شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید حسن تقوی مصاحبه ها مصاحبه با مادر شهید

مصاحبه با مادر شهید سید حسن تقوی

 

shahidan-6
مصاحبه ی ذیل که در فروردین ماه 1392 با مادر بزرگوار شهید سرافراز سید حسن تقوی صورت گرفته است، زمینه ای مناسب جهت آشنایی با زندگانی شهیدی است که افتخار "اولین شهید شهرستان دامغان پس از پیروزی انقلاب اسلامی " را به نام خود ثبت کرده است.

-    به عنوان اولین سئوال، لطفاً ضمن معرفی، مقداری در مورد خانواده ی پدری تان مطالبی را بیان فرمائید.


سکینه خلیلی هستم؛ فرزند مرحوم شیخ محمد رضا خلیلی و متولد 1314هجری شمسی. پدرم تنها فرزند خانواده خود بوده اند و به همین خاطر زمانی که به همراه مرحوم حضرت حجت الاسلام و المسلمین حاج سید باقر تقوی برای تحصیل عازم مشهد می شوند، پس از دوسال درس خواندن مجبور به برگشتن به حسن آباد می شوند؛ آن طور که ذبیح کربلائی قاسم می گفتند: پدرم به خاطر گریه و ناراحتی زیاد مادر شان  مجبور شدند درس را رها کنند و در حسن آباد بمانند. البته ایشان در جوانی هم از دنیا رفتند و زندگی شان پس از ازدواج تنها 14سال طول کشیده است. این را هم اضافه کنم که من وخواهرم ( همسر آقای حاج اکبر عباسیان) که چند روز قبل از دنیا رفتند، تنها فرزندان ایشان بوده ایم.

-    شهید چندمین فرزند شما بودند و اگر ممکن است مقداری از دوره ی کودکی ایشان بگویید.

ایشان بعد از این که خداوند یک دختر و بدنبال آن پسری به ما عطا کردند، به دنیا آمدند و سومین فرزند ما بودند؛ خداوند به ما ده فرزند عطا کردند که سید حسن در میان ایشان به شهادت رسیده است.
در مورد کودکی شهید باید بگویم ، هنگامی که به دنیا آمد جثّه و اندام خیلی کوچکی داشتند، به همین خاطر  مادرم که از سادات بودند گهگاه می گفتند: به قربان جدّم؛ این بچه آن قدرکوچک است که جای بوسه روی صورتش نیست؛ ولی با همین وضعیت لاغری و ضعیف بودن وقتی پنج یا شش ساله شد خداوند شجاعتی به او داد که عجیب بود؛ البته در دوره ی جوانی رشد بسیار خوبی پیدا کرد که از حیث قد و قواره بسیار رشید گردید.
در همان دوره ی خرد سالی یک بار گریه کنان به خانه آمد؛ از او پرسیدم که مشکل چیست؟ در جوابم گفت: بچه ای به من فحش داده است و گفته است حسن... . به او گفتم:  ناراحت نباش این فحش نیست و او را آرام کردم.

-    از روحیات و کارهای ایشان در دوره ی نوجوانی هم چیزی در خاطرتان هست که بیان کنید؟

سید حسن اخلاق بسیار خوبی داشت و خیلی کم حرف بود؛ مهربانی اش نسبت به من بیش تر از محبتش به پدرش بود، ما هیچ وقت از دست او ناراحتی و مشکلی را احساس نکردیم؛ به شجاعتش هم اشاره کردم که از دوره ی کودکی در او شکل گرفته بود.
هم چنین از  همان دوره ی کودکی و آغاز نوجوانی و بعد از این که درس را تا پنجم ابتدایی دنبال کردند، شروع به کار کردن نمود و همراه پدرش به روستاهای سر کویر( حسینان و معلمان و رشم وسینگ و...) می رفت  چون پدر شهید کسالت  داشتند وکارشان هم  همواره این گونه بود که مایحتاج مردم آن منطقه را از قبیل قند و چای و ... و این قبیل وسایل را بار الاغی می کرد و به آن جا می برد و می فروخت و از آن جا هم کشک و کره و این گونه چیزها را به دامغان می آورد. این را لازم است بگویم که ما فرزندان مان را با زحمت و سختی خیلی زیاد بزرگ کرده ایم و به همین خاطر شرایط بسیار سختی را تحمل نموده ایم.  
البته سید حسن درکنار رفتن به کویر در کار های باغ هم کمک می کردند و زمانی هم که  بزرگ تر شدند با پدرشان وانتی تهیه کردند و با آن کار می کردند. شغل دیگرش تعلیم رانندگی بود که در این کار هم مدتی فعالیت داشتند؛ تا این که برای کار به تهران رفتند که با قضیه ای همراه می باشد؛ یک بار که حاج آقا ( پدر شهید ) به کویر رفته بودند، سید حسن را همراه خود نبرده و گفته بودند: سید حسن باید به تهران برود و روغنی که سفارش داده بودند و در منزل خواهرم بود را به دامغان بیاورد. وقتی ایشان خواستند عازم تهران شوند به من گفتند: مادر جان؛ دعا کن شرایطی فراهم شود که شخصی روغن را بیاورد و من بتوانم در آن جا بمانم و کار کنم که همین طور هم شد؛ چون وقتی به تهران می رسند در ایستگاه راه آهن مشاهده می کنند، دو نفر عازم دامغان هستند و بار روغن را به همراه دارند و قصد بردن آن را دارند. همین قضیه موجب شد که ایشان در تهران ماندگار شوند و یک سالی را در تهران در مغازه ی حاج اکبر عباسیان که شوهر خاله ی او هم بودند کار کنند؛ حاج اکبر مصالح فروشی داشت و سید حسن در این مدت با الاغ برای ساختمان های در حال ساخت  ماسه وسیمان  و ... این قبیل وسایل را می بردند. بعد ازسپری شدن این مدت، به دامغان آمدند و چند وقتی این جا ماندند تا این که زمان سرباز ی شان فرا رسید که برای سربازی دوباره راهی تهران  شدند. در این دوره دیگر کمتر می توانستند به حسن آباد بیایند و فقط گاهی اوقات از تهران نامه می فرستاد که نگران من نباشید، من حالم خوب است و خطاب به من می گفتند:  غصه ی من را نخور.
 از ویژگی های سید حسن که باید بدان اشاره کرد، این بود که با توجه به کمی سن و به سر بردن در آغاز دوره ی جوانی ولی زحمت های فراوانی را برای ما متحمل گردید.

-    بعد از پایان دوره ی سربازی چه فعالیتی داشتند؟

هنگامی که سربازی اش تمام شد به دامغان آمدند، ولی دوباره به تهران برگشتند که مصادف شده بود با حوادث انقلاب و تظاهرات مردم که در این کار هم شرکت فعالانه ای داشت و بعدش هم پیروزی انقلاب و عضویت در سپاه پاسداران و رفتن به منطقه ی غرب که ما اصلاً در جریان این سفر نبودیم و دیگر هم او را ندیدیم و از مکان شهادتش هم باخبر نشدیم تا این که هفت سال بعد بقایای پیکرش را آوردند. البته شنیدم  روزهای آخری که در تهران بوده اند عکسی گرفته بودند و هنگامی که به ایشان گفته بودند :  مبلغ زیادی را برای عکس داده اید؟! گفته بودند : همین عکس برای شما می ماند .

-    سا ل هایی که خبراز محل دفن سید حسن نداشتید، چگونه گذشت ؟

خیلی سخت سپری شد، آن سال ها و نیز سال های اخیر برای من هزار سال بوده است؛ هفت سال جنازه نیامد، گاهی به برادرش سید حسین می گفتم: چرا به دنبال جنازه برادرتان نمی روید؟! ایشان هم در جواب می گفتند : مادر، من دنبال  قضیه هستم ولی نمی توانم چیز بیش تری بگویم.

-    از چه راهی خبرآوردن پیکر مطهّرش را دریافت کردید؟

وقتی می خواستند بقایای پیکر او را بیاورند، من بیرون از خانه و در حال بازگشت بودم؛  وقتی به نزدیکی منزل رسیدم، دیدم یک پارچه ی سفیدی بالای سر در حیاط حرکت می کند و به سمت داخل حیاط می رود. من اصلاً خبر از آمدن جنازه نداشتم در همین حال که به شدت تعجب کرده بودم؛ شنیدم کسی می گوید: این سید حسن است ( گریه ی مادر شهید)؛ ماجراهای گذشته جلوی چشمم هست و از ذهنم نمی رود.

-    با تشکر از این که با حوصله به سئوالات ما پاسخ دادید.