شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید حسن شاهچراغ (ف.سید علی) مصاحبه ها مصاحبه پیرامون دومین حضور شهید در جبهه

مصاحبه پیرامون دومین حضور شهید در جبهه

 

جانباز دفاع مقدس، جناب آقای محمد رضا خراسانی در گفت و گویی که در سال 1391 هجری شمسی با مسئولین ستاد shahidan-12یادواره ی شهدای روستای خورزان داشته اند به بیان چگونگی حضور خود و تعدادی از دوستان شان همچون شهید سید حسن شاهچراغی در عملیات بدر پرداخته اند که در بردارنده ی نکات مهمی از دومین دوره ی حضور این شهید عزیز در میادین نبرد می باشد.

-    لطفا خودتان را معرفی کنید و بفرمائید آشنایی شما با شهید سید حسن از چه زمانی بوده است؟


این جانب محمدرضا خراسانی فرزند علی اصغر و متولد 1341هجری شمسی هستم. ما ازکودکی هم دیگر را می شناختیم چون در یک روستا زندگی می کردیم ولی عمده ی ارتباط مان در سال 63 بوده است که در جریان اعزام به جبهه و شرکت در عملیات بدر اتفاق افتاد.

-    لطفاً ماجرای این اعزام که ظاهراً به صورت دسته جمعی هم بوده است را بیان نمائید.

در سال 1363 تعداد 38 نفر از برادران بسیج از پایگاه حضرت علی ابن ابی طالب (علیه السلام) جهت حضور در جبهه ثبت نام کردند و درتاریخ 63/10/27 عازم جبهه های حق علیه باطل شدند؛ البته ابتدا در  حسینیه ی روستا خورزان جمع شدیم و مراسم بدرقه ی بسیجیان با حضور مردم روستا و خانواده های این عزیزان و همچنین سخنرانی آقای محمدرضا رائیجی انجام شد؛ سپس مردم فرزندان خودشان را تا بیرون آبادی با سلام و صلوات بدرقه کردند؛ یادم هست جلوی منزل شهید سید مجتبی شمسی نژاد( ایشان از اعضاء همین گروه بودند که به شهادت رسیدند) گوسفندی هم قربانی شد و به این صورت با اتوبوسی که از دامغان آمده بود راهی جبهه شدیم؛ البته در سمنان و قم هم توقفی داشتیم.
 در آن زمان دامغان، یک گروهان به نام شهید محرابی در گردان حضرت موسی بن جعفر( علیهماالسلام) لشکر حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام) داشت و بقیه ی رزمندگان دامغان  در تیپ 21 امام رضا (علیه السلام) و 28 صفر بودند. از 38 نفر بسیجی که از روستای خورزان عازم جبهه شدیم تعداد 8 نفر در همان گروهان شهید محرابی وارد شدند که در عملیات بدر هم شرکت کردند؛ جمع سی و هشت نفره ی ما تا اندیمشک با هم بودیم ولی آن جا از هم جدا شدیم. من جزء همین هشت نفر بودم که در موقعیت شهید زین الدین قرار گرفتیم؛ گروه هشت نفره ی ما عبارت بودند از: شهید حاج محمد خراسانی، شهید حاج یوسف پریمی، شهید سید مجتبی شمسی نژاد، شهید سید حسن شاهچراغی، شهید حسین خراسانی، شهید طلبه محمد خراسانی،آقای حاج سیف الله خراسانی و بنده محمد رضا خراسانی.
حدود یک ماه در موقعیت شهید زین الدین آموزش خاکی انجام گرفت و از آن جا هم برای آموزش های آبی به سد دز رفتیم؛ یک هفته هم در آن جا بودیم؛ البته این تنها بخشی از آموزش هایی بود که دیدیم چون از تاریخ اعزام تا شروع عملیات بدر آموزش های آبی، خاکی، رزم شبانه، خشم شبانه و بقیه را گذراندیم.
از این جمع هشت نفره برخی از عزیزان مثل شهید حاج محمد خراسانی و شهید محمد خراسانی (طلبه) و شهید عباسعلی خراسانی و بنده [جانباز محمدرضا خراسانی]  برای چندمین بار عازم جبهه ها می شدیم؛ بعضی هم مثل  شهید حاج یوسف پریمی و شهید سیدمجتبی شمسی نژاد در جهادسازندگی شرکت داشتند و برای بار اول در بخش رزمی شرکت می کردند. می دانید بچه های استان قم، سمنان و کاشان و زنجان در لشکر علی ابن ابی طالب ( علیه السلام) و در موقعیت انرژی اتمی مستقر بودند که هنگام سازماندهی گروهان ها، نیروها درگروهان ما (گروهان شهید مهرابی) این گونه تقسیم شدند:
فرماندهی با آقای علی رضایی بود، جانشین اول ایشان شهید محمد حسین هراتی و جانشین دوم هم آقای  نعمت الله غریب بلوک و جانشین سوم هم آقای جمال رضاییان تعیین شدند؛
ما  بچه ها ی خورزان هم به سه دسته تقسیم شدیم:
دسته ی اول: شهید حسین خراسانی، تیربارچی و شهید محمد خراسانی (طلبه) و شهید سید مجتبی شمسی نژاد کمک تیربارچی بودند.
دسته ی دوم: بنده  [ محمدرضا خراسانی]  آرپی جی زن  بودم و شهید سید حسن شاهچراغی کمک آرپی جی زن بودند.
دسته ی سوم: در این دسته، شهید حاج محمد خراسانی و حاج سیف الله خراسانی کمک تیربارچی آقای رستمیان بودند.
شهید حاج یوسف پریمی هم به عنوان تدارکات دسته ی سوم بودند.
 این حقیر برای این که قبلاً در عملیات خیبر و والفجر مقدماتی در جبهه های جنوب شرکت داشتم تجربه ی بیشتری از بقیه ی عزیزان داشتم؛ به همین جهت وقتی در مقر شهید زین الدین یا سد دز و جاهای دیگر بودیم بچه ها  بعد از آموزش دور هم جمع می شدند تا این که مقداری از تجاربم را برای شان بازگو کنم که معمولاً با صحبت و شوخی هایی همراه می گشت. البته شهید حسین خراسانی هم تجربه داشتند ولی معمولاً چیزی نمی گفتند.  توصیه ی من هم عمدتاً این بود که باید قدر تجربه های خودمان را قبل و بعد از عملیات بدانیم چون درآینده به شدت به آن ها نیاز پیدا می کنیم؛ برخی اوقات هم به صورت فردی  مطالبی را به ایشان می رساندم به عنوان مثال یک روز در موقعیت شهید زین الدین که آموزش خاکی می دیدیم متوجه شدم شهید سید حسن که کمک خودم هم بودند، موهای سرش بلند شده است؛ به ایشان گفتم: اولین کار در منطقه نظافت عمومی و کوتاه کردن موی سر است که ایشان هم بلا فاصله رفتند و موهای سرشان را کوتاه کردند. یک بار هم در موقعیت سد دز بودیم که به بچه ها  جلیقه نجات داده شده بود و همه آن را بسته بودند؛ به یک باره دستور دادند همه ی بچه های گروهان داخل آب شوند؛  بچه ها که به سمت آب می رفتند همه ی ترس شان این بود که شنا را خوب بلد نیستند و در این رود پر شتاب  غرق خواهند شد که این حقیر و شهید خراسانی به بچه ها گفتیم:  با این جلیقه ها تا 48 ساعت دیگر هم درون آب مشکلی پیش نمی آید و غرق نمی شوید که همین باعث آرامش شان گردید.
یک هفته به زمان آغاز عملیات مانده بود که ما را به محل انرژی اتمی منتقل کردند؛ در طول این هفته بعد از خوردن شام ، نیروها را با تجهیزات کامل جهت انجام رزم شبانه به بیرون از محل  انرژی اتمی و به طرف آبادان می بردند و زمانی برمی گشتیم که نزدیک صبح بود؛ یادم هست در نزدیکی انرژی اتمی لوله های نفتی بزرگی به سمت داخل ایران منشعب می شد که این لوله ها حدود بیست الی سی سانتی متر از زمین بلند تر بودند و بچه ها می بایست با سینه خیز و تجهیزات کامل از زیر این لوله ها رد می شدند که کار بسیار سختی بود ؛ یک شب شهید حسین خراسانی و شید سید حسن شاهچراغی به جای این که از زیر لوله ها بروند از روی آن ها عبور کردند و خودشان را به طرف دیگر رساندند که معاون گروهان، شهید محمد حسین هراتی متوجه شد و به طرف شان رفت و برخورد شدیدی هم کرد و گفت: آموزش برای خود شماست؛ شما نباید این کار را می کردید. بالاخره این یک هفته هم که شب و روزش را در آموزش سپری کردیم، تمام شد و تنها 24 ساعت به شروع  عملیات مانده بود.
 وقتی نماز مغرب و عشاء را خواندیم اتوبوس ها آمدند و گردان ها پشت سرهم از زیر قرآن رد شدند و به سمت اتوبوس ها حرکت کردند؛ ما هشت نفر هم که در سه دسته قرار گرفته بودیم در یک اتوبوس بودیم. بچه ها از بنده خواستند با توجه به حضور قبلی ام در جنوب، مقداری درخصوص مناطقی که در مسیر بود و مقصدمان توضیحاتی بدهم؛ گفتم: مسیر ما به سمت جاده اهواز خرمشهر و از آن جا هم به سمت سه راهی فتح و بعد هم به طرف جزیره مجنون می باشد. ساعت 12 شب بود که ما را در ابتدای جزیره مجنون و در منطقه ای به نام میدان امام رضا ( علیه السلام) از اتوبوس ها پیاده کردند و به ستون یک؛ راه را ادامه دادیم تا این که به پل های شناوری که بچه های  مهندسی از قبل آماده کرده بودند رسیدیم که مقداری توضیح در مورد این نوع پل و این که ساخت بچه های مهندسی است، دادم. 24 ساعت روی پل های شناور مستقر بودیم و در این مدت نی هایی که در اطراف بودند را بالای سرمان به هم می بافتیم تا در استتار باشیم؛ اتفاقاً فردای آن روز هواپیماهای عراقی که آمدند همین استتار خیلی کمک مان کرد، به صورتی که  متوجه حضور مان نشدند.
نماز مغرب و عشاء را که خواندیم سوار قایق هایی شدیم که از قبل برای گردان ها آماده شده بود ؛ قبل از عملیات به ما گفته شده بود: گردان حضرت موسی بن جعفر( علیه السلام) که  بچه های دامغان و گردان کربلا که بچه های شاهرود در آن بودند، باید سه خط اول عراقی ها که در جزیره قرار داشت و نیز خط چهارم آن ها که در بیرون جزیره بود را بشکنند و خودشان را به رودخانه ی دجله که در فاصله ی 8 کیلومتری بود برسانندکه متأسفانه علی رغم عبور سریع و برق آسا از دو خط اول عراقی ها در مواجهه ی با خط سوم نتوانستیم بر دشمن غالب شویم و در مقابل خط سوم قرار گرفتیم؛ هوا در حال روشن شدن بود ولی از قرارگاه فرماندهی دستور می آمد که به هر صورت که شده است باید عملیات در روز به انجام برسد.
کار سخت شده بود، چون می باید از کانال آبی که در مسیرمان بود و قرار بود شب از آن عبور کنیم در روز روشن می گذشتیم؛ در شرائطی که  دشمن در 60 متری ما سنگرهای زیادی را با حفر گودال های یک متری و در فواصل 10متر از هم، به طول 500 متر ایجاد کرده بود و در طول مسیر هم خمپاره ها ی زیادی قرار داده بود؛ البته دشمن فکر نمی کرد که بچه های ما تا این جا هم جلو بیاییند. دو باره تلاش جدیدی را آغاز کردیم ولی همین که حرکت کردیم آتش دشمن با خمپاره 60 شروع شد و در زمانی کوتاه  تعدادی از رزمندگان هر دو گردان مجروح شدند و یا به شهادت رسیدند. فرمانده ی ما با قرار گاه تماس گرفتند که در روز نمی شود و نمی توان کاری از پیش برد، ولی از قرارگاه این طور جواب شنیدند: دو دسته؛ یکی از گردان کربلا شاهرود و یکی هم از گردان حضرت موسی بن جعفر( علیه السلام) دامغان با فریاد الله اکبر از خاکریزها عبور کنند و به طرف دشمن پیش بروند تا ببینند دشمن چه عکس العملی انجام می دهد؛ باید یکی از دسته ها این کار را انجام می داد که درگردان حضرت موسی بن جعفر( علیهما السلام)، گروهان شهید مهرابی و از این گروهان هم دسته ی ما (بنده و سید حسن شاهچراغی به فرماندهی محمد حسین هراتی) موظف به انجام مأموریت گردید؛ ما با صدای الله اکبر به قلب خاکریز دشمن زدیم؛ وقتی صدای الله اکبر بلند شد عراقی ها از ترس با موتور و ماشین و یا به صورت پیاده پا به فرار گذاشتند؛آن قدر این کار سریع انجام شد که وقتی به پشت خاکریز رسیدیم هنوز برخی از عراقی ها درسنگر بودندکه مجبور شدیم نارنجکی را به داخل سنگر بیاندازیم و آن را منفجر کنیم؛ جالب این بود که سید حسن به سنگری وارد شده بود که در آن چند دوربین و اورکت های دست نخورده ی آمریکایی بود؛ ایشان من را صدا زدند وگفتند: این غنیمت ها را برداریم تا بچه ها از آن استفاده کنند. من در حالی که آرپی جی در دستم بود به طرف او رفتم و با صدای بلند گفتم : معلوم نیست چی به  سر ما می آید...!!! .
 شروع کردیم به تعقیب عراقی هایی که در حال فرار بودند و با سلاح هایی که داشتیم آن ها را به هلاکت می رساندیم تا این که بالاخره به کانالی که قرار بود شب از آن نقطه حرکت مان را شروع کنیم، رسیدیم؛ کانالی که عرض آن هشت متر و داخل آن  پر از سیم خاردار و آب بود. رزمندگان  در ادامه ی عملیات هم  خودشان  را به جاده رساندند و عراقی هایی که در این فاصله به قرارگاه بعدی رسیده بودند و با دوشکا چهار لول به طرف رزمندگان شلیک می کردند را شکست داده و با دادن تعدادی شهید و مجروح قرارگاه دشمن را فتح کردند  و توانستند خودشان را  به دجله برساندند.
جالب این بود که آن قدر روحیه ی بچه ها خوب بود که تعدادی از بچه ها به اصرار می گفتند: باید با قایق ، خودمان را به آن طرف دجله برسانیم و اتوبان بصره -  العماره که ماشین ها در آن مشغول تردد بودند را بگیریم ولی سردار جعفری فرمانده لشکر حضرت علی ابن ابی طالب( علیه السلام) و  بی سیم چی که همراه ایشان بود، آمدند و به بچه ها گفتند: همین جا و در پشت دجله پدافند کنید؛ بچه ها گریه می کردند که می خواهیم اتوبان را بگیریم؛ ایشان گفتند: از قرارگاه دستور رسیده است که همین جا پدافند کنید و شما می دانید اجرای دستور فرمانده  لازم است؛ پس هر کس با هر وسیله ای که دارد برای خود سنگری درست کند. من به  کمک های خودم شهید شاهچراغی و شهید هاشمی نژاد گفتم : سریع برای خود سنگری بکنید چون دشمن پاتک شدیدی را شروع کرده بود و در اثر همین آتش سنگین دشمن هم بود که سید حسن که در طرف راست من بود از ناحیه ی پا و نیز کمک دومم که در سمت دیگر قرار داشت مجروح شدند که پس از پانسمان اولیه  و به وسیله ی موتور ایشان را به عقب انتقال دادیم؛ والسلام.

-    با تشکر از این که در این گفت وگو شرکت کردید و به بیان خاطرات تان ازسال های دفاع مقدس و شهید عزیز سید حسن شاهچراغی پرداختید.