شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید احمد قربعلی مصاحبه ها مصاحبه با یکی از دوستان شهید

مصاحبه با یکی از دوستان شهید

 

در خرداد ماه  1392 هجری شمسی گفت و گویی با آقای جعفر اوحدی از دوستان شهید احمد قربعلی داشتیم؛ shahidan-5ایشان  نکات خوبی را از زندگی این شهید والامقام مطرح نمودند که جهت ثبت در تاریخ حماسه ومقاومت میهن اسلامی مان در ادامه می آید.

-    لطفاً ضمن معرفی خودتان از چگونگی آشنایی با شهید احمد قربعلی بگویید.


جعفر اوحدی فرزند محمد ابراهیم و متولد سال 1345 هجری شمسی در روستای حسن آباد  شهرستان دامغان می باشم؛ از وقتی که یادم می آید پدرم چند شتر  داشتند که باید آن ها را به صحرا می بردیم، خانواده ی شهید قربعلی هم شتر دار بودند و همین باعث می شد که من و احمد در صحرا هم دیگر را ببینیم و با هم باشیم؛ این را هم اضافه کنم که تابستان ها در صحرا می ماندیم و شب های  زمستان به روستا برمی گشتیم که همین رفاقت مان را تشدید می کرد اگر چه هر دو اهل یک روستا بودیم و طبعاً از کودکی هم دیگر را می شناختیم.

-    با این حساب باید شناخت شما از روحیات شهید احمد قربعلی زیاد باشد؟

درست است؛ اگر بخواهم به صورت خلاصه در مورد او چیزی بگویم می توانم به این مطلب اشاره کنم که احمد بسیار خوش اخلاق بود و نکته ی مهمی که در وجودش دیده می شد این بود که جانش را برای رفیقش می داد که صفت بسیار مهمی است؛ از خصوصیات دیگرش شوخ طبعی اش بود و این که آدم عبوسی نبود؛ البته از آن جایی که شما می خواهید شخصیت او را به درستی نشان دهید و باید همه ی مطالب را آن طور که بوده است بیان نمائید باید بگویم مثل خیلی از جوان های آن دوره اهل سیگار بود که خانواده اش هم از این موضوع اطلاع داشتند.

-    در مدتی که با هم به صحرا می رفتید آیا خاطره ای هم از ایشان در ذهن تان باقی مانده است ؟

تقریباً در سن چهارده سالگی برای من مشکلی ایجاد شده بود چون وقتی شب ها می خوابیدم خواب های وحشتناک و ترسناک  می دیدم؛ یک روز در لابلای صحبت با شهید احمد قضیه را به او گفتم که شب ها این خواب ها را می بینم و خیلی می ترسم؛ او در جوابم گفت: من به تو چیزی یاد می دهم که اگر قبل از خواب بخوانی دیگر این خواب ها را نمی بینی؛ گفتم: چه خوب! پس بگذار فردا یک مداد وکاغذ بیاورم و آن را بنویسم که فراموش نکنم. یادم هست فردا با خودم یک مداد و کاغذ برداشتم و به صحرا رفتم و از او خواستم که آن جمله را بگوید؛ جمله ای که هنوز هم بر زبان جاری می کنم و می گویم. او گفت: هر وقت خواستی بخوابی این را بخوان : سر بالین، ته بالین  -  هیچ کس به خوابم نیاید جز علی، امیرَ المؤمنین .  
جمله ای که با وجود سادگی اش معنای مهمی را داراست.

-    آن طور که شنیده ایم در دوره ی آموزشی خدمت  هم با ایشان بوده اید؛ لطفاً مقداری از آن دوره بگویید.

ما هفت یا هشت نفر بودیم که از روستای حسن آباد عازم دوره ی آموزشی در پادگان چهل دختر شاهرود شدیم؛ آن طور که یادم هست بنده و شهید احمد قربعلی و هم چنین آقایان اکبر خورسی و ابوالفضل سلمانی و سید حسن شاهچراغی (فرزند سید ابراهیم) و سهراب واحدی و یکی دو نفر دیگر سه ماه آموزش را با هم گذراندیم.
در این مدت در پادگان بودیم و هوا هم بسیار هم سرد بود چون پادگان در منطقه ای کوهستانی قرار داشت؛ از طرف دیگر می باید به سختی های طبیعت آن جا آموزش های دشوار پادگان را هم اضافه کرد چون یک گروهبان اصفهانی بود که حسابی سخت می گرفت و ما را خیلی اذیت می کرد؛ گاهی روی مقدار زیادی از برف و در حالی که لباس مناسبی نداشتیم تمرین مان می داد به صورتی که وقتی ما را به غرب فرستادند مسئولین نظامی آن جا در همان  ابتدای ورود مان گفتند: کسانی که در پادگان چهل دختر شاهرود آموزش دیده اند جدا بایستند که حکایت از این داشت روی ما حساب ویژه ای باز کرده اند.

-    پس از اتمام دوره ی آموزشی چه اتفاقی افتاد؟

وقتی دوره ی سه ماهه تمام شد ما را تقسیم کردند که هر کسی به جایی افتاده بود و این موضوع برای ما که همیشه با هم بودیم خیلی سخت و دشوار بود به طوری که وقتی وارد راه آهن شاهرود شدیم زار زار گریه می کردیم مثل کسی که مادرش از دنیا رفته است؛ صحنه ی عجیبی بود.

-    شهید احمد به کدام نقطه افتادند؟

در موقع تقسیم، احمد به شمال غرب افتاده بودند و می باید در شهر هایی مثل مهاباد و ارومیه  دوره اش را می گذراند و من به کرمانشاه و همین هم سبب شد از هم دیگر جدا شویم.

-    آیا قبل از این که به شهادت برسند باز هم ایشان را دیده بودید؟

بله؛ یک بار که من به مرخصی آمدم خوشبختانه ایشان هم آمده بودند؛ جلوی خانه شان ایستاده بودیم و صحبت می کردیم؛ نزدیک غروب بود و به من می گفت: جعفر! جایی که هستم خیلی سخت است؛ این را هم می دانم که شهید می شوم و شما خبر آن را می شنوید. همین طور هم شد و خبر شهادتش را در منطقه شنیدم.

-    با تشکر از این که در این گفت و گو شرکت کردید.