مصاحبه با خواهر زاده ی شهید
- توضیحات
- منتشر شده در شنبه, 24 فروردين 1392 12:02
- نوشته شده توسط مدیر
متن حاضر در بردارنده ی گفت و گوی ما با آقای سید حسین (رضا) تقوی خواهر زاده ی محترم شهید سید حسن تقوی می باشد که در فروردین ماه 1392صورت گرفته است. ایشان در این مصاحبه به بیان خاطرات خود از دایی شهیدشان پرداخته اند.
- با توجه به فاصله ی سنی شما با دایی شهید تان و این که در آن سال ها دردوره ی کودکی به سر می برده اید، لطفاً از برخوردهای ایشان، آن چه را به یاد دارید، بازگو فرمائید.
با توجه به این که دایی در منزل ما سکونت داشتند و من هم اولین فرزند خانواده و اولین نوه ی پدر بزرگم به حساب می آمدم مورد توجه بستگان بودم بویژه ایشان که به من خیلی محبت داشتند؛ به صورتی که بین ما یک قرابت و نزدیکی خاصی به وجود آمده بود و به تعبیری ایشان هرجا که می رفتند من را نیز با خود می بردند و هروقت هم از سر کار به منزل می آمدند باز بخش زیادی از وقت شان را به من اختصاص می دادند. یادم می آید یک بار خاله ام در بیمارستان قلب بستری شدند که برای ملاقات رفتیم ولی با توجه به کمی سنّ، نگهبان بیمارستان اجازه ی ملاقات را به من ندادند. دایی سید حسن مجبور شدند پیش من بمانند و برای این که از این ماجرا دلخور نشده باشم من را به باغ وحش که آن روزها درمقابل بیمارستان قلب بود بردند که خیلی هم خوش گذشت. البته یک بار هم پدر بزرگم بیماری روده داشت و می خواست عمل کند؛ او را در بیمارستان فیروز گر بستری کرده بودندکه ما برای ملاقات رفته بودیم؛ باز هم جلوی من را گرفتند و من مجبور شدم دقایقی را داخل ماشین بمانم ولی تمام کلیدهای ماشین ایشان را دست کاری و خراب کردم.
- به طور طبیعی عمده ی خاطرات شما از ایشان مربوط به زمانی است که ایشان وارد فعالیت های انقلابی شده بودند، لطفاً دراین زمینه هم توضیح بفرمائید .
جمعه بود و روز سرنوشت ساز 17 شهریور 57؛ من در آن زمان هفت ساله بودم و در کلاس اول ابتدایی درس می خواندم ؛ ما تصمیم گرفته بودیم مقداری تعمیرات در منزل مان انجام دهیم مثل نقاشی درب ساختمان و ... ، آن روز پدر بزرگم هم خانه ی ما بودند. منزل ما به میدان ژاله( 17شهریور) نزدیک بود و بالتبع کوچه ی ما هم مقداری شلوغ. یادم هست درساعاتی که مردم راهپیمایی خودشان را شروع کرده بودند و نیروهای گارد شاهنشاهی هم دست به کشتار وسیع مردم زده بودند، نزدیک بانک صادرات شعبه عباس آباد بودم که گم شدم؛ ولی به هر ترتیبی که بود خودم را به خانه رساندم. در همین حال که به سمت خانه می آمدم متوجه شدم دایی سید حسن سوار ماشین پیکان خودش هست و به دنبال ماشینی می رود که از صندوق عقب آن خون بر زمین می ریزد، الان یادم نیست که چه ماشینی بود ولی مطمئناً سواری بود؛ تا این صحنه را دیدم، شروع کردم به دویدن دنبال ماشین ها تا این که آن ها سر کوچه متوقف شدند، تا دایی متوجه حضور من شد بلافاصله رفتند و درب صندوق عقب ماشین ر ا بستند تا چشم من به پیکر شهید ی که در صندوق قرار داشت نیفتد. من به ایشان گفتم: چه اتفاقی افتاده است؟ که گفتند : یکی از شهدای میدان ژاله است و راننده ماشین برای این که جنازه ی شهید به دست مأمورین نیفتد آن را پشت ماشین گذاشته تا به خانواده اش برساند.
خاطره ی دیگرم مربوط به شب نوزدهم بهمن57 می باشد که مردم به اسلحه خانه ها حمله کرده و آن جا را تصرف کرده بودند، ایشان هم رفته بود خیابان نیروی هوایی، وقتی آخر شب با یکی از دوستان شان برگشتند انواع اسلحه و مهمات را با خود آورده بودند که نصف آن را دوست شان با خود برد و نصف دیگر را به خانه آوردند؛ وقتی ما از حوادث آن روز سئوال کردیم، گفتند: برق ها رفته بود و در گیری شدیدی بین ما و بقایای رژیم وجود داشت که مجبور شدیم قسمتی از مسیر را سینه خیز برویم و به این صورت خودمان را به انبارها نزدیک ساخته و به اسلحه ها دست پیدا کردیم .
البته شب بیست و سوم بهمن هم که کمیته های مردمی تشکیل شدند و امام فرمودند: مردم اسلحه ها را برگردانند، من به اتفاق بابا و دایی رفتیم و اسلحه ها را تحویل دادیم؛ شاید یکی دو تا را هم بعداً تحویل دادند.
- از عضویت شان در سپاه هم چیزی برای شما تعریف کرده بودند؟
شاید تنها ده یا پانزده روز از انقلاب گذشته بود که از مدرسه به خانه آمدم؛ وقتی سر سفره ی ناهار نشستم متوجه شدم که دایی اورکتی به تن داردکه معمولاً در آن سال ها بچه های سپاه می پوشیدند و معروف به اورکت کُره ای بود. گفتم : مگر شما قرار نبود به دامغان بروید؟ که در جواب گفتند: من عضو سپاه پاسداران شده ام و باید درتهران باشم و مقداری راجع به شغل جدیدشان توضیح دادند؛ به نظرم جزء اولین گروه هایی بودندکه به سپاه ملحق شدند؛ البته در مورد بهیاری که دوره ی آن را سپری کردند شاید جزء اولین نفرات بودند.
چون ایام نوروز هست اجازه دهید مطلبی را به همین مناسبت بیان کنم؛ عید نوروز سال 1358 هجری شمسی از راه رسیده بود و مردم به دنبال این بودند که جشن پیروزی انقلاب را همزمان با آغاز سال نو برپا کنند؛ وقتی که سال تحویل شد، دایی دست من را گرفتند وگفتند: بیا برویم داخل بالکن طبقه ی بالا؛ همین که به آن جا رسیدیم اسلحه ی کُلت شان را بیرون آوردند و دو تا تیر هوایی شلیک کردند که من ترسیدم. گفتم: چرا تیر اندازی کردید؟ گفتند : به مناسبت عید نوروز که مصادف شده است با عید پیروزی انقلاب؛ البته بعد ها فهمیدم این کار در خانه های دیگر هم اتفاق افتاده بوده است .
- از دریافت خبر شهادت شان و حوادث مربوط به آن هم بگویید.
وقتی در آن سفر به شهادت رسیدند خب خبر، خیلی غیر منتظره بود به صورتی که می توانم بگویم از همان جا مادرم شکسته شد چون ما با دایی سید حسن ارتباط نزدیکی داشتیم به طوری که همیشه یک اتاق را در خانه مان به نام اتاق دایی سید حسن می شناختیم.
بعد از هفت سال هم که بقایای پیکر پاکش را آوردند، در بیمارستان رضایی دامغان از مادرم سئوال کردم، از کجا می دانید که این بدن دایی سید حسن است ؟ ایشان در جواب گفتند : از روی زیر پوشش شناخته می شود چون من این زیر پوش را شب قبل از رفتنش به او داده بودم و او پوشید.
- شهادت ایشان چه تأثیری بر زندگی شما داشته است ؟
ایشان حقیقتاً در زندگی الگوی من بودند؛ شاید این را جایی بیان نکرده باشم و اولین بار باشد که به زبان می آورم: سال 65 که پانزده ساله بودم و با هزار ترفند راهی جبهه شدم به دنبال این بودم، چگونه وارد سپاه شوم و زمانی هم که در اواخر جنگ از طریق برخی دوستان و اطلاعیه های سپاه عضو این نهاد انقلابی شدم همه و همه به سبب تأثیر پذیری از شخصیت ایشان بوده است.
- از این که در این گفت و گو شرکت کردید و به بیان خاطراتی از دایی بزرگوارتان پرداختید ، سپاس گزاریم.