مصاحبه با پسر دایی شهید
- توضیحات
- منتشر شده در چهارشنبه, 11 دی 1392 17:32
- نوشته شده توسط مدیر
مصاحبه ی ذیل در دی ماه 1392 هجری شمسی با حجت الاسلام و المسلمین سید محمد داود الموسوی پسر دایی محترم روحانی شهید سید حسن شاهچراغ(فرزند سید عباس) صورت گرفته است. ایشان در این گفت و گو به بیان خاطراتی از زندگی این شهید والامقام پرداخته اند.
- لطفاً ضمن معرفی خودتان از میزان ارتباط با شهید سید حسن بگویید.
این جانب سید محمد داودالموسوی فرزند سید جعفر، متولد 1348 هجری شمسی می باشم. بنده پسر دایی سید حسن هستم و بالطبع ایشان نیز پسر عمه ی من محسوب می شدند. این مسئله و نیز قرابتی که از حیث سنّ بین ما وجود داشت، باعث می گشت زمانی که با خانواده به حسن آباد می رفتیم بیش تر اوقات با هم باشیم. البته پسر عموی گرامی ام آقا سید محمد باقر (فرزند شهید حجت الاسلام والمسلمین سید ابوالقاسم موسوی دامغانی) نیز معمولاً با ما بودند و شیطنت های دوره ی کودکی و نوجوانی ما با هم شکل می گرفت. گاهی بدون اطلاع بزرگ ترها و یا اجازه گرفتن از ایشان به باغ یا اطراف روستا می رفتیم و تفریح می کردیم اما از آن جا که پدر سید حسن نسبت به اجازه گرفتن تأکید زیادی داشتند در پاره ای از موارد موجب گرفتاری برای سید حسن می شد و گهگاه تنبیهی را نصیب سید حسن می کرد.
هم چنین اگر سرگرمی و بازی جدیدی بین بچه ها رواج می یافت ما نیز سَر مان را با آن گرم می کردیم؛ به عنوان مثال وقتی جنگ شروع شد تفنگ بازی بین بچه ها مشتری زیادی داشت که ما هم لابلای شاخ و برگ های درختان باغ برای ساعت ها این بازی را دنبال می کردیم. خُب همه ی این ها گذشت و سید حسن وارد حوزه شدند که مقطعی دیگر در زندگی شان رقم خورد.
- قبل از این که به بیان مطالبی پیرامون این دوره از زندگی شهید بپردازید؛ علاقه مندیم بدانیم سید حسن از نگاه شما دارای چه ویژگی های اخلاقی بودند.
از حیث اخلاق، بسیارخوش رو بودند و همیشه لبخند بر چهره داشتند. برای خود من این احساس هست که هر گاه ایشان را می دیدم یک سرور و بهجتی در دلم ایجا د می شد. شهید سید حسن با ما کاملاً خودمانی و بدون هیچ گونه تعارف یا تکلّفی برخورد می کردند، واقعاً مثل یک برادر؛ به صورتی که نمی توانم بگویم رازی در دلش بود و به ما نگفته است؛ حتی در مورد ازدواجش صحبت می کرد و پیرامون آن مشورت می گرفت. مطلب دیگری که در روحیه ی سید حسن کاملاً مشهود بود جسارت عجیبی است که او را به کارهای مختلف وارد می کرد.
- با توجه به این که در مورد تصمیم ایشان به ازدواج کمتر گفته شده است، اگر نکته ای در این زمینه هست بیان نمایید.
همان طور که اشاره کردم در این خصوص با هم سن و سال هایش صحبت می کردند و این در حالی بود که تنها بیست سال داشت؛ چنان هم جدی حرف می زدند که گاهی از اوقات به ایشان می گفتم: سید حسن چه خبر است؟! خیلی عجله داری...! این طور که تو فکر می کنی نمی شود، اقدام کرد. ولی با صراحت جواب ما را می داد و می گفت: من نیاز به ازدواج را احساس می کنم. این نکته را هم اضافه کنم که با موافقت پدر و مادرش موردی را در نظر گرفته بود و به شکل غیر رسمی خواستگاری هم صورت گرفت اما شهادت از راه رسید و تقدیر به گونه ای دیگر رقم خورد.
- آیا در ایامی که سید حسن درمدرسه ی علمیه دماوند درس می خواندند، به دیدن ایشان رفته بودید؟
یک بار تابستان جهت دیدن عموی بزرگوارم (جناب حجت السلام والمسلمین سید ابوالفضل داود الموسوی) و نیز سید حسن که در مدرسه ی علمیه حجره داشتند به دماوند رفتم که اتفاقاً اکثر اوقات هم با ایشان بودم چون درس های مدرسه ی امام صادق(علیه السلام) در فصل تابستان برقرار بود و طلاب موظف به شرکت در برنامه های مدرسه بودند. در این دو سه روز از صبحانه گرفته تا غذا و خواب و... میهمان سید حسن بودم.
- حجره ی ایشان در کدام قسمت مدرسه قرار داشت؟
در مدرسه ی دماوند به سبب شرائط زمستان و تابستان هرسال حجره ها تغییر می کرد اما زمانی که ما به دیدن ایشان رفتیم حجره ی سید حسن در طبقه ی دوم (بخش ساختمان سه طبقه ای) مدرسه قرار داشت و روبروی پله هایی بود که به درب اصلی مدرسه منتهی می شد.
- چند روزی که با ایشان بودید در روحیات شهید سید حسن چه ویژگی را مشاهده کردید که برای تان جدید بود؟
چیزی که در این مدت در سید حسن دیدم سعی و دقت او در رعایت رفتار و کردار لازم برای یک طلبه بود که ما از آن به «زیّ طلبگی» تعبیر می کنیم؛ به عنوان مثال وقتی از حجره بیرون می رفت حتماً عبایی روی دوشش می انداخت و سعی می کرد با لباسی مرتب و آراسته در جمع دوستان خود حاضر شود. ایشان با وجود این که شهریه ی ناچیزی دریافت می کرد و با همین مبلغ می بایست بسیاری از نیازهای خود را تأمین کند ولی همواره لباس هایی منظم و مرتب می پوشید؛ لذا هر گاه به دیدن ما می آمد او را بسیار آراسته مشاهده می کردیم.
- برای دیدن به قم هم می آمدند؟
بله؛ با توجه به نزدیکی قم و تهران، سید حسن گاهی از اوقات روزهای پنج شنبه و جمعه از دماوند به قم می آمدند که فرصتی برای با هم بودن و تفریح و زیارت بود.
- لطفاً اگر نکته ای باقی مانده است، بیان نمایید تا در خصوص عزیمت ایشان به جبهه و چگونگی شنیدن خبر مفقود شدن شان سئوالاتی را داشته باشیم.
نکته ای هست که به نظرم جرقه اش در دوره ی طلبگی سید حسن زده شد و آن علاقه ی ایشان به خواندن نوحه و مداحی در مجالس اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) بود که موجب گردید در دسته ی حسن آباد هم نوحه بخوانند؛ امری که خیلی مرسوم نبود و به نظر می رسد ایشان این راه را برای جوانان گشوده اند.
- آیا در زمان حضور ایشان در جبهه با هم ارتباط داشتید و از چگونگی دریافت خبر شهادت شان بگویید.
ایشان اوایل دی ماه 1365 عازم جبهه شدند. بنده در مدت حضورشان در منطقه دو بار برای شان نامه نوشتم و با گرفتن نشانی منطقه ای که در آن جا مستقر بودند آن ها را ارسال کردم.
- آیا جواب نامه های شما را هم دادند؟
دقیقاً یادم نیست ایشان جواب نامه هایم را داده اند یا نه؛ لذا لازم است در این باره در میان مدارکم جستجو نمایم.
- از عزیمت ایشان به جبهه و حوادث پس از آن می گفتید؟
وقتی ایشان راهی جبهه شدند خیلی طول نکشید که من هم عازم منطقه شدم و در گمرک خرمشهر مستقر شدم. چند روزی از رسیدنم به خرمشهر می گذشت که یک شب در حدود ساعت دو نیمه شب در حالی که در سنگر خوابیده بودم یکی از بچه ها صدایم زد و گفت: عموی تان آمده و می خواهد شما را ببیند.با تعجب از این که چرا ایشان این موقع شب آمده اند با همان حالت خواب و بیداری به طرف اتاق فرماندهی که عمو آقا سید ابوالفضل در آن جا منتظر بودند، حرکت کردم. خب خدمت ایشان رسیدم و احوال پرسی کردیم... تا این که صبح شد. اولِ صبح سئوالی که می باید شب گذشته و در لحظات اولیه ی ملاقات شان می پرسیدم را مطرح کردم و گفتم: شما کجا بودیدکه این موقع شب آمدید؟ ایشان در جواب گفتند: سید حسن در خلال عملیات کربلای پنج مفقود شده اند و من برای بررسی وضعیت ایشان آمده ام. وقتی خبر را دادند برای لحظاتی بُهت تمام وجودم را فرا گرفت. شاید هر فرد دیگری هم که سید حسن را می شناخت و او را برای یک بار دیده بود با شنیدن این خبر وضعیتی شبیه من را پیدا می کرد. سید حسن در اولین اعزامش از ما جدا گردیده بود و دوستان و بستگانش را تنها گذاشت.شاید یکی از علل سختی و سنگینی حادثه برای خانواده ی سید حسن هم این بود که او حتی پیشنهاد مرخصی را هم نپذیرفته و به دیدار پروردگار شتافتند.
- آیا دقیقاً از منطقه ای که ایشان در آن سرزمین به شهادت رسیدند، اطلاعی دارید؟
با وجود این که در منطقه ی جنوب مستقر بودم ولی در این رابطه به صورت دقیق اطلاعی ندارم ولی این مقدار می دانم در زمان عملیات کربلای 8 امید زیادی داشتیم که بتوانند پیکر ایشان را پیدا کنند که این گونه نشد. در خاطرم هست اسم شهرک دوئیجی و کانال ماهی زیاد مطرح می شد که هر دو در خاک عراق قرار دارد.
- با تشکر از این که در این گفت و گو شرکت کردید.