مصاحبه پیرامون اولین حضور شهید در جبهه
- توضیحات
- منتشر شده در سه شنبه, 17 ارديبهشت 1392 14:01
- نوشته شده توسط مدیر
آقای علی جوادی نژاد از رزمندگانی است که در اولین دور ی اعزام شهید سید حسن شاهچراغی (فرزند سید علی) به جبهه، با هم بوده اند. ایشان در گفت و گویی که با برگزار کنندگان یادواره ی شهدای روستای خورزان داشته اند با توجه به حضور ذهن و به خاطر داشتن جزئیات این سفر، مطالب خوبی را بیان کرده ند که خواندن آن را به علاقه مندان تاریخ و فرهنگ میهن اسلامی مان سفارش می کنیم.
- لطفاً ضمن معرفی خود، از سابقه ی دوستی تان با شهید سید حسن شاهچراغی بگویید.
علی جوادی نژاد هستم، فرزند علی اصغر و متولد 1348 هجری شمسی و دارای شغل آزاد. سابقه ی دوستی بنده با شهید سیدحسن، به دوره ی مدرسه رفتن مان برمی گردد؛ چون از سال اول ابتدایی تا کلاس پنجم با شهید سید حسن هم کلاس و هم مدرسه بودم. ایشان متولد سال 1347 هجری شمسی بودند و من متولد 1348 ؛ آن موقع کلاس ها به این شکل بود که اگر تفاوت سنی بچه ها در حد یک سال بود در یک کلاس می نشستند، اول و دومی ها داخل یک کلاس بودند، دوم و سومی ها در یک کلاس و به همین ترتیب کلاس چهارم و پنجم، به تعبیری کلاس ها در هم ادغام شده بود. معلم های مان هم آقای معصومی بودند که قوچانی بود و دیگری آقای یعقوبی که از تهران آمده بودند. سه تا معلم خانم هم داشتیم؛ خانم ها شایسته و خدادای و میرزایی؛ البته کمی قبل از ایشان هم خانم امینی بودند.
اما هم کلاسی های مان که خیلی از آن ها شهید شده اند و خوب است از بعضی ها شان یادی بکنم؛ شهید عباسعلی خراسانی، شهید سید حسن شاهچراغی، شهید محمد خراسانی، شهید ابوالفضل خراسانی و شهید محمد پریمی. من و شهید ابوالفضل خراسانی کنار هم بودیم و روی یک نیمکت می نشستیم؛ می دانید در آن سال ها کلاس ها به صورت مختلط بود و تعدادی از دخترخانم ها هم در کلاس بودند.
سال چهارم و پنجم دوره ی مدرسه رفتن ما مصادف شد با حوادث انقلاب؛ چون برخی از خانم هایی که به عنوان معلم می آمدند بی حجاب بودند و با همان وضعیت سر کلاس حاضر می شدند ولی وقتی در سال سوم ابتدایی انقلاب شکل گرفت ؛ این مسائل هم تمام شد و از آن به بعد و مخصوصاً در دو سال باقی مانده از دوره ی ابتدایی همان خانم ها با حجاب سر کلاس حاضر می شدند.
خاطره ای هم از همان زمان دارم که مربوط به شهید سید حسن می باشد؛ یک روز سید حسن ناخن گیر شیک و تمیزی را به مدرسه آورده بود؛ من از ایشان خواستم که ناخن گیرش را به من بدهد تا ناخن هایم را بگیرم. وقتی آن را گرفتم بچه های کلاس متوجه ناخن گیر شدند و آن را به زور از من گرفتند و داخل باغ حاج نعمت سهیلی زاده انداختند. شهید سید حسن از این قضیه ناراحت شده و مسئله را به مادرش گفته بود. مادرشان هم آمدند مدرسه و اعتراض کرده بودند که چرا بچه ها این کار را کرده اند و ناخن گیر را داخل باغ انداخته اند. معلم مان هم وقتی با این صحبت ها مواجه شدند گفتند : همه باید داخل باغ بروید و ناخن گیر را پیدا کنید. بچه ها جمع شدند وبه اتفاق هم به خانه ی حاج نعمت رفتیم و از آنجا هم وارد باغ شدیم و آن قدر گشتیم تا ناخن گیر را پیدا کردیم و به سید حسن برگرداندیم.
- اگر ممکن است مقداری از بازی هایی که در کودکی انجام داده اید که احیاناً سید حسن هم در آن شرکت داشته اند، بگویید.
اگر از هرکسی که ایشان را از دوره ی کودکی می شناخته است، بخواهید یکی از مهمترین ویژگی های شهید سید حسن را بازگو کند، یقیناً به شجاعت ایشان اشاره خواهد داشت چون واقعاً انسان شجاع و دلیری بود. در زمان حاضر ارتباطات بچه ها ونوع بازی هایی که بچه ها می کنند با گذشته تفاوت زیادی پیدا کرده است در زمان ما بازی هایی مثل فوتبال و تنیس و ... خیلی رایج نبود، بلکه عمده ی بازی بچه ها، مثلاً هفت سنگ بود که هفت قطعه سنگ را می کاشتیم و با روش خاصی بازی می کردیم که در بخشی از بازی باید توپ را با دست می گرفتیم، یادم هست قدرت دست سید حسن خیلی زیاد بود به صورتی که اگر توپ چهل تکه را به سمت کسی پرت می کرد هم گرفتن آن خیلی سخت بود و هم وقتی به بدن انسان اصابت می کرد درد زیادی داشت.
- چطور شد که تصمیم گرفتید به جبهه بروید، لطفاً ماجرای آن را به صورت مفصّل تعریف کنید.
دوستی ما بود تا این که سال 1363 هجری شمسی و محرّم از راه رسید؛ آن موقع در خورزان تکیه به این شکل نبود بلکه حسینیه و مسجد قدیم بود و مردم همان جا عزاداری می کردند.
شهید عباسعلی خراسانی برای اولین بار در سال 62 به جبهه رفته بودند و در بازگشتش برای ما از فضای جبهه خیلی تعریف می کرد. ایشان سه ، چهار تا خرج آرپی جی یا خمپاره را باخودش آورده بود؛ خرج های نازکی که مثل ورق بود و یک که بار داخل حیاط تکیه و نزدیک به شبستان بودیم، گفت: بچه ها ببینید من چگونه این خرج را آتش می زنم که با آتش زدن کبریت خرج هم آتش گرفت و سوخت ؛ خب این کار برای ما خیلی جالب بود و ما که با این چیزها سر و کار نداشتیم خیلی تعجب کرده بودیم، الان که این خاطره را بیان می کنم مثل این است که انگار دیروز این واقعه اتفاق افتاده است. همان طور که گفتم ازجبهه و وضعیت آن جا می گفتند و به طور طبیعی ما هم تحت تأثیر صحبت های او قرار می گرفتیم؛ همین هم سبب شد که در سال 63 برای رفتن به جبهه اقدام کنیم. ماجرای ثبت نام هم این طور بود : با صحبت هایی که بین من و ابوالفضل پریمی و شهید سید حسن انجام شده بود مصمم به انجام این کار شدیم ولی مشکل،کم بودن سن مان بود و می دانستیم مانع عمده ی سر راه مان می باشد؛ چون خودم حدوداً 15 سال داشتم و برای ثبت نام کافی نبود. در این فکر بودیم که چه کاری می توانیم انجام دهیم که اتفاق خوبی افتاد؛ در همان روزهای محرم بود که از طرف بسیج به روستای خورزان آمدند و جهت عضویت در بسیج ثبت نام می کردند.آقای غلام رضا خراسانی به ما پیشنهاد دادند و گفتند: شما هم بیایید عضو بسیج شوید؛ درحالی که اصلاً نمی دانستیم بسیج چیست و چه کاری بر عهده دارد. بالاخره رفتیم و فرم ها را پر کردیم و این آغاز راهی گردید که با شهادت سید حسن ادامه پیدا کرد. وقتی عضویت مان در بسیج به این صورت رقم خورد، عزم مان برای حضور در مناطق جنگی بیش تر شد و سرانجام هم تصمیم خودمان را گرفتیم.
من روزها در شهر کار می کردم و شهید سید حسن هم در خورزان بودند. یک روز به اتفاق ایشان وآقای ابوالفضل پریمی به بسیج که آن سال ها در ساختمان کانون امام خمینی (ره) (روبروی هلال احمر دامغان) بود مراجعه کردیم و تقاضای مان را مطرح کردیم. به ما گفتند: سن شما کم است. البته شهید سید حسن و آقای پریمی یک سال از من بزرگتر بودند؛ به نظرمان آمد تنها راه برای برطرف کردن این مشکل، دست بردن در شناسنامه و زیاد کردن سن می باشد ؛ دوباره به بسیج مراجعه کردیم و این در حالی بود که درهمین یکی دو روز، دو، سه سال بزرگ تر شده بودیم!! البته تمام این کارها را مخفیانه و بدون اطلاع دیگران مخصوصاً خانواده های مان انجام می دادیم. وقتی خوان اول را گذراندیم، گفتند: برای رفتن به جبهه باید دو نفرمعرّف هم داشته باشید که یکی از آن ها پاسدار باشد. باید به سپاه می رفتیم تا ببینیم چه کسی ضمانت ما را قبول می کند در حالی که وارد شدن به سپاه هم مشکل بود؛ به هر صورت وارد شدیم و آقای حبیب خورزانی را پیدا کردیم و از ایشان خواستیم که فرم ها را پر کنند. ایشان هم ورقه ها را امضاء کردند و ما با خوشحالی از سپاه خارج شدیم. حال مانده بود فرم دوم که آقای محمد رضا جوادی نژاد کاغذ مربوط به من را امضاء کردند، الان یادم نیست چه کسی فرم مربوط به سید حسن و آقای پریمی را پرکردند.به هر حال این کار هم انجام شد و برای اعزام خودمان را آماده کردیم؛ حتی با هم رفتیم و یک ساکی هم از دامغان خریدیم که وسایل مان را داخل آن بگذاریم. معمولاً در آن سال ها فردی که می خواست به جبهه برود نوار نوحه یا مداحی آقای آهنگران را می گذاشت ولی ما مجبور بودیم که همه ی کار های مان را مخفیانه انجام بدهیم، البته آقای محمد رضا جوادی نژاد که از بستگان ما بودند به واسطه ی همان کاغذ اطلاع پیدا کرده بودند.
خلاصه، زمان اعزام که دقیقاً 63/6/6 بود فرا رسید و ما با جمعی در حدود 50 نفر و با دو دستگاه مینی بوس حرکت کردیم، وقتی به قدرت آباد ( روستایی در نزدیکی دامغان) رسیدیم ماشین ها متوقف شدند و پس از انجام سرشماری دقیق دوباره به طرف تهران و پادگان حمزه به راه افتادیم .
آن جا که رسیدیم جلوی درب پیاده مان کردند و گفتند: بروید و در نقطه ای از پادگان که جایگاهی هم داشت بایستید؛ در حدود پنجاه نفر بودیم مثل آقایان نصیری که موبایل فروشی دارند و سیدرضا برهانی که در بانک تجارت هستند و علی آتشکده که اهل دیباج بودند و دو نفر از بچه های فرات که یکی شهید شد و دیگری هم آقای فراتی که کارمند بانک هستند.همان طور که ایستاده بودیم شخصی آمد وشروع کرد به صحبت و خوش آمد گویی که فکر می کنم فرمانده ی پادگان بودند؛ در لابلای صحبت اش از بچه ها سئوال کرد: شما می دانید بسیج یعنی چه و بسیجی کیست؟ برخی گفتند: بله می دانیم، ما سربازان امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) هستیم. او در جواب گفت: نه؛ هنوز سرباز امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) نیستید. پرسیدیم: چرا؟ ایشان جواب دادند: تجربه به ما ثابت کرده است که عده ای وسط راه می بُرند؛ هر که خسته نشد و توانست این مسیر را ادامه دهد او سرباز امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) است.
وقتی صحبت های ایشان تمام شد، شروع کردند به تقسیم نیروها که من و شهید سید حسن، گروهان 6 افتادیم و ابوالفضل پریمی درگروهان بهداری، چون سوادش از ما بیش تر بود و همین سبب شد که من و سید حسن در یک قسمت باشیم و ابو الفضل در جای دیگر؛ به ما تخت دو طبقه ای داده بودند که در طبقه ی پایین سید حسن و در طبقه ی بالا من می خوابیدم. 36 روز در آموزش بودیم و در این مدت مربی تاکتیک آقای شیرپور بودند و آقای رحیمی هم مربی تخریب ؛ آقای ریاضی پناه هم که دامغانی است آن جا بودند.
بعد از گذشت چند روز کم کم خانواده ها ی مان متوجه ماجرا شدند، تلفن زدیم و گفتیم ما تهران هستیم وقصد رفتن به جبهه را داریم. در طول دوره ی آموزشی هیچ کدام از بستگان مان، ملاقات نیامدند، به ملاقات هیچ کدام از ما سه نفر و ما مجبور بودیم روزها در داخل پادگان بمانیم چون افرادی می توانستند از پادگان خارج شوند که کسی به ملاقات شان می آمد و اسم آن ها توسط بلندگو اعلام می شد. البته دو بار با حقه و کلکی که زدیم توانستیم از پادگان بیرون برویم و چیزی برای خودمان بخریم و به قول معروف در اطراف دوری بزنیم؛ راهش هم این بود: وقتی خانواده ها برای دیدن فرزندان شان می آمدند، می رفتیم و از پشت نرده ها، اسم و فامیل مان را به آن ها می گفتیم و می خواستیم که در مقابل دژبانی اسم ما را بگویند و این بندگان خدا هم می رفتند و به دژبانی می گفتند: ما با این افراد ملاقات داریم و همین باعث می شد که اسم مان را صدا بزنند و بتوانیم ازپادگان خارج شویم. البته یک بار شهید حسین خراسانی و شهید عباسعلی خراسانی به ملاقات مان آمدند که همراه ایشان تا بیرون پادگان رفتیم و حدود یک ساعتی با هم بودیم تا این که دوره ی آموزش را پشت سر گذاشتیم. این را هم بگویم عجیب این بود که در طول این مدت خیلی ذهن مان به خورزان و حال و هوای آن جا نبود و بیش تر به رفتن به جبهه فکر می کردیم.
- در طول این مدت فقط آموزش داشتید یا این که برنامه های دیگری هم بود؟
تقریباً کارمان منحصر در آموزش بود، اگر چه گاهی از اوقات هم نگهبانی می دادیم؛ البته اوایل کار بدون سلاح. درجریان نگهبانی دادن هم قضیه ی جالبی اتفاق افتاد که در ادامه می گویم؛ همان طور که گفتم ما در گروهان بودیم و ابوالفضل داخل بهداری بودند، به همین خاطر گاهی به ما می گفت: بیایید بهداری، تا به شما آمپول تقویتی بزنم؛ دلش برای ما نسوخته بود بلکه می خواست خودش آمپول زدن را یاد بگیرد و همین هم باعث شد چند تا آمپول به ما بزند. اما قضیه ی جالبی که اتفاق افتاد این طور بود: به من و سید حسن گفته بودند: شما باید جلوی درب آسایشگاه نگهبانی بدهید؛ همان روز هم ما را میدان تیر برده و حسابی دوانده بودند؛ خیلی خسته شده بودیم ولی چاره ای نبود و باید با همین وضعیت نگهبانی می دادیم. رفتیم جلوی درب آسایشگاه و به عنوان نگهبان روی پله ها نشستیم ولی جالب این بود که بلافاصله خواب مان برد، خواب خوبی می کردیم که یکی از فرمانده ها پارچ آبی را روی سرمان خالی کرد؛ از خواب پریدیم. گفت: این جا من آب ریختم ولی آن جا سر از بدن تان جدا می کنند؛ سعی کنید خواب تان نبرد. در پایان دوره هم ما را به اطراف تهران - حدود 20 کیلومتری - بردند و در میان کوه ها 2 - 3 روز را به صورت مانور پایان دوره گذراندیم. منطقه ی آن جا را به صورت منطقه ی جنگی در آورده بودند و یک عده را خودی و عده ای را هم دشمن قرار داده بودند. از کارهایی که در این مدت انجام شد میدان تیر بود که به هر نفر قمقمه ی آبی دادند و ما را با پای پیاده مجبور به طی کردن راهی طولانی کردند ، همین قدر بگویم که تا ساعت 3 یا 4 بعد از ظهر راه می رفتیم؛ بچه ها تشنه شده بودند و خود را به هر دری می زدند تا مقداری آب پیدا کنند؛ دوره ی آموزش خیلی خوب بود و این طور سپری گردید.
- درطول مدت آموزش مرخصی هم رفتید؟
بله؛ قبل از مراحل پایانی دوره که به آن اشاره کردم؛ رفتیم مرخصی و بعد از اتمام زمان مرخصی، برنامه های این دو سه روز بود که از آن جا هم ما را به پادگان امام حسن (علیه السلام) بالاتر از پادگان 21 حمزه بردند که یک شب هم آن جا بودیم و از همان جا هم ما را به سردشت( از شهرهای استان آذربایجان غربی) اعزام کردند. در آن روزها شرائط به گونه ای بود که در مسیر ارومیه به سردشت ما را با دو دستگاه تویوتا اسکورت می کردند. وقتی به سردشت رسیدیم در پادگان شهید نوری کار تجهیز را انجام دادند و یکی دو شب هم آن جا ماندیم؛ در آن جا بار دیگر نیروها تقسیم شدند و ما به روستایی افتادیم که حدوداً سر مرز بود.
روستا به نام اسلام آباد نام گذاری شده بود؛ اسم قبلی اش بیژوه بود و از سردشت حدود 50 الی 60 کیلومتر فاصله داشت؛ به نظر می رسید روستای مهمی باشد چون هم سر مرز بود و هم این که ضد انقلاب و کوموله ها در مسیر های آن تردد داشتند و به همین خاطر چهار پاسگاه در آن بود که وجود همین پاسگاه ها اهمیت و حساسیت بالای روستا را برای ایران نشان می داد. چهار تا پایگاهی که گفتم به این صورت برپا شده بود: دو پایگاه در وسط روستا به نام مهدیه و پایگاه شهید دستغیب و دو پایگاه هم در دو طرف روستا و مشرف به آن بودند به نام پایگاه شهید چمران و پایگاه شهید زلفی؛ البته دو یا سه پایگاه بزرگ هم در اطراف بود که برای ارتش بود که به یکی از آن ها گرویس می گفتند که در دامنه ی قله ای به همین نام قرار داشت. در بین چهار پایگاهی که نیروهای بسیج در آن مستقر می شدند، پایگاه مهدیه مقر فرماندهی بودکه فرماندهی پایگاه ها را به عهده داشت و فرماندهی آن بر عهده ی حاج سید محمد شأنی بود؛ سرهنگ محسن حاج پروانه هم مسئول مخابرات پایگاه بودند.
وقتی به روستا رسیدیم دستور دادند که همه ی بچه ها سلاح های خود را روی رگبار بگذارند و آن را امتحان کنند که همین کار باعث گردید سر و صدای وحشتناکی ایجاد شود به صورتی که برخی تصور کردند درگیری به وجود آمده است؛ البته رگبار با ژسه برای ما که سن کمی داشتیم خیلی سخت و دشوار بود. در روستا ابتدا ما را به پایگاه شهید زلفی بردند و همان جا منتظر ناهار ماندیم چون ناهار تمام نیروها را همین پایگاه آماده و توزیع می کرد. در همان ابتدای حضورمان در پایگاه، من و شهید سید حسن داخل سنگری که از سنگ ساخته شده بود نشسته بودیم و فرمانده مان وضعیت منطقه را توضیح می دادند، آقای شأنی گفتند: این جا ما با دو دشمن روبرو هستیم یکی دشمن داخلی و دیگری دشمن خارجی، لذا باید خیلی مراقب باشید.
وقت ناهار شده بود و می خواستیم غذا بخوریم که صدایی آشنا از بیرون سنگر به گوش مان خورد؛ به سید حسن گفتم: این صدا آشناست ؟! گفت: نمی دانم؛ گفتم : این صدای محمدِ(خراسانی) اکبرِ کربلایی تقی نیست؟ او دوباره گفت : نمی دانم!! همین طور به صدا گوش می کردیم که دیدیم محمد وارد سنگر شد، وقتی ما را دید خیلی خوشحال شد، ما بیش تر؛ چون اصلاً خبر نداشتیم که [شهید] محمد خراسانی هم در این منطقه است . سوال کردیم شما کجا؛ این جا کجا؟ گفت: ما گشت بودیم و ازگشت برمی گردیم؛ جالب این بود که ما هنوز با گشت هم آشنا نبودیم؛ درست است که آموزش دیده بودیم ولی عملاً نمی دانستیم گشت چیست!. صحبت می کردیم و مقداری هم تنقلات مثل پسته و آجیل و تخمه ا ی که داشتیم را می خوردیم و از خورزان می گفتیم. تا این که صدا زدند و گفتند:آقایان تشریف بیاورید و شروع کردند به تقسیم نیروها در بین چهارپایگاه موجود در روستا که من افتادم پایگاه شهید چمران و شهید سید حسن در همان پایگاه شهید زلفی ماندگار شد. او و شهید محمد پیش هم بودند. البته پایگاه شهید چمران که پایگاه ما بود و پایگاه شهید زلفی که شهید سید حسن و شهید محمد درآن بودند فاصله اش تنها یک رودخانه بود؛ سنگرهایی که نگهبانی می دادیم یکی آن طرف رودخانه و دیگری این طرف رودخانه. چاره ای نبود که پس از روزها با هم بودن از سید حسن جدا شوم، لذا ساکم را برداشتم و رفتم پایگاه شهید چمران. از جمله کسانی که در آن جا هم رزمم بودند و شهید شده اند، شهید علی اصغر صادقچه و شهید حسین فروزان فر که هر دو اهل صید آباد بودند و در عملیات بدر شهید شدند. نزدیک غروب بود که شهید سید حسن و شهید محمد من را تا پایگاه شهید چمران همراهی کردند و خودشان برگشتند. اول نگران بودم به همین خاطر در زمان تقسیم نیروها تلاش خودم را کردم که با سید حسن و محمد باشم ولی قبول نکردند چون فرمانده یکی بود و از هر پایگاه چند نفر را برای نگهبانی و گشت انتخاب می کردند و اسم شان را می خواندند. کار گشت وشناسایی به این صورت بودکه روزها ما را می بردند داخل رودخانه ای که آن طرف مقر گردویی که مرز بین ایران و عراق بود؛ گروهی از ما باید روزها گشت و شناسایی می رفتیم و مسیری در حدود 30 تا 40 کیلومتر (رفت و برگشت) را می پیمودیم؛ پیش مرگ جلو می رفت و بقیه هم به دنبال او.
کار دیگر بچه ها نگهبانی در شب بود؛ از آن جایی که تعداد نیروها کم بود باید چهار ساعت نگهبانی می دادیم که معمولاً به همراه یک بسیجی یا سرباز و یا یک نفر پیش مرگ، نگهبانی شبانه انجام می گرفت؛ نگهبانی در شرایط آب و هوایی سردشت و آن هم درشب های آن جا قابل تحمل نبود؛ گاهی از اوقات، هوا آن قدرسرد می شدکه از شدت سرما انسان یخ می زد؛یک پانچوهایی به ما می دادند که ما را در برف های زیاد آن جا نگه دارد. پیرمردی بود اهل دیباج به نام آقای کاووسی که مسئول تدارک بود، ایشان برای این که خودمان را در برابر سوز و سرما محافظت نماییم، به ما بادگیرهایی داده بودند که آن را می پوشیدیم و بی تأثیر هم نبود؛ یادم هست دو سه نفر از بچه ها بودیم که بادگیرهای مان سوخته بود؛ با خودمان می گفتیم چه کار کنیم تا بتوانیم از آقای کاووسی بادگیر نو بگیریم؛ تا این که فکری به ذهن مان آمد؛ بادگیرها را جمع و جور کردیم و به ایشان گفتیم: این بادگیرها به درد ما نمی خورد چون خیلی تنگ است و پرت کردیم داخل بادگیرها که اگر هم متوجه شد، بگوییم این بادگیر ها از ما نیست و به همین طریق بود که توانستیم هر کدام یک بادگیر نو بگیریم؛ چون هر روز یک ماشین به مقر اصلی می رفت و وسائل مورد نیاز را می آورد . ما تا برج 10 آن جا بودیم؛ باران و برف که می آمد خیلی سخت می شد.
مشکل دیگر منطقه هم نا امنی جاده ها بود که در همان شرایط می باید به عنوان تأمین جاده و امکان تردد برای افراد مختلف و بچه های سپاه و ارتش در هر صد متر در کنار جاده بایستیم تا دشمن داخلی و یا خارجی نتوانند کمین بزنند و عده ای را به شهادت برسانند. قبل از این که ما به آن جا برویم چند نفر از بچه ها مثل شهید مهدی خورزانی در همان منطقه کمین خورده بودند.آن قدر منطقه نا امن بود که یک شب ما برای دیدن سید محمد شمسی پور(فرزند حاج سید اسدالله) که در پایگاهی در همان منطقه بودند، رفتیم ولی شب همان جا ماندیم و نتوانستیم به پایگاه خودمان برگردیم. گاهی هم به دلیل نبودن جاده ی درست و حسابی و بارش برف و باران راه بسته می شد و امکان تردد را از بین می برد.
با وجود تمام این مشکلات چیزی نمی توانست ما (من و سید حسن و محمد) را از هم جدا کند؛ یعنی اگر پایگاه من هم جدا بود ولی چون فاصله زیاد نبود و یا به سبب این که نگهبانی مان کنار هم بود با هم صحبت می کردیم و گاهی با هم به شهر می رفتیم؛ پشت تویوتایی می نشستیم و مسیر تقریباً60 کیلومتری تا شهر را این گونه طی می کردیم؛ البته حتی داخل شهر هم باید مسلح می بودیم؛ در مسیر هم که به طریق اولی تا خدای ناکرده با کمینی مواجه نشویم. حتی یک بار اعلام کردند سریع به خط شوید؛ ما به سرعت آماده شدیم، وقتی پرسیدیم چه خبر شده ؟ گفتند: تعدادی از بچه های ارتش کمین خورده اند؛ بعد معلوم شد فرمانده هان ارتش برای بازدید از منطقه ای می رفته اند ودر روستایی که کنار آن، جاده می ساخته اند، کمین خورده اند و چون نزدیکترین نیروها به آن نقطه پایگاه ما بود، سریع اعزام شدیم ولی وقتی رسیدیم نیروهای ضد انقلاب از محل حادثه رفته بودند؛ چند نفر شهید شده بودند و تعدادی هم زخمی؛ تویوتاهای آن ها را با آرپی جی زده بودند. مقداری در آن اطراف گشت زدیم ولی خبری نبود؛ کاری که انجام شد این بود که توانستیم شهدای ارتش را به عقب برگردانیم. در آن منطقه بیش تر روزها حادثه ای اتفاق می افتاد و به همین خاطر عده ا ی در هنگام غروب می رفتند و تمام جاده های اصلی و نیز جاهای خاصی که مد نظرشان بود را مین کار می گذاشتند وصبح ها هم مین ها را جمع می کردند. این نکته را باز هم تأکید می کنم که واقعاً تعداد ما کم بود و این جور نبود که مثلاً یک گردان نیرو باشیم؛ به همین جهت هریک ازجمع محدود ما می بایست هم در تأمین جاده و هم گشت و شناسایی و هم درگیری ها و هم نگهبانی شب شرکت می کردیم؛ سلاح هم محدود بود چون همه ی افراد به صورت تک تیر انداز بودیم و سلاح مان ژسه بود، به استثناء چند نفر که افراد خاصی بودند مثلاً خمپاره فقط در پایگاه شهید چمران بود؛ آقایی بود که پاسدار بودند و از اهالی قزوین که مسئول خمپاره بود؛ تیربارچی خیلی کم بود .
از جهت امکانات وضع خراب تر بود مثلاً آب لوله کشی اصلاً وجود نداشت ؛ یک حمام صحرایی بود که از صبح شروع می کردیم به راه انداختن و گرم کردن آن و چند ساعت معطل می ماندیم تا آب آن گرم شود، تازه آب را هم معمولاً به وسیله ی 20 لیتری و یا به وسیله لوله هایی که بچه ها خودشان درست کرده بودند از اطراف و یا از چشمه می آوردیم که به سبب دوری آن خطراتی هم داشت؛ گاهی هم از چشمه ای که در کنار یکی از پایگاه ها بود آب می گرفتیم که برای آب آوردن از آن جا باید یک کیلومتر پایین می رفتیم البته حداقل باید دو یا سه نفر با هم می رفتیم و تنهایی نمی شد. از نظر فرهنگی و بهداشتی شرائط موجود روستا افتضاح بود؛وضع فرهنگ و بهداشت مردم آن منطقه به قدری پایین بود که حتی داخل خانه ها دستشویی نداشتند؛
من و شهید سید حسن گاهی به مسجدی که در روستا بود می رفتیم و در آن جا جمع می شدیم و حاج سید محمد شأنی برای ما صحبت می کردند؛ بعض از اوقات هم با افراد کُرد نماز جماعت می خواندیم. همان طورکه گفتم رودخانه ای که ما در کنارش مستقر شده بودیم خط مرزی بود و در زمان گشت، گهگاه به روستاهای اطراف می رسیدیم که هر سه یا چهار نفرمان را به خانه ای می فرستادند و می گفتند به این ها ناهار بدهید.
ارتباط مان هم در این مدت طولانی با دامغان فقط به وسیله ی نامه های مخصوصی بود که از وضع روستا (خورزان) با خبر می شدیم. این مطالب بخشی از حوادثی بود که در اولین اعزام ما رخ داد و درتمام این خاطرات شهید سید حسن هم حضور داشتند.
- با تشکر از این که به نحو بسیار جالب ماجرای اولین دوره ی حضورتان در جبهه که به اتفاق شهید سید حسن شاهچراغی( فرزند سیدعلی) بوده است را تشریح نمودید.