مصاحبه با یکی از دوستان شهید
- توضیحات
- منتشر شده در چهارشنبه, 12 تیر 1392 11:26
- نوشته شده توسط مدیر
در گفت و گویی که با آقای اکبر خلیلی از دوستان شهید احمد قربعلی در خرداد ماه سال 1392 داشتیم از ایشان خواستیم تا به بیان نکاتی پیرامون زندگی دوست شهیدشان بپردازند؛ آن چه در ذیل می آید نتیجه ی این گفت و گو می باشد.
- از چه زمانی با شهید دوست بوده اید و مقداری از روحیات ایشان بگویید.
ما بچه ی یک روستا بودیم و در روستا افراد هم دیگر را می شناسند به تعبیری همه با هم قوم و خویش هستند و به همین خاطر رفاقت ما از سال های خرد سالی شکل گرفته بود؛ عامل دیگری که موجب تقویت ارتباط ما می شد این بودکه ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و به صورت طبیعی او را بیش تر از دیگران می دیدم؛ عامل سومی هم در کار بود و آن این که چند سال با هم برای کار به دامغان می رفتیم و همین ما را به یک دیگر نزدیک می ساخت.
اما در مورد روحیات و اخلاق ایشان باید بگویم: احمد برای ما دوستی بسیار مهربان بود و درکارهایی که داشتیم به ما کمک می کرد؛ انسان را تنها نمی گذاشت و هم چنین جوانی بسیار زرنگ بود.
- همان طور که اشاره کردید مدت زیادی در جریان کار با هم بوده اید؛ لطفاً در این مورد توضیح بیش تری بدهید.
آن طور که یادم هست تقریباً شش یا هفت سال برای کارگری ساختمان با هم به دامغان می رفتیم که عمده ی کار ایشان نزد دایی شان استاد یزدان سلطانی بود که بنّا بودند و احمد هم کارگری می کردند؛ کار ما به این صورت بود که شنبه صبح با موتور به دامغان می رفتیم و تا پنج شنبه آن جا بودیم و عصر پنج شنبه بر می گشتیم و آخر هفته را در حسن آباد می ماندیم.
- عکس های شهید احمد نشان می دهد که از حیث بدن و اندام در وضعیت خوبی به سر می بردند و قدرت خوبی داشته اند؟
احمد چهار شانه بود و از قدرت و توانایی خوبی برخوردار بود به نحوی که می توانم بگویم به راحتی می توانست دو پاکت سیمان را از زمین بلند کند و آن را جا به جا نماید؛ او در طول سال های زندگی اش زیاد کار کرده بود و خیلی زحمت کشیده بود و به همین جهت بدنش قوی و آماده بود.
- اگر از سال هایی که با هم بوده اید خاطره ای دارید، بیان نمائید.
متأسفانه گذشت زمان خیلی از مطالب را از یاد انسان می برد، تنها چیزی که هم اکنون در خاطرم هست مربوط می شود به سفری که با هم و به اتفاق بعضی از دوستان به مشهد داشتیم. ماجرایش این طور بود که وقتی در دامغان کار می کردیم تصمیم گرفتیم آخر هفته به مشهد برویم؛ پنج شنبه که شد بنده و شهید احمد به اتفاق آقایان حر سلطانی(دایی شهید) و اصغر پریمی و رضا بصیری با قطار به مشهد رفتیم و اول صبح هم رسیدیم مشهدکه اتفاق جالبی افتاد؛ وقتی به مشهد رسیدیم و برای اقامت به دنبال اجاره کردن اتاق رفتیم هرچه به دنبال خانه گشتیم جایی پیدا نکردیم، همه ی مسافرخانه ها و مکان های دیگر پر بود؛حسابی خسته شده بودیم تا این که به ذهن مان آمد با پارچه هایی که همراه داریم در یکی از میدان های مشهد دور خودمان را به صورت چهار دیواری محصور کرده و همان جا استراحت کنیم. جالب این بود که با همین وضعیت چهار روز هم ماندیم و این در حالی بود که شب ها چیزی نداشتیم روی مان بیاندازیم و بدون بالا پوش وسط میدان می خوابیدیم؛ دل مان خوش بود که چادرها حصاری را درست کرده اند؛ فکر می کنم مکان اقامت مان ابتدای خیابان طبرسی بود!! ولی با همه ی این سختی ها خیلی خوش گذشت چون در کنار زیارت که عمده ی کارمان بود یکی دو بار هم تفریح رفتیم مثل باغ وحش و دیوار مرگ که برای مان خیلی عجیب بود و برای اولین بارآن را می دیدیم.
- با سپاس که در این گفت و گو شرکت کردید.