را به ایستگاه راه آهن رساندیم؛ همان جا به آقای سلطانی گفتم: احمد دیگر بر نمی گردد؛ البته به شخص دیگری نگفتم و پیش خودم نگه داشتم؛ قطار از راه رسید و با او خداحافظی کردم؛ او سوار شد و رفت ولی شرائط به گونه ای شده بود که نمی توانستم برگردم و همین طور به قطار که دور می شد نگاه می کردم؛ شاید کسی نتواند درک کند که در آن شرائط چه حالی داشتم؛ به هر حال او رفت و دو روز بیش تر طول نکشید که به شهادت رسید و پیکرش را آوردند.

-        خبر شهادت را چگونه شنیدید و از مراسم تشییع ایشان بگویید.

جنازه ی احمد را به دامغان آورده بودند ولی چیزی به ما نگفته بودند؛ آقای حاج حسین حسنی که شوهر خاله ی احمد هستند رفته بودند و جنازه را شناسایی کرده بودند؛ کم کم مردم هم با خبر شده بودند ولی ما هم چنان بی خبر بودیم تا این که خانم آقای حاج حسین سلطانی که همسایه ی ما هستند آمدند و موضوع را گفتند و این وقتی بود که برنامه ی مراسم تشییع و تدفین مشخص شده بود؛ به هر حال رفتیم دامغان تا در موقع غسل دادن آن جا باشیم، البته اطرافیان نگذاشتند من جلو بروم چون نگران حال من بودند.

همان روز هم مراسم تشییع جنازه انجام شد؛ آن روز شهید دیگری نداشتیم و او تنها بود. وقتی مراسم تشییع در شهر انجام شد؛ بدن احمد را به حسن آباد آوردند که جمعیت از جلوی خانه ی ما تا مخابرات حسن آباد ایستاده بودند و با شکوه فراوان مراسم تدفین او انجام گرفت.

-         با تشکر از این که با حوصله به سئوالات ما پاسخ دادید.