شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید حسن شاهچراغ (ف.سید عباس) مصاحبه ها مطلب ارسالی توسط یکی از بستگان شهید

مطلب ارسالی توسط یکی از بستگان شهید

سید حسین شاهچراغی از طلاب مدرسه ی علمیه ی امام صادق (علیه السلام) دماوند می باشد که هفت ماه پس از shaidan-13شهادت روحانی شهید سید حسن شاهچراغ (فرزند سید عباس) در این مدرسه مشغول به تحصیل شده است. ایشان مطالبی را مشتمل بر خاطرات خود از این شهید والامقام و نیز فضای مدرسه پس از شهادت پنج تن از طلاب مجاهد آن ارسال نموده اند که در ادامه می آید.

------------------------------

«تابستانی به یاد ماندنی»

امتحانات خرداد 65 که تمام شد جهت دیدن برادرم جناب حجت الاسلام والمسلمین آقای سید علی شاهچراغی راهی دماوند شدم تا چند روزی در این شهر زیبا و خوش آب و هوا بمانم... تا این که یک روز عصر همراه ایشان به مدرسه ی علمیه ی امام صادق (علیه السلام) که دو سالی از احداث آن می گذشت و نزدیک به 30 طلبه در آن مشغول به تحصیل بودند رفتیم [همه ساله تعدادی از محصلین پس از گذراندن دوره ی چهار ساله ی مقدمات عازم قم می شدند و گروه جدیدی ثبت نام می کردند]. وقتی وارد مدرسه شدم و از راهروی طبقه ی اول می گذشتم چشمم به پارچه ای افتاد که از صنایع دستی روستاهای دامغان به حساب می آمد و در زمان های قدیم به عنوان رو فرشی و پادری از آن استفاده می شده است. برای یک لحظه تعجب کردم که این پارچه، این جا چه می کند؟! در همین فکرها بودم که یادم افتاد سید حسن پسر سید آقا، در مدرسه مشغول به تحصیل می باشد. خُب همین نکته کافی بود تا احساس قرابت و راحتی بیش تری کنم، اگر چه وقتی سراغ  قوم و خویش مان را گرفتم، گفتند: به دامغان رفته است و چند روز دیگر بر می گردد.

این ماجرا گذشت تا این که روزی دیگر گذرمان به مدرسه افتاد و در کنار حیاط، روی موکتی نشسته و مشغول صحبت شدیم که سید حسن به جمع مان ملحق گردید. اگر کسی یک بار سید حسن را دیده باشد به خوبی می داند که از چه جوان گرم و خودمانی برای شما می گویم. همین طور که برادرم با دوستان شان صحبت می کردند به سید حسن گفتند: اگر ممکن است به سید حسین کمک کن تا در حوض، تَنی به آب بزند. در آن سال ها یکی از سرگرمی های طلبه های مدرسه در فصل تابستان حوض بزرگ مدرسه و باز کردن فوراه های آن بر روی افرادی بود که بندگان خدا خبری از فشار آب آن نداشتند. شاید همین شیطنت ها هم موجب گردید که بعدها فوّراه ها را مسدود نمایند و حوض زیبای مدرسه بی آب رها گردد.
طرح این تقاضا کافی بود تا سید حسن که با شنای در حوض مأنوس بود بنده را تشویق به آن نماید. آن روز سید حسن هر کاری که از دستش بر می آمد انجام داد تا لحظاتی شاد و با نشاط را برایم فراهم نماید. به نظرم سید حسن هم از این که یکی از بستگانش را در مدرسه می دید احساس شعف و خوشحالی می کرد.

اکنون که سال های زیادی از این ماجرا می گذرد احساس می کنم انگار دیروز بوده است که آن گونه بنده را مورد محبت و لطف خود قرار داد تا در تنها برخوردم با ایشان خاطره ای ماندگار شکل گیرد اگر چه گهگاه او را و نیز نوحه خوانی اش را در دسته ی عزاداری محّرم حسن آباد دیده بودم. خلاصه این که خاطرات و محبت های سید حسن همچنان در یادم بود تا این که در مراسم اولین سالگرد شهادت شهید سید حسن شاهچراغی(نماینده ی مردم دامغان درمجلس شورای اسلامی و سرپرست مؤسسه ی کیهان) یکی از بستگان که کنارم نشسته بود، گفت: ظاهراً سید حسن (فرزند سید آقا) هم مفقود شده است و از او خبری نیست. همین که خبر را شنیدم به یک باره خاطرات آن روز برایم زنده شد و به یاد محبت ها و مهربانی های سید حسن افتاده و به فکر فرو رفتم که چگونه خداوند در ظرف یک سال از جمع بستگان ما، سه جوان را با نام «سید حسن» انتخاب کرد و به میهمانی خود فراخواند. جالب این جاست هم سید مسیح و هم سید عباس (سید آقا) و هم سید علی، فرزندانی به نام های سید حسن و سید حسین و... داشتند اما اولین فرزندشان را تقدیم حضرت سید الشهدا(علیه السلام) کردند؛ چه پدران و پسرانی!!!

«حجره های خالی»

پاییز 1366 که از راه رسید به عنوان طلبه وارد مدرسه ی علمیه دماوند شدم و این درحالی بود که طلّاب، سال تحصیلی را در شرائطی آغاز می کردند که مدرسه تحت تأثیر فضای غم بار هجران پنج طلبه ی عزیز خود قرار داشت؛ بچه ها حال و حوصله ی درس خواندن نداشتند و هر جا که دو یا سه نفر دور هم جمع می شدند از رفتن به جبهه و یاد دوستان خود می گفتند. برخی هم به جبهه رفته بودند و نامه هاشان از جبهه می رسید که سفارش درس را می کردند؛ توصیه ای عجیب از کسانی که خود درس و بحث را رها کرده بودند و ما را به جدیت در آن دعوت می نمودند. به هر حال در چنین اوضاع و احوالی باید درس می خواندیم و دل مان را به یاد گرفتن شرح امثله و عوامل فی النحو و صمدیه خوش می کردیم.

حال که از جبهه و شهادت طلاب مدرسه گفتم باید از 9 ستاره ی پرفروغ مدرسه ی علمیه ی امام صادق (علیه السلام) دماوند که 5 تن از ایشان به فاصله ای بسیار کوتاه از یک دیگر به شهادت رسیدند با ذکر نام یاد نمایم که مظلومند و کمتر در موردشان گفته شده است.

-    روحانی شهید مجید ولی عابدی(تاریخ شهادت: 61/1/2)

-    روحانی شهید یوسف شاکری(تاریخ شهادت:62/11/10)

-    روحانی شهید مجید بهنام(تاریخ شهادت:63/12/25)

-    روحانی شهید محمد جواد اسفندیاری(تاریخ شهادت:65/11/11)

-     روحانی شهید سید حسن شاهچراغ(تاریخ شهادت:65/11/12)

-    روحانی شهید محمد علی شرف الدین(تاریخ شهادت:65/11/13)

-    روحانی شهید رجبعلی صادقی(تاریخ شهادت:65/12/12)

-    روحانی شهید سید محمد باقری(تاریخ شهادت:66/1/27)

-    روحانی شهید اسماعیل نظرکاظمی(تاریخ شهادت:69/4/9)

... روزهای ابتدایی ورود به مدرسه علاقه مند بودم بدانم حجره ی شهدای مدرسه مخصوصاً حجره ی شهید سید حسن کجا بوده است که پس از گذشت چند روز از حضور در مدرسه متوجه شدم طلبه های مدرسه در ایام زمستان از ساختمان سه طبقه ای مدرسه به قسمت پنج طبقه نقل مکان می کنند تا از پیچیدگی ساختمان و مناسب بودن فضای آن برای گذراندن فصل سرد زمستان استفاده نمایند و این حکایت از آن داشت که حجره های مورد نظر در آن قسمت قرار دارد چون ابتدای زمستان راهی جبهه شده بودند.
هنگامی که وارد ساختمان پنج طبقه ای شدم سکوتی سنگین همه جا را فرا گرفته بود. انگار در و دیوار و اتاق های مدرسه هنوز هم در بُهت و ناباوری به سر می بردند. واقعاً هم مصیبت سختی بر مدرسه ی ما وارد شده بود؛ از جمع حدود 30  طلبه به یک باره 5 نفر پر کشیده و رفته بودند. در طبقه ی سوم، درب حجره های خالی را باز می کردم  و به دنبال اثری از شهدا می گشتم تا به اتاقی رسیدم که بین بچه های مدرسه با پنجره های روبروی درخت بزرگ گردو شناخته می شد. وقتی درب اتاق را باز کردم چشمم به وسایلی افتاد که وسط حجره روی هم انباشته شده بود؛ از لحاف و ساک و لباس و کاغذ گرفته تا برخی مدراک. کنجکاوی باعث شد بنشینم و یکی یکی ببینم شان. مقداری که جستجو کردم فهمیدم این ها بخشی از وسایل شهداست که در مدرسه باقی مانده است چون بچه ها می گفتند: مسئولین مدرسه وسایل شهدا را به خانواده ها تحویل داده اند ولی برخی، وسایل فرزندان شان را جهت استفاده در اختیار محصّلین مدرسه گذاشته اند. همین طور که در میان وسایل می گشتم چشمم به دو عدد کارت شناسایی افتاد که یکی از آن ها مربوط به عضویت سید حسن در بسیج  بود. وقتی کارت را دیدم احساس کردم سید حسن با همان صفا و صمیمیت به استقبال ورودی های جدید مدرسه آمده است تا در مسیر پر خطری که روبروی مان قرار دارد راهنمای ما باشد. انشاءالله