شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید حسن تقوی مصاحبه ها مصاحبه با برادر شهید( قسمت اول)

مصاحبه با برادر شهید( قسمت اول)

 

shahidan-6مطلب حاضر که در دو قسمت تقدیم خوانندگان محترم می گردد، در بردارنده ی نکات بسیار مهمی از زندگی و فعالیت های شهید ارجمند سیدحسن تقوی می باشد که توسط برادر گرامی شان حضرت حجت الاسلام والمسلمین سید حسین تقوی مطرح گردیده است که مطالعه ی آن به علاقه مندان توصیه می گردد. تذکر این نکته ضروری است که این متن ، بر اساس اسناد ذیل تنظیم گردیده است :
1-کتابچه ای که در دومین سالگرد (1360ه.ش) شهادت شهید سید حسن تقوی به قلم حجت الاسلام و المسلمین سید حسین تقوی منتشر گردیده است.
2 و 3 -  مطالبی که نامبرده به درخواست ستاد یادواره ی شهدای روستای حسن آباد در سال های 1380 و 1391 هجری شمسی مرقوم داشته اند.
4 – گفت وگویی که فروردین ماه 1392هجری شمسی در دامغان با ایشان صورت پذیرفته است.

 -    لطفاً در ابتدا مقداری از زندگی پدر و مادر بزرگوارتان بگویید.

پدر ما مرحوم سید ابوالقاسم تقوی و از اهالی روستای حسن آباد دامغان بودند؛ ایشان به کارکشاورزی و دامداری اشتغال داشتند و برای تأمین معاش خانواده کاسبی هم می کردند؛ به این صورت که اجناسی مانند قند و چای و ... را از دامغان می خریدند و بار الاغی می کردند و برای فروش به روستاهایی که در حاشیه ی دشت کویر قرار داشت، می رفتند و از آن جا هم اجناسی مانند کشک و ... را می آوردند که در این رفت و برگشت تقریباً 250 کیلومتر را می باید می پیمودند؛ برخی از اوقات من را هم با خودشان می بردند؛ این مربوط است به زمانی که بنده هفت ساله بودم که گهگاه مادرم هم گریه می کردند و نگران من بودند. یادم هست در این مسیر طولانی برخی اوقات من را روی دوش خودشان سوار می کردند تا مقداری از خستگی ام کم شود.
ایشان از ویژگی هایی که داشتند و من در آن زمان در غیر روحانیون کمتر می یافتم، این بود که نسبت به مسائل مذهبی و مسائل سیاسی کشور آگاهی خوبی داشتند؛ هیچ گاه یادم نمی رود درمسیری که همراه ایشان بودم  همواره می دیدم کیف چرمی کوچکی را با خود دارند که گاهی روی دوش شان و گاهی نیز  روی بارها قرار می دهند تا این که یک روز متوجه شدم درون آن، مفاتیح الجنان مرحوم حاج شیخ عباس قمی است؛ خب به هرحال در آن زمان ها کار رایجی نبود که مردم در سفر مفاتیح همراه داشته باشند و از موارد نادر به شمار می رفت. حتی یک بار نرسیده به روستای یزدان آباد  نیروهای ژاندارمری که به تنباکو و تریاک حساس بودند جلوی ایشان را می گیرند و به کیف مشکوک می شوند و به ایشان می گویند: اسلحه  هم که همراه دار ید؟!! ایشان در جواب گفته بودند: بله؛ در این کیف اسلحه ی من قرار دارد؛ دعا سلاح مؤمن است؛ و بعد هم محتوای کیف را نشان داده بودند.کتاب دیگری که معمولاً همراهشان داشتند، توضیح المسائل ( رساله ی شرعیه) بود چون ایشان مقلد آیۀ الله العظمی سید محمود شاهرودی بودند و در این مسیری که می رفتند برای مردم و از روی کتاب، مسائل شرعی شان را بیان می کردند و در مواردی هم که جواب را نمی دانستند هنگامی که  به دامغان می آمدند از اخوی شان مرحوم حضرت حجت الاسلام والمسلمین حاج سید باقر تقوی  می پرسیدند و جواب را در سفر بعد به اطلاع مردم می رساندند؛ این  ها همگی مربوط است به دهه ی چهل شمسی.
از مسائلی که در ذهنم مانده، این است که یک بار در منطقه ی سر کویر به من که هنوز خیلی کوچک بودم گفتند : بلند شو و نوحه ای بخوان. گفتم : من نمی توانم و خجالت می کشم که در جواب گفتند : تو مخاطبین را اصلاً در نظر نگیر و من را وادار به خواندن نوحه کردند. خودشان هم نوحه خوانی می کردند و مخصوصاً وقتی که برای سکونت به شهر آمدند در محله ی امامزاده علی در دسته ی عزاداری حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) نوحه  می خواند
در همان سال ها با توجه به این که اصلاً رادیو در خصوص مسائل سیاسی جامعه و اعتراضات علماء نسبت به دستگاه فاسد پهلوی چیزی را بیان نمی کرد ولی ایشان از طریق برخی از روحانیونی که از قم می آمدند اخبار را دنبال می کردند که این هم مطلب واقعاً عجیبی بود و نشان از هوشیاری و زرنگی ایشان داشت.
ایشان، سرانجام در سال 1376شمسی و در سن 71 سالگی بر اثر افتادن از جایی و مبتلا شدن به شکستگی استخوان لگن در بسترقرار گرفتند و از دنیا رفتند؛ البته بنده آن موقع در دامغان نبودم چون در موسیان و مناطق جنگی بسر می بردم .

در مورد پدرم خوب است این جمله را هم اضافه کنم : روزهای انقلاب بود و ما در میدان شهدا در حال تظاهرات بودیم که پدرم دست شان را روی بازویم گذاشتند و گفتند: یک پسرم باید کمک کار من باشد و دیگری برای انقلاب. همین طور هم شد، خداوند در بین ما سید حسن را انتخاب کرد.


مادرمان هم زندگی سختی را پشت سر گذاشته است؛ بزرگ کردن و تربیت 10 فرزند آن هم در روستا و نبود امکاناتی هم چون آب و برق و حتی نفت و در کنارش هم پخت نان و کارهای دستی مثل کرباس بافی و.. که در اصطلاح ما کار نامیده می شود شرائط بسیار سختی را در پی داشته است که والدین ما در مقابل آن ها صبر و استقامت به خرج داده اند.

-    فاصله ی سنی شما با برادر شهید تان چه مقدار بوده است و اگر نکاتی از دوره ی کودکی ایشان به خاطر دارید، بیان فرمائید.

فاصله ی سنی ما تقریباً دو سال بود چون ایشان متولد 1344هجری شمسی در روستای حسن آباد می باشند، یعنی من از نظر سن دو سال از ایشان بزرگ تر بودم.
در مورد روحیات ایشان اگر بخواهم اشاره ای داشته باشم، ابتدا می توانم به جنبه های مذهبی شخصیت ایشان اشاره کنم. یادم هست زمستان بود و ما زیر کرسی نشسته بودیم، شاید من هشت و ایشان طبعاً شش ساله بودند که تصمیم گرفتیم سلام و لعن زیارت عاشورا را حفظ نماییم و این کار را انجام دادیم و آن را تکرار می کردیم؛ هم چنین حفظ برخی از سوره های قرآن را برای خودمان درنظر می گرفتیم. از کارهایی که با هم انجام می دادیم و نشان از توجه ما در آن سنین به مباحث مذهبی داشت این بود که بالای پشت بام می رفتیم و با هم به امام حسین (علیه السلام) سلام می دادیم. در جلسات قراءت قرآن و نماز جماعت هم همراه پدرمان شرکت می کردیم ؛ در آن سال ها در حسن آباد مرحوم کربلائی سید علی اکبر داودالموسوی نماز می خواندند و تعداد کمی هم در جماعت شرکت می کردند .
ایشان در زمینه ی درسی هم تا ششم ابتدایی را خوانده بودند و این قدر می توانم بگویم که از حیث استعداد وضعیت متوسط رو به بالا را داشتند. از حیث عاطفی هم بیش تر از ما مهربان بودند و به بستگان توجه زیادی داشتند و نیز اهتمام زیادی به خانواده و مخصوصاً توجه فوق العاده به والدین .
اما از حیث ویژگی های اخلاقی؛  از همان دوره ی کودکی و نوجوانی شجاعت و دلیری خاصی داشتند؛ در قضیه ای، پدرم ایشان را برای انجام کاری به یکی از روستاهای اطراف فرستادند ولی ایشان پس از پیمودن قریب به 20 کیلومتر، راه را گم می کنند و به شب برخورد می کنند ولی چاره را در این می بینند که مسیر را هر طور که شده است، ادامه دهند و در دل شب آن قدر راه می روند تا این که خود را در سینه ی پنج کوه می بینند و پس از طی کردن حاشیه ی کویر و روشن شدن هوا به روستای حسن آباد می رسند. سید حسن بسیار دل سوز و محجوب و متین بودند.

-    از اولین کارهایی که ایشان در دوره ی نوجوانی به آن مشغول شده اند،کمک به پدر بزرگوارتان جهت تأمین هزینه های زندگی بوده است؛ لطفاً در این زمینه نکاتی را بیان فرمائید.

درزندگی کاری شهید سید حسن چند مقطع وجود دارد و چند مقطع نیز در زندگی و فعالیت های اجتماعی شان ؛  از حیث کار در کودکی و نوجوانی  بیش تر به کارهایی می پرداختند که به نوعی کمک به پدر بزرگوارمان بود؛ مثل کار در باغ و رفتن به کویر که بدان اشاره ای داشتم؛ به صورتی که می توان گفت: تلاش های او بود که موجب شد دیگر پدرمان راه سخت کویر را برای کسب درآمد نبپیماید. مدتی را هم در تعلیم رانندگی سپری کرده اند تا این که برای کار راهی تهران شدند و درکار فروش مصالح ساختمانی و حمل و نقل آن مشغول گردیدند؛ مدتی به دامغان آمدند که دوباره برای سربازی به تهران بر گشتند. البته زمانی هم در فواصلی که ایجاد می شد با ماشینی که تهیه کرده بودند به اتفاق پدرم کار می کردند و اجناسی را می فروختند.

-    از دوره ی سربازی شان هم خاطره ای دارید ؟

سربازی اش در پادگان لویزان بود؛ یک بار ایشان را با لباس سربازی در حالی که پشت ماشین ارتش نشسته بود در منطقه ی چیذر دیدم، یادم هست ماشین شان خراب شده بود و سرگرم  رفع عیب آن بودند. بعد از اتمام سربازی هم مدتی در دامغان بودند تا این که چند ماه قبل از پیروزی انقلاب به تهران رفتند و این سرآغازی بود بر فعالیت های سیاسی و اجتماعی ایشان به صورت کاملاً فعال و اثر گذار.