شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید حسن تقوی مصاحبه ها مصاحبه با دکتر خاتمی (از حاضران در صحنه ی شهادت)

مصاحبه با دکتر خاتمی (شاهد صحنه ی شهادت)

 

shahidan-6مطالب ذیل توسط دکتر سید مسعود خاتمی رئیس سابق سازمان هلال احمر کشور و فرمانده ی اسبق سپاه پاسداران استان فارس مطرح گردیده است که در واقعه ی شهادت سید حسن تقوی حضور داشته اند و توسط مزدوران حزب دمکرات کردستان به زندان دوله تو منتقل گردیده اند. ایشان پس از آزادی از زندان و در سفری که پدر بزرگوار شهید تقوی به اتفاق جناب حجت الاسلام والمسلمین سید حسین تقوی (برادرشهید) به شیراز داشته اند، جزئیات حادثه را بیان نموده اند که در آستانه ی دومین سالگرد ایشان، توسط برادر شهید منتشر می گردد. تذکر این نکته ضروری می باشد که مطالب با اندکی تغییر تنظیم گردیده است.

«حرکت از کرمانشاه»    

در کرمانشاه بودیم که تعدادی از پزشک یارهای پاسدار از تهران آمدند، سید حسن هم از آن ها بود. به ما خبر دادند که در سردشت نیروی پزشکی کم است و هر چه سریع تر پزشک بفرستید. با دو آمبولانس، دو پزشک و تعدادی پزشک یار از کرمانشاه به طرف سردشت حرکت کردیم؛ کوشش هم کردیم که هلی کوپتر به ما بدهند، اما ندادند. از پزشک یار هایی که داوطلب آمدن شده بودند و اصرار داشتند که بیایند، سید حسن تقوی وآقای دهقان بودند که ایشان (آقای دهقان) هم بعدها در جنگ شهید شدند. دو نفر هم به نام صادقی و نوری از پزشک یارهای اورژانس بودند. ریاضی و زمانی هم پزشک یار دکتر قاضی بودند. تقوی از پزشک یار های من بودند. یک راننده که اصفهانی هم بود اصرار داشت بیایند و با ماشین سیمرغ دارو بیاورند. جمعاً نه نفر بودیم که حرکت کردیم.

«توقف در سقز و مهاباد»

شب را در سقز خوابیدیم؛ صبح خبر درگذشت آیۀ الله طالقانی را دادند. ما از سقز حرکت کردیم و ظهر رسیدیم به مهاباد. اول قرار بود دکتر قاضی در مهاباد بمانند ولی چون دیدیم وضع آن جا خوب است و جوانمردها در اختیار جمهوری اسلامی هستند، قدری در شهر گشتیم و آمدیم سپاه، غذا خوردیم و مقداری استراحت کردیم ( سید حسن خیلی بی حرف و متین بود). سئوال کردیم: وضع جاده ی سردشت چه طور است؟ آن ها اطلاعی نداشتند؛  از ارتش پرسیدیم، گفتند خوب است. در همین فاصله جیپی از سردشت آمدکه از سرنشینان آن هم پرسیدیم ولی به ما درست نگفتندکه جاده بسته است؛ البته مقصر هم نبودند چون جاده گاهی بسته بود و گاهی باز. حدود یک ساعت به  مغرب بود که به سمت سردشت حرکت کردیم. من و دکتر قاضی سوار سیمرغ شدیم و در جلو می رفتیم و پشت سر ما هم دارو ها بود و چند تکنیسین؛ از عقب هم آمبولانس می آمد که تقوی و بزمی و دو نفر دیگر در آن بودند.

«برخورد با کمین و شهادت برخی از اعضای گروه»

حدود 20 کیلومتر از مهاباد دور شده بودیم که به مسافر خانه ای رسیدیم؛ افرادی آن جا بودند و می خواستند ما را نگه دارند ولی توقف نکردیم؛ البته بعد فهمیدیم که خوب بود ایستاده بودیم. یک مقدار از مسافر خانه که دور شدیم به پیچی رسیدیم که چند تا مغازه و خانه در اطرافش بود. سر پیچ یک نفر آمد و جلوی ما راگرفت . در دستش هم یک آرپی جی 7 بود. شخص دیگری هم آمد که محاسن داشت و عینکی در چشمش و خیلی آرام از ما سئوال کرد، چه کاره اید؟ کارت دانشجوئی ام را به او نشان دادم و گفتم: ما به عنوان پزشک آمدیم . گفت: ما یک کمیته ای داریم که شما را بازرسی می کند.
ما و دیگر بچه ها که مسلح بودند از ماشین ها پایین آمدیم؛ درهمین شرائط متوجه شدم که روی گردنه افراد مسلح فراوانی مستقر شده اند. افرادی که در اطراف ما بودند با رمز چیزی گفتند و یک دستگاه ماشین با تفنگ 106 که روی آن بود، آمد جلوی ما و ویراژی داد و در پنج متری ما ایستاد. فردی که رابط بود، گفت:  باید سلاح تان را زمین بگذارید و با ما بیائید. کاملاً محاصره شده بودیم؛ بعضی از  بچه ها می گفتند:  با اسلحه برویم و بعضی می گفتند:  نماینده بفرستیم. بچه ها در یک حالت اضطرابی بودند، چاره ای هم نداشتیم چون تفنگ 106 روبروی ما بود.
دکتر قاضی به آن ها گفت : بیخود اصرار نکنید،  اسلحه ها را نمی دهیم و با شما پیش مسئول حزب می آئیم و می گوئیم: گروه پزشکی هستیم تا ببینیم چه می گویند. او هم گفت: زود باشید و معطل نکنید. دکتر قاضی با یکی از پزشک یارها حرکت کردند و بدون اسلحه رفتند؛ یک مقدار که جلو رفتند و از پیچی گذشتند،  به یک باره از چند طرف صدای رگبار آمد و با آرپی جی هفت زدند به آمبولانس و سر آن رفت. حدود 5 یا 10 دقیقه با هر نوع سلاحی که داشتند تیر اندازی کردند؛ بعد هم نزدیک آمدند و فحاشی کردند وکتک زدند و ما را سوار ماشینی که تفنگ 106 روی آن بود کردند. هنوز نفهمیده بودیم که چه شد و چه کسی کشته شده است  و چه کسانی زنده اند. به طرف آقای زمانی که پزشک یار سپاه بود تیر اندازی کردند که ایشان هم زخمی شد. سنگ بزرگی را به سر یکی دیگر از بچه ها که در حال رفتن بود، زدند و او را با همان وضعیت سوار ماشین کردند؛ او سرش را روی دست من گذاشته بود  و اشهدش را می گفت. در حال حرکت متوجه شدم که بزمی ، تقوی و دکتر قاضی نیستند.
حدود 5 یا 6 کیلومتر که ما را به طرف سردشت بردند به  قهوه خانه ای رسیدیم که صاحب آن از افراد خودشان بود؛ مجروحی که سنگ خورده بود، خوابید و ما هم نشسته بودیم. آن ها با خودشان کردی صحبت می کردند و ما متوجه صحبت های شان نمی شدیم. از یکی از بچه ها که کردی می دانست، پرسیدیم چه می گویند؟ گفت: می گویند : اگر ستون ارتش بیاید این ها را اعدام می کنیم. فهمیدیم که منتظر ارتش هستند. دوباره ما را  حرکت دادند به طرف نعش ها ولی هنوز به محل درگیری نرسیده بودیم که مسیر را تغییر دادند و به جاده ای فرعی وارد شدند . در این مسیر حدود یک کیلومتر رفتیم و به محلی رسیدیم که دمکرات ها زیاد بودند، رئیس شان سرگرد عباسی هم آن جا بود. اجساد شهدا و ماشین سیمرغ و آمبولانس را هم آن جا آورده بودند .

«حرکت دادن پیکر شهدا و اسیران به سوی سردشت»   

گفتند : اجساد را در ماشین بگذاریدکه گذاشتیم. یکی می گفت : برو به طرف مهاباد و دیگری می گفت: برو  به طرف سردشت. من گفتم: پس این مریض را زودتر به بیمارستان برسانید؛ آمدند و به او تیر خلاصی زدند. بالاخره بچه ها را  دست بسته سوار کرده و حرکت کردیم؛ آمدیم طرف همان قهوه خانه؛ تقریباً ساعت 9 یا 10 شب بودکه به طرف سردشت راه افتادیم؛ تا این که ساعت 2 شب، چراغ های سردشت پیدا شد.

«ورود به مسیر فرعی»  


به یک باره مسیر را تغییر دادند و ما را به جاده ای فرعی بردند. سئوال کردیم:  مگر قرار نبود ما را به سردشت ببرید؟! ما را با ماشین از شن زار ها و آب ها و رودخانه ها عبورمی دادند و می بردند؛ تا این که به جاده ای رسیدیم که تابلویی در کنار آن بود و  روی آن نوشته بود"پیرانشهر" ظاهراً 35 کیلومتر. مقداری که جلوتر رفتیم وارد شهرکی شدیم به نام میر آباد ؛ ساعت 5 یا 6 صبح بود که ما را به سمت جاده ای دیگر که طرف سینه ی کوه آلواتان بود بردند. کمی که در این مسیر رفتیم، گفتند: جسد ها را دفن کنید. ما اجساد را از ماشین پایین آوردیم ولی گفتیم: این جا سنگ و درخت هست و باید وسیله ای باشد. در جواب مان گفتند : نمی خواهد،  ما خودمان خاک شان می کنیم. شما بیاید برویم و دوباره  ما را سوار کردند و یکی دو ساعت دیگر راه بردند تا آن که دوباره زیر درختی پیاده کردند. بعد از این که کمی آن جا ماندیم، ما را سوار کردند؛ از این به بعد کم کم جاده تمام شد و بعد از این که مقداری با ماشین جلو رفتیم ما را پیاده کردند و روی کوه، یک ساعت دیگر پیاده بردند تا این که وارد یک آبادی شدیم؛ گفتند : این جا قاضی داریم که شما را محاکمه می کند. خلاصه از آن جا هم گذشتیم تا این که به رودخانه ای رسیدیم. گفتند: آب بخورید چون می خواهیم شما را بکشیم. بچه ها گفتند: می خواهیم نماز بخوانیم؛ وضو گرفتیم و نماز خواندیم. بعد ازنماز دوباره ما را پیاده بردند تا این که یکی از بچه ها گفت: کشتن که این قدر پیاده روی نمی خواهد، چرا ما را نمی کشید؟ گفتند: شما را نمی کشیم؛ می بریم  زندان .

«زندان دوله تو»


تقریباً ساعت هفت بعد از ظهر بود که به روستایی رسیدیم و مشاهده کردیم اشخاصی که آن جا هستند با یک دیگر فارسی صحبت می کنند و دارای چهره هایی  خندان و مؤمن می باشند.فهمیدیم زندان همین جاست. آن ها هم وقتی ما را دیدند دورمان جمع شدند و اظهار محبت کردند و برای اتفاقی که افتاده بود خیلی ناراحت بودند. حدود 70 یا 80  نفر می شدند؛ در میان شان ارتشی، سپاهی، جهادی، بچه ی سیزده ساله و چهارده ساله و نیز پیر مرد مشاهده می شد.