شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید احمد قربعلی مصاحبه ها مصاحبه با برادر شهید (مصاحبه ی منتخب)

مصاحبه با برادر شهید

 

آقای علی قربعلی برادر شهید بزرگوار احمد قربعلی اگر چه در زمان شهادت برادر ارجمندشان در سنین کودکی بوده اندshahidan-5 اما در جمع آوری اطلاعات پیرامون زندگی این شهید والامقام با توجه به حضور ذهن نسبت به حوادث آن زمان مساعدت های خوبی داشتند که جای قدردانی و سپاس دارد؛ آن چه در ادامه می آید بخشی از نکاتی است که ایشان در اختیار ما قراردادند.

-    لطفاً در ابتدای مصاحبه از خاطراتی که از شهید احمد در ذهن تان باقی مانده است بگوئید.

با توجه به این که بنده در موقع شهادت احمد کوچک بودم و نمی توانستم به خوبی سیر حوادث را دنبال کرده و در خاطر بسپارم تنها به صحنه هایی از زندگی ایشان و خاطراتی که برایم شکل گرفته است اشاره می کنم.
اولین خاطره ام مربوط می شود به این که یک بار از سفر مشهد برگشته بودند [بخشی از ماجرای این سفر در مصاحبه با آقای اکبر خلیلی آمده است] و یک  پارچه ی زرد رنگ را به عنوان سوغات آورده بودند و چیز دیگری در دست نداشتند؛ وقتی در مقابل مدرسه ی حسن آباد به من رسیدند، متوجه شدند کفش های من پاره است؛ همین که متوجه پاره بودن کفشم شدند به سراغ مغازه ای درحسن آباد رفتند و برایم یک جفت کفش خریدند و آن را به  من دادند که به اتفاق هم به خانه رفتیم.
می خواهم بگویم احمد خیلی مهربان و دست و دل باز بود؛ این خاطره هم شاهد دیگری بر این مطلب است؛ ایشان به اتفاق آقای اکبر خلیلی برای کار به شهر می رفتند و در همان جا هم خانه ای را در خیابان بولوار جنوبی دامغان اجاره کرده بودند و طول هفته در شهر می ماندند؛ آخر هفته هم با موتوری که داشتند به حسن آباد می آمدند؛ آمدنی که ساعت ها انتظارش را می کشیدم چون یک جعبه ی یونولیتی (کائوچویی) خریده بودند و هر وقت می خواستند از دامغان بیایند مقداری بستنی سنتی می خریدند و در آن می گذاشتند و به حسن آباد می آوردند؛ این کار در آن زمان خیلی تازه بود چون نه برق درست و حسابی در حسن آباد وجود داشت و نه امکانات سرمایشی مناسب؛ به همین خاطر برای ما خیلی جالب بود و هم چنین بسیار شیرین و دلچسب.

-    این طور که معلوم است واقعاً دست و دل باز و مهربان بوده اند آیا در این زمینه مطلب دیگری هم در خاطر دارید؟

بله؛ همان طور که اشاره کردید احمد واقعاً سخاوتمند و اهل توجه به خانواده و بچه ها بودند؛آن چه را که بنده  نقل می کنم تنها  مطالبی است که در ذهن من که در موقع شهادت ایشان هفت سال داشتم، باقی مانده است و الّا گفتنی ها در مورد او خیلی بیش تر از این هاست. به نظرم با این کارهایی که انجام می داد برای همه ی اهل خانه از خودش حداقل یک یادگاری باقی گذاشته باشد. یک روز در خانه ی پدر بزرگ مادری مان (مرحوم آقای عبدالله سلطانی) بودم؛ خانه ی ایشان به صورتی بود که به  خانه ی خاله ام ( منزل حاج حسین حسنی) راه داشت؛ من در حال بازی بودم که دیدم ایشان از خانه ی خاله آمدند و صدایم زدند؛ گفتند: علی؛ بیا کارَت دارم. به سرعت رفتم؛ وقتی به او رسیدم متوجه شدم که یک  موتور پلاستیکی برایم خریده است؛ از این موتورهای قرمز رنگی که آن زمان ها خیلی زیاد بود و بچه ها هم آن را خیلی دوست داشتند؛ وقتی چشمم به این موتور افتاد از خوشحالی نمی دانستم چه کار بکنم؛ برای یک بچه ی خردسالی مثل من در محیط روستا و آن هم در آن سال ها که محرومیت عجیبی در روستاها وجود داشت و جنگ هم شرائط را سخت تر کرده بود داشتن چرخ پلاستیکی یک آرزو محسوب می شد که احمد آن را برآورده کرده بود؛ بلافاصله من را سوار موتور کرد و همین طور که مراقب بود به زمین نیفتم من را تا خانه ی خودمان برد .

-    به نظر می رسد حسابی هوای شما را داشته است؟

من را خیلی دوست داشت و همیشه سعی می کرد برایم چیزی بخرد ولی می توانم بگویم این گونه کارهایش اختصاص به من نداشت؛ با دیگران هم همین طور رفتار می کرد مثلاً نسبت به پدر و مادرم هم همین توجه را داشت یادم هست یک بار متوجه شدکه مادرم برای کوبیدن گوشت و چیزهای دیگر (در آن سال ها وسایل برقی مثل امروز متداول نبود و معمولاً برای تهیه ی بعضی از غذاها گوشت را می کوبیدند) هاونگ ندارد همین باعث شد آخر هفته که از دامغان می آید یک هاونگ خوب بخرد و با خودش بیاورد یا این که دوچرخه ای خریده بود که با آن در شهر به سر کار می رفت و بر می گشت؛ یک بار دیدیم دوچرخه را با خودش به حسن آباد آورده است و آن را در اختیار پدرم گذاشت تا به وسیله ی آن به سرِ  چاه آب و زمین کشاورزی  برود  و برای آوردن علف از آن استفاده کند که گاهی هم من را پشت آن می نشاند و تا صحرا می برد.

-    به طور طبیعی از دیگران هم در مورد ایشان نکاتی را شنیده اید، لطفاً اگر از این گونه مطالب هم می دانید نقل نمائید.

یک قضیه ای را پسر دایی ام تعریف می کرد که بد نیست آن را هم به این خاطرات اضافه کنم؛ ایشان می گفتند: یک روز در شهر (دامغان) من و احمد به مغازه ای رفتیم تا نوشابه بخوریم؛ این ماجرا مربوط به زمانی است که در شهر کار می کردند؛ وقتی مغازه دار درب نوشابه ها را باز کردند و مشغول خوردن نوشابه شدیم فهمیدیم که همراه هیچ کدام مان پول نیست، در فکر بودیم چه کار کنیم که به یک باره شیشه ی نوشابه هم از دست احمد افتاد و شکست؛ قوز بالای قوز و مشکل روی مشکل؛ حسابی شرمنده شده بودیم؛ خوشبختانه مغازه دار که آدم خیلی خوبی بود تا متوجه شد ما ظاهراً پول نداریم و خجالت همه ی وجودمان را فرا گرفته است؛ گفتند: اشکالی ندارد و لازم نیست پول بدهید. وقتی این را گفت انگار دنیا را به ما داد.
یکی از ویژگی های احمد شوخ طبعی اش بود که گاهی هم به شیطنت منجر می شد؛ یادم هست یک بار مادرم شیر برنج درست کرده بودند و احمد و مرحوم محمد رضا قربعلی( فرزند شعبان) خانه ی ما بودند شخصی در حسن آباد بود که عقل درست و حسابی نداشت و مردم به او غذا و چیزهای دیگر می دادند؛ مادرم یک بشقاب شیر برنج  به او داده بود ولی محمد رضا و احمد روی آن مقداری چای خشک ریخته بودند و می خواستند سر به سرش بگذارند؛ مادرم از طرفی خنده اش گرفته بود و از طرفی هم می گفت: این کارها را نکنید. او از این گونه شوخی ها زیاد می کرد و همین هم بود که مادرم بعد از احمد واقعاً تنها شد.
بد نیست به این هم اشاره کنم که احمد خوش ذوق هم بود، یک بار با پاکت های خالی سیگار جا سیگاری زیبایی درست کردندکه تا مدت ها آن را داشتیم.

-    از دوره ی سربازی ایشان هم اگر مطلبی دارید بیان کنید تا به سئوال مان در مورد چگونگی دریافت خبر شهادت ایشان برسیم؟

دوستان ایشان مطالبی را در خصوص دوره ی سربازی احمد بیان کردند که آن ها را تکرار نمی کنم  ولی این را اضافه کنم که یکی از دوستانش برای مرخصی در دوره ی آموزشی آمده بود و می خواست برگردد؛ مادرم مقداری پسته و بادام جمع کرده بود و نیز لباس گرم مثل دستکش و جوراب که پدرم با پشم شتر بافته بود تا برایش بفرستد چون به زمستان نزدیک شده بودیم و هوا سرد شده بود. وقتی این وسایل را به ایشان دادیم که برای احمد ببرند، گفتند: ساکم جا ندارد و نمی توانم این ها را با خودم ببرم؛ اگر پول باشد عیبی ندارد؛ وقتی ایشان نپذیرفتند که وسایل مورد نیاز احمد را ببرند مادرم خیلی غصه خوردند؛ یادم هست آن شب گریه هم کردند که چرا ایشان قبول نکرده است با این که احمد وسایل دوستانش را می برده است.

-    چطور خبر شهادت احمد را شنیدید؟

من اول ابتدایی بودم که احمد به شهادت رسید؛ صبح که از خانه بیرون آمدم تا به مدرسه بروم دیدم دایی حرّ و شوهر خاله ام حاج حسین حسنی در کوچه هستند  و از این طرف کوچه به آن طرف می روند؛ با خودم گفتم: چه خبر شده است که ایشان اول صبح درکوچه قدم می زنند؟! در همین لحظات نیز خانم عمویم برای مادرم پیغام فرستاده بودند که به شهر بیا تا با هم برویم و از مادربزرگ پدری ام که مریض بود احوالی بپرسند. وقتی این پیغام را به مادرم دادند، گفتند: من که دیروز آن جا بودم! اگر اتفاقی افتاده است و خبری شده است به من بگویید.  مادرم که نگران شده بود به سرعت از خانه بیرون آمدند تا ببینند چه خبر شده است که با دایی روبرو شدند و ایشان شروع کردند به گریه کردن؛ با گریه ی دایی حرّ، مادرم هم متوجه حادثه شدند.

-    شهادت احمد چه شرائطی را برای خانواده به دنبال داشت؟

طبیعی است که برای مادر و پدر و خواهر و برادر فراق عزیزی مثل احمد سخت و دشوار باشد مخصوصاً برای مادرم؛ او در تمام این سال ها گله می کرد که چرا احمد به خواب من نمی آید؟! و در انتظار دیدن احمد بود ولی با همه ی این سختی ها ما افتخار می کنیم که ایشان به شهادت رسیده اند و مطمئنم که اگر بود و دوباره  برای  این مسیر او را می خواستند، باز اقدام می کرد و می رفت؛ می رفت و دوستانش را نیز به اسلام دعوت می کرد. این جمله را هم در پایان اضافه کنم که علاقه ی به احمد و یاد او در خانه ی ما باقی است؛ ما برای برخی از فرزندان مان به عشق او نام «احمد» را انتخاب کرده ایم.

-    با سپاس که در این گفت و گو شرکت نمودید.