مصاحبه با خواهر شهید
- توضیحات
- منتشر شده در شنبه, 24 فروردين 1392 11:38
- نوشته شده توسط مدیر
مصاحبه ی حاضر در فروردین 1392 با سرکار خانم سیده فاطمه تقوی خواهر بزرگوار شهید سید حسن تقوی صورت پذیرفته است که با توجه به سکونت شهید (در سال هایی که در تهران بوده اند) در منزل ایشان ، نکات خواندنی و مفیدی را متذکر گردیده اند.
- لطفاً مقداری در مورد خانواده ی پدری خودتان توضیح دهید.
پدرم با مشقت و دشواری های فراوان کارهای بیرون از خانه را انجام می دادند و زندگی ما را تأمین می کردند؛ در خانه هم مادرم از پختن نان گرفته تا شستن لباس و نیز رسیدگی به بچه ها را به عهده داشتند و با این وضعیت در جهت تربیت ما تلاش می کردند که الحمدلله بچه ها هم خوب رشد کردند؛ البته ما نیز آن مقدارکه از دست مان بر می آمد به پدر و مادر مان در انجام کار ها کمک می کردیم.
- مهم ترین خاطرات شما از برادر شهید تان مربوط به زمانی است که ایشان در تهران و در منزل شما بسر می بردند؛ بنابر این آن چه را که از آن دوره در خاطر دارید برای ما بازگو نمائید.
ما در تهران و محله ی احمدیه بودیم که ایشان برای سربازی به تهران آمد و در نیروی زمینی ارتش به عنوان راننده ی ماشین ها ی جیپ و آیفا مشغول گردید؛ در طول هفته معمولاً دو یا سه بار به خانه ی ما می آمد و هر بار ی که به ما سر می زد باعث خوشحالی ما و بچه ها می شد چون فرصتی پیش می آمد که در مورد مسائل زندگی و شرائط مان با او صحبت کنیم و با توجه به این که بسیار راز دار و سرّ نگه دار بود به راحتی می توانستیم حرف دل مان را به او بزنیم؛ انصافاً سید حسن اخلاق خوبی داشت و در طول زمانی که در خانه بود سعی می کرد بچه ها را سرگرم کند و با بچه ها باز ی می کرد.
سربازی اش که تمام شد به دامغان رفت و هنگامی که برای کار به تهران برگشت، باز محل سکونتش خانه ی ما بود؛ بعضی وقت ها صبح که برای کار می رفت بعد از ظهر برمی گشت و برخی اوقات هم تا عصر بیرون بود و بعد از اتمام کار به خانه می آمد؛ اگر ما خانه ای را اجاره می کردیم او هم با ما به منزل جدیدمان می آمد، با وجود این که بعضی از این خانه ها کوچک بودند و ما هم سه فرزند داشتیم ولی ایشان هیچ گاه از ما جدا نشدند . البته اخلاقش هم جوری بود که با شرائط متفاوت خودش را وفق می داد و این گونه نبود که غذایی و یا خوردنی ای را دوست نداشته باشد و برا ی اطرافیان مشکلی را ایجاد نماید؛ کلاً جوان شادابی بود و نسبت به دیگران بسیار مهربان، مخصوصاً در مورد بچه ها. این را هم اضافه کنم که در فرصت هایی که به دست می آورد در نماز جماعت مسجد شرکت می کردند.
- وقتی برای اشتغال به تهران آمدند، به چه کارهایی مشغول شدند ؟
در یک مقطع در کار حمل و نقل مصالح ساختمانی پیش شوهر خاله ی مان بودند و در زمان دیگری که فکر می کنم اواخر دوره ی سربازی شان بود با پدرمان و به صورت مشتر ک ماشین وانتی را خریده بودند و در اطراف منطقه ی احمدیه و بیش تر در مقابل مغازه ای که متعلق به آقای فئوادیان بود، میوه می فروختند. یادم هست وقتی این ماشین را خریده بودند یک بار در همان اوایل، جوش آورد که وقتی درب رادیاتور را باز کرده بودند، آب جوش روی سر وصورت و دست هایش ریخت که باعث سوختگی او شد.
- اوج فعالیت های اجتماعی شهید مربوط به سال های انقلاب می باشد، در این زمینه چه نکاتی در خاطرتان هست؟
در آن ایام کارش شده بود شرکت در تظاهرات و پخش اعلامیه های حضرت امام (ره)؛ ما هم حقیقتاً نگرانش بودیم ولی هیچ گاه مخالفت نکردیم و به قول معروف جلویش را نگرفتیم؛ ماشین پیکانی هم داشت که از آن برای توزیع اعلامیه ها استفاده می کرد.
یک بار دولت وقت، حکومت نظامی اعلان کرده بود و ایشان هم برای توزیع اطلاعیه ها بیرون رفته بودند که دستگیر شدند. او را به زندان قصر منتقل کردند؛ روزهایی که در زندان بودند، چند بار به ملاقات شان رفتیم و توانستیم با او صحبت کنیم. پس از این که دو هفته در زندان بودند خبری به ما رسید که امروز سید حسن آزاد می شود؛ به همین خاطر به اتفاق برادرم آقا سید حسین، برا ی استقبال از او به سمت زندان رفتیم؛ آن جا شاهد آزادی برخی از زندانی ها بودیم ولی ایشان آزاد نشد و مجبور شدیم به خانه برگردیم؛
روز آخر بازداشت ایشان بود که اتفاق عجیبی افتاد: من و پسرم تصمیم گرفته بودیم برای ملاقات برویم و به خاطر همین مقدار ی میوه خریده و با خود به زندان بردیم، در آن جا وقتی خواسته مان را مطرح کردیم، گفتند: میوه ها را روی سایر میوه هایی که برای زندانیان آورده اند، بگذارید، ما خودمان به ایشان تحویل می دهیم؛ سپس اجازه ی ملاقات را دادندکه ما با گذشتن از یکی، دو راهرو به اتاق محل ملاقات رسیدیم و در آن جا می بایست از پشت شیشه با ایشان دیدار می کردیم ولی با کمال تعجب مشاهده کردیم آقایی پشت شیشه آمد و بر روی صندلی نشست و خودش را سید حسن تقوی معرفی کرد. به او گفتم : من می خواهم با برادرم ملاقات داشته باشم و او جواب می داد که سید حسن تقوی من هستم،کارتان چیست؟ عجیب هم این بو دکه مشخصات خانوادگی ما را به صورت ریز و دقیق می دانست؛ معلوم بود که می خواست اطلاعاتی کسب نماید؛ ولی وقتی با مخالفت ما روبرو شد به نتیجه اش نرسید و همین هم سبب شد که نتوانیم سید حسن را ببینیم و بدون نتیجه برگشتیم؛ البته شاید یکی دو ساعت از این ماجرا نگذشته بود که ایشان را آزاد کردند و او به خانه آمد.
ایشان وقتی به خانه می آمدند معمولاً خیلی تعریف نمی کردند که در چه فعالیتی بر ضد نظام فاسد پهلوی شرکت داشته اند و تنها به این اشاره می کردندکه امروز تطاهرات کجا بود و فردا در کدام نقطه می باشد؛ تنها یک روز یادم هست که با برادرمان در خانه پیرامون این موضوع صحبت می کردند که آیۀ الله بهشتی فردا در قیطریه قرار گذاشته اند که با هم به آن جا رفتند و در مراسم آن جا شرکت کردند.
- لطفاً مقداری هم از فعالیت های ایشان در روزهای پیروزی انقلاب هم بگویید.
یکی از کارهای ایشان در روزهای پیروزی انقلاب این بود که به سمت اسلحه خانه ها رفته و بعد از این که آن جا را تسخیر کرده بودند، مقداری اسلحه را برداشته و آوردند که بعد از گذشت چند روز آن ها را تحویل مسئولینی که حضرت امام(ره) معین کرده بودند، دادند .
ماجرای دیگری هم هست که نشان از دغدغه اش جهت ثبات و حفظ جمهوری اسلامی داشت؛ یک روز در مسیری که به سمت دامغان می رفتند و اسلحه ی کلتی را برای تحویل دادن به مرکزی همراه داشتند ، جوان های انقلابی گشتی را ایجاد کرده بودند و ماشین های عبوری را مورد بازرسی قرار می دادند، اتفاقاً ایشان را هم متوقف می کنند و اتومبیل شان را می گردند ولی چیزی پیدا نمی کنند. ایشان حرکت می کنند و به دامغان می روند و اسلحه را تحویل می دهند و رسیدش را می گیرند. در مسیر بازگشت، بار دیگر همان بچه ها او را متوقف می کنند که باز هم چیزی گیر نمی آورند؛ هنگامی که به ایشان اجازه حرکت می دهند، سید حسن به آن ها می گوید: شما باید در بازرسی ها ی تان دقت بیش تری داشته باشید چون من در موقع رفتن اسلحه ای داشتم که آن را پیدا نکردید و این هم رسیدش می باشدکه در دامغان تحویل داده ام.
البته این همراه داشتن اسلحه دو بار هم باعث گرفتاری برای او گردید؛ ما در حسن آباد بودیم که سید حسن به آن جا آمدند و به همراه شان اسلحه ی کُلتی بود که ظاهراً فشنگ در آن گیر کرده بود و ایشان هم متوجه نشده بودند و درهنگام کار شلیک شده بود و خورده بود به شیشه و بعد هم به دیوار خانه. وقتی به خانه آمدیم و از ایشان در مورد شیشه و دیوار سئوال کردیم جواب درستی ندادند ولی بعد ها متوجه شدیم که اثر شلیک گلوله می باشد. حادثه ی دیگری هم با اسلحه داشتند که ماجرایش این طور است : یک روز در اتاق منزل مان در حسن آباد با پدرم مشغول صحبت بودند که دستش روی ماشه می رود و اسلحه ی کُلت شان شلیک می کند و تیر به نزدیکی انگشت بزرگ پا اصابت می کند. ما به یک باره از صدای شلیک گلوله به سمت حیاط دویدیم و مشاهده کردیم که او هم پایش را چسبیده است و دوان دوان به طرف حیاط می آید؛ پدرم بلافاصله ماشینی گرفتند و او رابه شهر بردند و پانسمان کردند.
- عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از کارهایی است که بعد از پیروزی انقلاب انجام داده اند؛ لطفاً آن چه را از ماجرای عضویت ایشان و نیز رفتن به منطقه ی غرب کشور می دانید، بازگو نمایید.
ورود به سپاه با انتخاب خودشان بود که بعد از عضویت، دوره ی بهیاری را در بیمارستان تراب در منطقه ی قلهک (محله ی نشاط) گذراندند. جریان عزیمت شان هم به منطقه ی غرب و سفری که منجر به عروج شان گردید به این شکل بود: قرار بود ایشان به دامغان بروند و پدر و مادرم را جهت مراسم خواستگاری برای اخوی سید حسین بیاورند. شب که به خانه آمدند با اخوی مان (سید حسین) و آقای سید عباس تقوی و حاج آقا در یک اتاق نشسته بودند و پیرامون موضوعات مختلفی صحبت می کردند؛ حتی عکسی که چند روز قبل در عکاسی گرفته بودند را به بقیه نشان داده بودند که به ایشان گفته می شود: چرا این عکس را با این قیمت گرفته ای؟! ایشان در جواب گفته بودند: همین یادگاری است که می ماند. ولی ما متوجه نشده بودیم و خیال می کردیم منظورشان بالا رفتن سن و گذشت عمر می باشد. شاید این شب نشینی تا ساعت 12هم طول کشید. وقتی آقای سید عباس تقوی برای رفتن آماده می شوند، سید حسن به ایشان می گوید: چرا می خواهید بروید؟ امشب همین جا بمانید از این شب ها کم پیدا می شود وآقای تقوی را مجبور به ماندن می کنند. این ها همه در حالی بود که من هنوز چیزی از مأموریت ایشان نمی دانستم؛ فکر می کنم به خاطر ارتباط و علاقه ای که بین ما بود ماجرای سفر را به من نگفتند؛ چون ما واقعاً مثل دو دوست بودیم و خیلی با هم صمیمی بودیم.آخر شب هم از طبقه ی بالا آمدند و به رختخواب رفتندو خوابیدند. صبح هم که از خواب بیدار شده بودند، دیرشان شده بود و به نظرم این قضیه هم مانع شدتا مسئله را به من بگویند؛ با عجله از خانه خارج شدند و بدون خداحافظی رفتند. ولی وقتی از پله های آهنی منزل پایین می رفتند او را می دیدم و به نظرم آمد،کبوتری است که پرواز کرد و رفت .
آن سال ها درخانه تلفن نداشتیم و به همین خاطر وقتی که رفتند به خانه ی خاله مان زنگ زده بودند و گفته بودند به آبجی بگویید: من به منطقه ی غرب رفته ام. آن ها هم به حاج آقا گفته بودند و ایشان هم شب که از سرکار آمدند موضوع را به من گفتند ولی نمی توانستم بپذیرم چون اصلاً صحبت از سفر به غرب نبود و می بایست برای قضیه ای که اشاره کردم به دامغان می رفتند.
وقتی که سید حسن رفتند برادرم مجبور شد خودش به دامغان برود و مادر و پدرم را بیاورد. وقتی به تهران آمدند و می خواستیم برای آن امر خیر اقدام کنیم، خبر رحلت آیۀ الله طالقانی را شنیدیم که همین باعث شد پدر و مادرم به احترام مرحوم آیۀالله طالقانی به دامغان برگردند و کار انجام نشود.
دو یا سه روز از رفتن سید حسن به منطقه می گذشت و او در همان روز رحلت آیۀ الله طالقانی به شهادت رسیده بودند و ما خبر نداشتیم. پدر و مادرم بعد از چند روز دوباره به تهران آمدند تا خواستگاری انجام شود که من به ایشان گفتم: دو - سه روز صبر کنید تا داداش حسن هم بیاید. ایشان هم می گفتند : تا آماده شویم و حرکت کنیم او هم می آید و به مراسم می رسد. ما همه دوست داشتیم و امید هم داشتیم که سید حسن خودش را به مراسم برساند و به همین خاطر وقتی می خواستیم حرکت کنیم روی یک کاغذی نمی دانم با مداد بود یا خودکار، نوشتم: اگر شما آمدید و ما نبودیم بیایید فلان جا؛ وآن را پشت شیشه ی دربی نصب کردم که روبروی ورودی ساختمان بود و یقین داشتم اگر بیاید می بیند؛ خواستگاری هم انجام شد ولی از سید حسن خبری نشد. هنگامی که از مراسم برگشتیم همسایه ها گفتند: سه نفر که دو زن و یک مرد بودند جلوی منزل تان آمدند و با شما کار داشتند ولی شما نبودید. آن ها آمده بودند تا خبر شهادت سید حسن را به ما بدهند وچون ما نبودیم به همسایه ها اطلاع داده بودند ولی همسایه ها قرار گذاشته بودند که به ما دراین رابطه چیزی نگویند. دو یا سه روز که گذشت دوباره همان افراد آمدند و سراغ اخوی سید حسین که در طبقه ی بالا استراحت می کردند را گرفتند، من رفتم وایشان را صدا زدم. یادم هست هوا گرم بود؛ بعد ازاین که اخوی مان آن ها را به خانه دعوت کردند و وارد اتاق شدند، من وسایلی را برای پذیرایی مهیا کردم وتعارف کردم که چیزی برنداشتند و همین هم مقداری موجب ناراحتی ودلخوری من هم شده بود. ایشان با هم صحبت می کردند و مطالبی را می گفتند ولی هنگامی که من داخل اتاق می شدم حرف شان را قطع می کردند و سکوت می کردند وهر وقت که خارج می شدم صحبت شان را دنبال می کردند، این صحبت ها حتی تا هنگام خروج از خانه ادامه پیدا کرد و آقا سید حسین تا بیرون منزل با ایشان صحبت کردند. وقتی اخوی برگشتند به ایشان گفتم : داداش چه خبر است؟ ایشان گفتند: هیچ خبری نیست؛ من می خواهم برای ملاقات پسر عمه به بیمارستان بروم. ایشان رفتند و شب هم نیامدند، رفته بودند خانه ی پسر عمو (سید موسی تقوی)؛ البته یک بار آمدند و خواستند موتور حاج آقا را ببرند که حاج آقا به ایشان گفتند: اشکال ندارد ولی من موتور را فردا صبح می خواهم ، حتماً بیاورید. صبح فردا که موتور را آوردند صدایشان کردم وگفتم: بیایید چایی بخورید؛ ابتدا قبول نمی کردند ولی با اصرار من آمدند سر سفره صبحانه. همین که نشستند و نگاهم به ایشان افتاد، فهمیدم خبری هست که به من نمی گویند و قضیه ای اتفاق افتاده است. پرسیدم داداش چه خبر است؟ در جوابم گفتند: پسر عمو می خواهد به مکه برود و من کارهای ایشان را دنبال می کرده ام و به خاطر همین موضوع نخوابیده ام و خسته ام. بعد از این که مقداری صبحانه خوردند، خداحافظی کردند و از خانه رفتند؛ من هم بلافاصله آماده شدم و رفتم خانه ی پسر عمو (سید موسی تقوی) تا ببینم چه خبر است؟ وقتی به آن جا رسیدم با اصرار به خانم پسر عمو ی مان گفتم: تو را به خدا به من بگویید، چه خبر است؟ ایشان هم دیگر طاقت نیاوردند و شروع کردند به گریه کردن که من از گریه ی ایشان متوجه ماجرا شدم.
- هنگامی که متوجه شهادت عزیزی شدید که به تعبیر خودتان نه تنها برادر بلکه دوست صمیمی شما بودند، چه وضعیتی داشتید؟
حالی که به من دست داد گفتنی نیست و نمی توانم بیان کنم؛ برای من بدترین زمان ها بود؛ لحظه ی سخت و بدی که شاید تا به حال نظیر آن موقعیت را تجربه نکرده ام.
- ماه ها و سال هایی که هیچ گونه اطلاعی ازچگونگی شهادت ایشان و مکانی که پیکرشان در آن جا دفن شده بود، نداشتید چگونه سپری شد؟
کارم شده بود نشستن پای تلویزیون و گوش دادن به اخبار تا خبری از آزادی رفقایش برسد و شاید هم خبری از او به دست بیاید. یک شب وقتی خبرآزادی رفقایش را از دست مزدوران حزب دمکرات کردستان شنیدم و فهمیدم که یکی از آن ها اهل ری و منزل شان در نزدیکی های حرم حضرت عبدالعظیم است، نشانی او را با سختی به دست آوردم و به حاج آقا گفتم: برو و او را به منزل دعوت کن. ایشان هم رفته بودند و قراری گذاشتند تا این که یک شب به اتفاق پدر یا برادرشان به منزل ما آمدند؛ آن شب مادرم هم خانه ی ما بودند. ما از چگونگی وقوع ماجرا پرسیدیم و ایشان هم جزئیات حادثه را تعریف کردند و گفتند که چه اتفاقی افتاد و این که خودمان جنازه ها را تا کنار کوه بردیم. فکر می کنم موقعی که ایشان برای ما ماجرا را تشریح می کردند پنج یا شش ماه از شهادت سید حسن گذشته بود.
- آیا ایشان را در طول این سال ها در خواب هم دیده اید؟
در سا ل های اول و دوم و سوم خیلی خواب شان می دیدم چون خیلی گریه می کردم و او در خواب به من می گفت: چرا این قدر گریه می کنی؛ یادم هست تا یک سال گریه می کردم. مجله ای مربوط به سپاه بود که بعد از شهادت ایشان به خانه ی ما ارسال می شد، هر موقع به زمان دریافت مجله نزدیک می شدیم شهید به خوابم می آمدند. یک دفعه هم در خواب دیدم که کیسه ی گردویی را آورده اند و می گویند به فلانی بدهید.
- مراسم تشییع بقایای پیکرایشان چگونه صورت گرفت؟
تهران بودیم که خبر بازگشت بقایای پیکر سید حسن را به ما دادند و گفتند: برخی رفته اند و از روی لباس، او را شناسایی کرده اند که بلافاصله به پدرم تلفن زدم و خبر را به ایشان رساندم و خواستم که به تهران بیایند. ایشان هم آمدند و اجزای پیکر مطهّرش را به دامغان منتقل کردند و پس از تشییعی باشکوه در فردوس رضا دامغان به خاک سپردند.
- با سپاس از بیان نکات خوبی که از زندگی شهید در اختیار خوانندگان ما قرار دادید.