شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید حسن شاهچراغ (ف.سید علی) مصاحبه ها مصاحبه با رزمنده ای که پیکر شهید را یافته است (مصاحبه ی منتخب)

مصاحبه با رزمنده ای که پیکر شهید را یافته است

 

shahidan-12متن ذیل در بردارنده ی مطالبی پیرامون چگونگی یافتن پیکر شهید سید حسن شاهچراغی( فرزند سید علی) می باشدکه توسط رزمنده ی دلاور سید محمد شمسی پور(فرزند سید احمد) بیان گردیده است؛ ایشان در این گفت و گو که در سال 1391 هجری شمسی با برگزار کنندگان یادواره ی شهدای روستای خورزان داشته اند نکات مهمی را  در این زمینه مطرح نمودند که خواندن آن را به علاقه مندان فرهنگ شهادت پیشنهاد می کنیم.

-    لطفاً ضمن معرفی خودتان ، بفرمائید ارتباط تان با شهید سید حسن از چه زمانی شکل گرفت و در چه سطحی بوده است ؟

 بنده سید محمد شمسی پور، فرزند سید احمد و متولد1347 هجری شمسی می باشم. از آن جایی که ما اهل یک روستا بودیم طبیعی است که مقداری آشنایی داشته باشیم؛ اگر چه ما در شهر سکونت داشتیم و تنها بعضی از روزها به خورزان می آمدیم. اگر بخواهم آغازی برای دوستی مان بیان نمایم می توانم به ایام محرم اشاره داشته باشم چون در شب های محرم هم دیگر را می دیدیم و به قول معروف سلام و علیکی داشتیم، ولی زمانی که ایشان به جهاد سازندگی آمدند و از طریق جهاد عازم شدند، به سبب همان آشنایی قبلی و این که بالاخره هم شهری بودیم وابستگی بیشتری پیدا کردیم و دوستی مان شدت گرفت.
همین جا اجازه دهید این خاطره را هم بیان کنم: همان طور که گفتم این دوستی به برکت مجالس سیدالشهدا( علیه السلام) و ارتباط با جبهه بود. تقریباً حدود دو ماه از آشنایی مان می گذشت و ایشان هم تازه از جبهه آمده بودند که یکی از شب ها -ظاهراً شب هشتم یا نهم محرم بود- در منزل مادربزرگ مان بودیم؛ من بعد از شام رختخوابم را روی پشت بام انباری انداخته بودم و می خواستم بخوابم، دلیلش هم این بود که در خورزان مراسم محرّم شب ها خیلی دیر شروع می شد و من عادت به این ساعت نداشتم؛ البته مقداری هم خجالت می کشیدم چون از شهر آمده بودم و نمی توانستم در صف سینه زنی وارد شوم ولی جایی که خوابیده بودم صدای نوحه و سینه زنی می آمد. خب خوابیدم و خوابم برده بود که با صدایی از خواب بیدار شدم؛ مادرم بود که می گفت : بلند شو بیا، سید حسن با شما کار دارد. گفتم: سید حسن کیه؟ گفت: سید حسن شاهچراغی. وقتی جلوی درب منزل آمدم، سید حسن منتظر من ایستاده بود و تا چشمش به من افتاد گفت: حالا چه موقع خوابیدن است همه دارند سینه می زنند؛ تو گرفتی خوابیدی؟! گفتم: من از شهر آمده ام و مقداری خسته ام و شروع کردم به بهانه آوردن؛ هر چه عذر و بهانه جور کردم، قبول نکرد و گفت: برو حاضر شو تا برویم و بالاخره من را راضی کرد و با هم راهی حسینیه شدیم؛ همین کارش باعث شد خجالت من بریزد و اتفاقاً همان شب وارد دسته ی عزاداری شدم و شروع کردم به سینه زنی برای امام حسین(علیه السلام).
همین دوستی ها سبب شد که گهگاه در منطقه هم مثلاً در موقع چای خوردن و در لابلای ساعات کار با هم باشیم؛ گاهی ایشان روی بلدوزری که دست من بود به صورت آزمایشی می نشست یا من روی گریدری که دست او بود کار می کردم.

-    ظاهراً در سومین و آخرین دوره ی حضور شهید سید حسن در جبهه، شما هم در منطقه حضور داشته اید؛ لطفاً به بیان جزئیات این سفر بپردازید.


 در آخرین سفری که منجر به شهادت ایشان گردید با هم بودیم و عمده ی مطالبی را  که می خواهم بیان نمایم مربوط به روزهایی است که منتهی به شهادت ایشان گردید. محل استقرار ما در اطراف مریوان بود و هر دوی ما کارمان با ماشین آلات جاده سازی بود و همان طور که اشاره کردم من با بولدوزر کار می کردم و ایشان پشت گریدر می نشستند. تفاوت کار با این دو دستگاه باعث می شد با وجود این که خیلی هم دوست و رفیق بودیم ولی از هم فاصله داشته باشیم چون گریدر معمولاً در کار بازسازی جاده ها نقش داشت و بولدوزر در احداث آن ؛ لذا مجبور بودم جلوتر از ایشان حرکت کنم؛ خیلی کم به هم می رسیدیم، شاید هر دو سه روز یک بار هم دیگر را می دیدیم، محل استراحت مان هم با هم فاصله داشت چون ایشان در بُنه ی دو مستقر بودندکه نزدیک توپخانه 130 که پشت رودخانه شیلر واقع شده بود و من در بُنه ی یک بودم، تقریباً حدود 6 تا 7 کیلومتر با هم فاصله داشتیم؛ البته برخی از شب ها آن ها به بنه ی ما می آمدند و گاهی  هم ما به محل استقرارشان می رفتیم. ایشان بیشتر با آقای هنگی و آقای فراتی و آقای مطلبی بودند.

«پهلوان واقعی»

یک شب ماشینی برای بردن غذا به بنه ی ایشان می رفت که برای شب نشینی شان رفتم. آن ها سنگری داشتندکه آقایان علی و حسین هنگی و حسین فراتی و یک حسین فراتی دیگر در آن بودند و برای گذراندن شب ها کسی قصه ای را تعریف می کرد یا این که گل یا پوچ  بازی می کردند؛ تفریح بچه ها این کارها بود. گاهی هم کشتی یا مچ می گرفتند ما هم که اوج جوانی و زمان قدرت نمایی مان بود با توجه به این که تقریباً در مچ گیری و کشتی قدرتم خوب بود با بچه ها کشتی می گرفتم؛ با حسین فراتی، با علی هنگی که از خودم هم بزرگتر بود.یادم هست آن شب با بیشتر بچه ها کشتی گرفتم؛ مثلاً با آقایان فراتی کشتی گرفتم و قرارمان هم این بود، هر طرف که ضعیف تر باشد دستش را بالا بیاورد و بگوید: تسلیم؛ تا این که کشتی تمام شود. در این بین کسی گفت: با سید حسن هم کشتی بگیر و از آن جا که جثه ی ایشان هم مثل من بود گفتم: عیب ندارد با ایشان هم کشتی می گیرم؛ می خواستم قدرتم را به رخ همه کشیده باشم؛ ولی از سید حسن برخوردی را دیدم که بعد ها متوجه عظمت کارش شدم. ایشان گفتند: من زمین خورده سید هستم؛ که نشان از تواضع اش داشت چون یقین دارم هم قدرتش در حد و اندازه ی من بود و هم از حیث هیکل با من برابری داشت؛ معلوم هم نبود که بتوانم از ایشان ببرم ولی با این که می دانم از کشتی گرفتن با من وحشتی نداشت (چون انسانی که بترسد از چهره اش معلوم می شود)؛ متواضعانه آن سخن را بر زبان آورد؛ و همین هم باعث شد، متوجه شوم که ایشان از من فهمیده تر است؛ چون من حالت غرور و جوانی داشتم و می خواستم قدرتم را به رخ بکشم و ایشان با این که خودش هم سید بود گفت:  من زمین خورده ی سید هستم و نیازی به کشتی نیست؛ هنوز هم به تواضع ایشان غبطه می خورم؛ شاید نخواست به خاطر زمین خوردن من، دوستی و رفاقت مان به هم بخورد یا این که در منظر دیگران از ایشان شکست بخورم. در آن مدتی که در غرب بودیم واقعاً ندیدم و نشنیدم کسی بگوید سید حسن با فردی درگیری و یا نزاعی داشته است، با این که طبیعتاً بعضی از درگیری ها پیش می آمد ولی هیچ گاه  ایشان طرف نزاع نبودند.ما معمولاً او را در جمع بچه ها و در نماز های جماعت و مجالس دعا می دیدیم.


-    با نزدیک شدن زمان به شروع عملیات کربلای 5 در منطقه ی جنوب، چه شرائطی ایجاد گردید؟

بله؛ به زمان آغاز عملیات غرور آفرین کربلای پنج که در منظقه ی شلمچه انجام می شد نزدیک شده بودیم؛ همین امر موجب گردید اکثر نیروهای جهاد سازندگی از غرب به جنوب انتقال داده شوند. هر روز و در فواصل معیّن تعدادی از بچه ها از مریوان به طرف منطقه ی عملیات حرکت می کردند؛ ما جز گروه های اول بودیم که اعزام شدیم، دلیلش هم این بود که یک رده بندی هایی صورت گرفته بود و من را در این تشکیلات به عنوان یکی از فرمانده ها انتخاب کرده بودند؛
وقتی به جنوب رسیدیم بلافاصله دست به کار شدیم و از آن جایی که بحث عملیات بود و آن هم عملیات گسترده ای مثل کربلای پنج، مجبور بودیم سه یا چهار شیفته کار کنیم؛ حتی ممکن بود در زمان واحد چند اکیپ کار کنند؛ وقتی یک اکیپ می رفت، اکیپ دیگر از راه می رسید و همین طور پشت سر هم از شب تا صبح و صبح تا شب کار ادامه داشت. من و شهید سید حسن هم داخل یک اکیپ بودیم و کار گروه مان هم جدای از کار بچه ها ی دامغان بود، چون بخشی از بچه های دامغان خاکریز می زدند و برخی هم برا ی کمک به یگان های دیگر فرستاده شده بودند. اما کار خاصی که به ما سپرده بودند احداث جاده ای بود، حدوداً 2 کیلومتر که بین خط اول ایران (منطقه شلمچه و محور گِل زرد) تا دژ اول عراقی ها که معروف بود به دژهای نونی (به شکل « ن ») ادامه پیدا می کرد؛ عراقی ها دژی درست کرده بودند که  نونی  نامیده می شد که الان هم یکی از آن ها را نگه داشته اند، یک حالت نعل اسبی داشت که در قسمت وسط آن سنگری بتونی قرار می گرفت و به صورتی بود که شکستنش خیلی مشکل بود و اگر کسی هم می توانست خودش را به آن نزدیک کند به سبب وجود آن سنگر تصرفش دشوار می شد و باعث تلفات زیاد و قلع و قمع نیروها می گردید؛ به هر شکل بچه ها این منطقه را فتح کرده بودند و کمی جلوتر رفته بودند؛ البته عراقی ها آب اروند را در منطقه رها ساخته بودند و همین هم باعث شده بود جاده ای که به سمت عراق ادامه می یافت  زیر آب برود. پس با این حساب بخشی از نیروهای رزمی ما جلو و بقیه ی نیروها در عقب  مستقر بودند. استفاده از بالگرد هم به علت محدودیت منطقه از حیث جغرافیایی و فراوانی جنگ افزار ناممکن شده بود؛ وجود این مشکلات موجب گردیده بود که همه ی فکر ها به همین راه زمینی باریک معطوف گردد، راهی که  به وضعیت آن آگاهی کامل داشتیم و اهمیتش را می دانستیم، چون با این که بمباران این منطقه خیلی شدید بود ولی گاهی لازم بود تا شهرک دوئیجی برویم و هر بار هم که می رفتیم عده ای از بچه ها ترکش می خوردند و یا شهید می شدند. تصمیم گرفته بودیم که این کار را انجام دهیم تا نیروها بتوانند با امنیت بیش تری عبور کنند و انتقال مجروحین و مهمات راحت تر صورت گیرد وتلفات کمتری داشته باشیم؛ هدف از کار هم تعریض جاده با دو خاکریز جانبی بود که امکان ورود ترکش ها را به داخل جاده می گرفت، چون اگر خاک ریز نمی زدیم هر گلوله ای که در بیست متری هم به زمین می خورد ترکش هایش آسیب خیلی زیادی را وارد می ساخت؛ البته با وجود خاکریز هم ممکن بود گلوله هایی به جاده بخورد ولی به هرصورت احتمالش کم می شد. به همین خاطر بولدوزرها خاک ها را جابجا می کردند و تلاش بچه ها برای انجام کار بی وقفه ادامه داشت، حتی دو تا بیل هم از جهاد چهار محال گرفته بودیم که مسئولیتش با ما بود. مثلاً آقای قنبرعلی شاکری و دو سه نفردیگر از بچه ها  با بیل های مکانیکی از باتلاق ها گل در می آورند و می ریختند دو طرف جاده تا خاک ریز درست شود، مصالحی که در کار نبود!. ما در چنین وضعیتی که همه معترفند عراق  بیش ترین آتش باری اش را در آن منطقه ی محدود - 150 کیلومتر مربع - داشته است، جاده را آماده می کردیم.

«چراغ های خاموش»


مشکل دیگر هم این بود که فاصله ی ما با نیروهای دشمن خیلی کم بود و همین ما را مجبور می کرد همه ی کارها را در تاریکی مطلق شب انجام دهیم؛ آن هم در زمینی که اطرافش سراسر آب بود و باتلاق و سیم خاردار و مین. ما تمام ماشین ها را گِل زده بودیم تا خدای ناکرده مشکلی پیش نیاید چون اگر کوچکترین جرقه یا نوری ایجاد می شد به صورت دقیق هدف قرار می گرفتیم؛ به همین خاطر ماشین هایی هم که از آن جا عبور می کردند باید استتار کامل را رعایت می کردند و  با چراغ خاموش مسیر را طی می کردند؛ در این شرایط بعضی از ماشین هایی که می آمدند با این که گِل مالی هم کرده بودند، ولی در هنگام ترمزگرفتن، مقدار کمی  از قرمزی چراغ عقب ماشین نمایان می گردید و همین کافی بود تا گِرای خوبی برای دشمن باشد و گلوله ها شلیک شوند که بسیار خطرناک بود و ما را مجبور به تعطیلی کار و پناه گرفتن در کنار دستگاه ها می کرد که در خیلی از موارد هم نتیجه ای نداشت؛ به همین خاطر اکثر بچه ها همان طور که پشت گریدر و بولدوزر ها کار می کردند در دست شان یک قلوه سنگ هم داشتند که اگر با چنین صحنه ی مواجه می شدند در یک لحظه  با کوبیدن سنگ، چراغ عقب ماشین را می شکستند تا جلو ی نور را بگیرند. وقتی هم راننده اش پایین می آمد تا اعتراضی بکند، قبل از این که بنده ی خدا چیزی بگوید ما بودیم که صدای مان را بلند می کردیم  و می گفتیم: چرا دقت نمی کنید و...؛ که بنده ی خدا مجبور می شد از سهل انگار ی اش عذرخواهی کند. دشورای کار در شلمچه باعث شد که جهاد دامغان در این عملیات شهدا و مجروحین زیادی را تقدیم انقلاب کند؛ در این سرزمین، جهاد دامغان به تنهایی 12 شهید را تقدیم اسلام کرد؛ این جاده مقتل شهیدانی هم چون شهید سفیدیان می باشد.

 «به سوی قتلگاه»

کار ادامه داشت تا این که مرحله ی سوم عملیات کربلای 5 از راه رسید؛ درگیری ها هم  شدید شده بود؛ اگر چه غالب اوقات شب ها کار می کردیم ولی یک روز بعد از ظهر در حالی که به صورت سخت در قسمتی مشغول کار بودیم تعدادی از بچه های سپاه آمدند و گفتند: در قسمت جلو؛ امکانات کم است و باید کاری کرد. از آن جایی که فاصله ی ما تا خط، حدود دو کیلومتر بود و امکان آمدن ماشین از عقب هم خیلی دشوار بود؛ قرار شد علی رغم روشن بودن هوا چند دستگاه به سمت جلو حرکت کنند؛ آقای مطلبی نژاد پشت بولدوزر بودند و سید حسن شاهچراغی هم گریدر را می بردند و آقای سید علی شاهچراغی هم به عنوان مسئول سوار تویوتایی شدند و به سمت جلو حرکت کردند[طبق گفته ی آقایان سید علی شاهچراغی و مطلبی نژاد شهید سید حسن تنها بوده اند و ایشان بعد از ساعاتی و به منظور برطرف کردن خرابی گریدر به سید حسن ملحق گریده اند]؛ قرار هم این بود که بروند و کاری که نیاز است را انجام دهند و تا ساعت هشت شب برگردند؛ خب زمان گذشت و شب از راه رسید و ما هم چنان مشغول کار بودیم. من به بچه ها سر می زدم و اگر امکاناتی می خواستند مثل تغذیه و چیزهای دیگر را به آن ها می رساندم؛ خود این سر زدن ها و رفت و آمد ها  باعث تقویت روحیه ها می شد و مشکلات را برطرف می ساخت. ساعت هشت شد ولی بچه ها نیامدند؛ من رفتم به سمت تویوتایی که مقداری عقب تر بود و حاج حبیب مجد ( فرمانده ی شهید گردان حضرت رسول اکرم –صلی الله علیه و آله که دو سال قبل به جمع یاران شان ملحق گردیدند) و آقای قریب بلوک و حاج نعمت رضایی که فرمانده های بالاتر ما بودند و درکنارآن ایستاده بودند؛ گفتم: حاج حبیب؛ بچه ها نیامدند!!. گفتند: نگران نباش؛ برمی گردند. ساعت 9 شد باز هم نیامدند؛ زمان تمام شدن شیفت مان رسیده بود و بچه های شیفت بعدی هم آمده بودند ولی هیچ خبری نشد. تصمیم گرفتیم برگردیم و در مقرّ منتظرشان بمانیم؛ همه نگران و دلواپس شده بودند ولی حقیقتش این است که من یک دلشوره ی خاصی داشتم حال یا به خاطر رفاقت و ارتباطی بود که با سید حسن داشتم یا به خاطر هم روستایی بودن مان؛ نمی دانم ولی اضطراب شدیدی داشتم. خواسته یا ناخواسته برگشتیم و رفتیم مقر اصلی مان که در جاده اهواز - خرمشهر بود. مقرّمان زیر پل های هفت - هشتی بود که معروف هستند؛ هم مقرّ ما بود و هم مقرّ یکی دوتا جهاد دیگر و نیز مقرّ چند تا از یگان های سپاه؛ چون تعداد 20 تا30 تا از این هفت - هشتی ها در زیر پل بزرگ و بتونی، مکان مناسبی را از نظر امنیتی ایجاد می کرد؛ ما جلو و انتهای آن را بسته بودیم و به عنوان سنگر استفاده می کردیم؛ وقتی به مقرّ رسیدم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم، شامم را هم خوردم ولی دلم آرام نمی گرفت؛ دست خودم هم نبود؛ نمی دانستم که چکار کنم، بالاخره تصمیم گرفتم با تعدادی از بچه ها که دوباره می خواستند به منطقه ی عملیاتی بروند برگردم؛ البته از طرفی باید استراحت می کردم و برای کارهای فردا آماده می شدم، ولی به هرحال تویوتایی که دستم بود را برداشتم و حرکت کردم اگر چه به دلیل شدت آتش دشمن کسانی که در منطقه  کار خاصی نداشتند نباید وارد آن جا می شدند؛ ولی با خودم گفتم: این شامل حال من نمی شود چون کار من خاص است؛
به هر شکل دوباره برگشتم.  تصور کنید حضور یک جوان تقریباً نوزده ساله در وسط معرکه ی نبرد آن هم در ساعات پایانی شب. به آن جا که رسیدم حاج حبیب ( شهید مجد فرمانده ی گردان) را دیدم که زمان استراحت شان بود ولی مثل برخی از دیگر بچه ها، دائماً آن جا حضور داشتند. گفتم: حاج حبیب، بچه ها نیامدند. گفتند: می گویی چه کار کنیم؟ گفتم: اگر اشکالی نداشته باشد، بروم جلو سری بزنم؛ ببینم وضعیت چه طوراست. چیزی نگفتند و سکوت کردندکه برای من کافی بود و نشانه ی مجوز ایشان  به حساب می آمد. همان جا به یکی از بچه های جهاد به نام آقای حسین فتحی که از آموزش و پرورش آمده و راننده غلطک بودند، گفتم: من می خواهم بروم جلو، دنبال بچه ها؛  بچه ها رفته اند جلو و برنگشته اند. ایشان گفتند: من هم همراهت می آیم. این حرف برای من خیلی خوشحال کننده بود.

«موقعیت پرواز»


قبل از این که حوادث بعدی را بیان کنم باید مطلبی را متذکر شوم: من در مورد  این که بچه ها کجا رفته بودند پیش خودم احتمالاتی می دادم و می گفتم: حتماً در محدوده دژ که معروف به میدان امام رضا ( علیه السلام) است و آن موقع معروف به سه راهی مرگ هم بود، گرفتار شده اند؛ کسانی که یادمان شهدای شلمچه را دیده اند حتماً نسبت به میدان امام رضا( علیه السلام) توجیه هستند. این جا نقطه ای است چهار راه مانند که چه از طرف دریاچه ی ماهی و چه از طرف شهرک دوئیجی و چه از نهر اروند صغیر، از هرکجا می آمدید، باید از این جا عبور می کردید و آن قدر شرائط عبور از این میدان سخت و مرگ بار بود که به همه چیز معروف شده بود و اسامی متعددی داشت مثل سرزمین کربلا که نام های زیادی به خود گرفته است؛ عراقی ها هم گرای آن جا را  داشتند و به طور دائم بمب می ریختند؛ این که می گویم دائم، واقعاً  همین طور بود به طوری که کسی جرأت نداشت حتی برای یک لحظه در آن جا توقف کند یعنی اگر با ماشین هم عبور می کردی در معرض خطر بودی؛ به همین خاطر تعداد زیادی از بچه ها ی ما در این نقطه شهید یا زخمی شده اند که سهم دامغان فقط از این سه راهی، دهها شهید و مجروح بوده است؛ وضعیتش هم به گونه ای بود که به راحتی امکان جمع کردن بدن های شهدا و مجروحین نبود. من خودم دو سه بار از آنجا رد شده بودم و کاملاً می دانم که چه شرائطی بر آن جا حکم فرما است یعنی با وجود این که جاده اش خراب بود اگر با سرعت 80 کیلومتر و یا بیشتر عبور می کردی احتمال زنده ماندنت بود والّا واقعاً نجات انسان مشکل بود؛ می خواهم عزیزانی که جنگ را ندیده اند، بدانند ما به طرف نقطه ای می رفتیم که چنین وضعیتی داشت و جستجو در آن غیر ممکن به نظر می رسید.

«مشهد شهیدان»

حرکت کردیم و رفتیم جلو؛ تقریباً به نزدیکی سه راهی امام رضا (علیه السلام) رسیدیم ولی ورود و توقف در آن جا سخت بود و امکانش وجود نداشت؛ بمباران هم بدون وقفه ادامه داشت؛ ماشین ها می آمدند و می رفتند ولی ما قصد داشتیم بایستیم و از ماشین پایین بیاییم و به دنبال سرنخی بگردیم چون همان طور که اشاره کردم به سبب موقعیت مکانی اش احتمال زیاد می دادم بچه ها همین جا شهید یا زخمی شده باشند؛ ساعت حدوداً 1 تا 2 نصف شب بود؛ مقداری جلوتر رفتیم، دیدیم نمی شود؛ با دنده ی عقب کمی به عقب برگشتم و در نقطه ای که امن تر بود ایستادم؛ همین طور که توقف کرده بودم، فکر کردم خدایا چه کار کنم؟ اگر برگردم شرمنده ی بچه ها می شوم و اگر بخواهم بروم، امکانش نیست، از دوستم (آقای فتحی) پرسیدم: چه کار کنیم؟! در همین شرائط به یک باره دل به دریا زدم و تصمیم خودم را گرفتم وگفتم : بسم الله؛ این دفعه به امید خدا می رویم؛ و به سرعت حرکت کردم و زیر بمباران که شدیدتر هم شده بود خودمان را به میدان رساندیم؛ سریع ترمز را کشیدم و به همراهم گفتم: برو پایین! و بدون معطلی خودمان را داخل سنگر بتونی که درست در وسط آن جا بود؛پرت کردیم چون گلوله هم چنان می آمد.
چند دقیقه ای بود که روی زمین خوابیده بودیم و برخاستن ممکن نبود؛ این که در طول بیان مطالب، تلاش زیادی کردم که سختی آن جا را به صورت مداوم تذکر دهم واقعاً به سبب غلو و بزرگ نمایی نیست؛ نقطه ی عجیبی بود، به عنوان مثال با این که ساعت نزدیک 2 نیمه شب بود ولی از بس عراقی ها منور می زدند شب هایش را مثل روز روشن می کردند؛ به خصوص این که هر یک ساعت یا دو ساعت با هواپیما می آمدند یک خوشه منور می ریختند و چون این منورها از ارتفاع خیلی بالا ریخته می شدند کاملاً منطقه را روشن می کردند؛ حدود یک ربع تا 20 دقیقه هم طول می کشید تا این که پایین برسند و نورشان را ازدست بدهند . این کار عراق هم بی دلیل نبود چون آن ها به صورت کلی به دلیل برخورداری از تسلیحات نظامی بیش تر با کار در روز موافق بودند و ما با شب، تا از حربه ی غافل گیری بهره ببریم و همین هم موجب می شد که سعی خودشان را به کار ببرند تا  شب های منطقه را روشن نگه دارند. بگذریم؛ همین که خوشه ی منوری را از ارتفاع بالا مشاهده کردم؛ با خودم گفتم، باید از فرصت استفاده کنم و اطراف را برای پیدا کردن بچه ها جستجو نمایم. وقتی از جایم برخاستم ؛ متوجه شدم یک تعداد ماشین در نزدیکی ما افتاده است؛ جلوتر رفتم دیدم یک بلدوزر هم هست ،وقتی دقیق تر نگاه کردم، متوجه شدم  یک دستگاه گریدر هم هست که آسیب دیده است و برایم آشنا می آید. رفتم کنار گریدر؛ آری گریدر خودمان بود؛ در زیر نور منور شروع کردم به گشتن اطراف گریدر؛ همین که خودم را به قسمت پشت دستگاه رساندم با صحنه ی بسیار سختی روبرو شدم، به صورتی که خشکم زد؛ بدن دوست صمیمی ام، سید حسن بین مقداری خاک و دستگاه بر روی زمین قرار گرفته بود؛ در حالتی که تصور می شد یک پایش هم زیر چرخ باشد؛ ابتدا نمی خواستم بپذیرم که این بدن سید حسن است ولی چاره ای نبود؛ چون خودش بود؛ نور منوّرها آن قدر زیاد بود که انسان از چهار یا پنج متری هم می توانست سید حسن را بشناسد؛ در همین شرائط دوباره آتش شدید شد که مجبور شدیم روی زمین درازکش شویم؛ بعد از این که مقداری در آن وضعیت ماندیم، دوباره برخاستم و شروع کردم نگاه کردن به اطراف، کمی آن طرف تر هم یک دستگاه تویوتا بود که تویوتای خودمان بود؛ متوجه شدم بچه ها همین جا زمین گیر شده اند و نتوانسته اند جلوتر بروند؛ البته تیغ گریدر در وضعیتی بود که معلوم بود سید حسن می خواسته از همین جا مسیر را تیغ بدهد؛ یک مقدار اطراف را  بررسی کردم ولی کسی در اطراف تویوتا دیده نمی شد و از دو نفر دیگر خبری نبود؛ بدن سید حسن را با آقای فتحی به کناری منتقل کردیم.(اگر چه پدر بزرگوار شهید سید حسن هم حضور دارند، ولی با عذر خواهی از ایشان این بخش از خاطره را بیان می کنم چون معلوم نیست که دفعه ی دیگری هم باشد تا این مطالب را مطرح نمایم) از وضعیت جنازه به دست می آمد که حدود 8 تا 10 ساعت از زمان شهادت گذشته است، چون بدن خشک شده بود؛ قرار شد جنازه را داخل ماشین بگذاریم، به همین خاطر به آقای فتحی گفتم: می روم ماشین را بیاورم و به سرعت به سمت ماشین که در 50 یا 60 متری مان بود دویدم. آن قدر با عجله می دویدم که دو سه بار هم به زمین خوردم ولی به هرحال ماشین را آوردم نزدیک جنازه؛ با آقای فتحی سعی کردیم جنازه را جلوی ماشین بگذاریم ولی نشد چون بدن مانند جسم خشکی شده بود که انعطافی نداشت؛ حتی پایش هم که یک مقدار خم شده بود را نتوانستیم راست  کنیم. حقیقتش این است لحظه ای که به جنازه سید حسن رسیده بودم و به اتفاق آقای فتحی جنازه را حرکت دادیم و به کناری آوردیم، احساس کردم یک مقدار نفسم کم شده است و احساس ضعف کردم چون هم سریع از ماشین پایین پریده بودم و هم با صحنه ی دل خراشی روبرو شده بودم، به همین خاطر دو نفری هم نتوانستیم کاری انجام بدهیم؛ در لحظاتی که مانده بودیم چگونه جنازه را از زمین بلند کنیم، راننده ی تویوتایی که با سرعت زیاد از کنارمان می گذشت، ترمز زد و شروع کرد به صحبت با سرنشینان ماشین دیگری که در حال عبور بودند. صدای شان زدم و گفتم: تو را به خدا، اگر می شود یک کمکی به ما کنید، شهیدی این جاست که می خواهیم او را داخل داخل ماشین بگذاریم. گفتند: چَشم؛ ولی کما کان صحبت می کردند و همین باعث شد که آمدن شان چند لحظه ای طول بکشد. من به یک باره  عصبانی شدم و با صدای بلند داد زدم؛ با شما هستیم، خب بیایید یک کمکی به ما بکنید. تا صدای من بلند شد، متوجه شدند عصبانیتم دست خودم نیست و در شرائط سختی قرار گرفته ام؛ گفتند: چشم، آمدیم و خودشان را رساندند؛ به هر ترتیب جنازه را عقب تویوتا گذاشتیم. آن ها  رفتند و ما هم دنده عقب گرفتیم و در همان شرایط که گلوله مثل باران می آمد حرکت کردیم.

«یک دنیا فکر وخیال»

 به هرحال و با سرعت زیاد آن  جا را پشت سر گذاشتیم؛ دربین راه که می آمدیم یک جوان بسیجی جلوی مان را گرفت و از ما  خواست که او را هم به عقب ببریم؛ از آن جایی که احتمال می دادیم کسی سوارش نکند او را هم سوار کردیم که آمد جلوی  ماشین نشست؛ معلوم بود خیلی خسته است. من همین طور که می رفتم تمام فکرم به جنازه بود و با این که بدن شهیدی را به عقب می بردیم ولی باز هم حالت ترسی داشتم، یادم هست بسیجی که سوارش کرده بودیم کلاه کاسکتی داشت که بر اثر خستگی به یک باره سرش به شیشه ی عقب خورد؛ از صدایی که ایجاد شد به شدت ترسیدم و تکانی خوردم وقتی به خودم آمدم متوجه شدم که صدای کلاه این بنده ی خداست. گفتم : آقا مواظب باش. دوباره تمرکز کرده بودم روی جنازه و حدود چندکیلومتری هم رفتیم که باز همان اتفاق افتاد و وحشتی دوباره. گفتم: کلاه را از سرت بیرون بیاور چون صدای آن من را می ترساند. شما نمی توانید تصور کنید که در آن دقایق چه به ما گذشت، تمام مسیر در فکر و خیال بودم؛  به این فکر می کردم که آن روز من و سید حسن پیش هم بودیم و صحبت می کردیم ولی حالا... ؛ و به این فکر می کردم چطور بچه ها از یک دیگر جدا می شوند و برخی، بعضی دیگر را تنها می گذاشتند.
در این فکرها بودم که به بچه های فرماندهی رسیدیم؛ مستقیم رفتم پیش حاج حبیب  و گفتم : حاج حبیب؛ سید حسن شهید شده است، جنازه اش را آورده ام. با تعجب پرسید:  کجا و چه طوری؟ گفتم: درست وسط میدان امام رضا( علیه السلام). حاج حبیب آمد و نگاهی به پیکر سید حسن کرد؛ پرسید: فرد دیگری هم بود؟ گفتم: هر چه اطراف را نگاه کردم شخص دیگری نبود، فقط من تویوتای آقای سید علی شاهچراغی را دیدم، البته فرصت هم آن طور  نبود که بتوانم دور کاملی  بزنم و  همه جا را ببینم.

«درستاد معراج»

بعد از این که حاج حبیب را در جریان وضعیت آن جا قرار دادم، قرار شد خودم جنازه را به ستاد معراج تحویل بدهم، به همین خاطر یک پتو روی جنازه انداختم و به سمت ستاد معراج که در جاده اهواز - خرمشهر و داخل مقر مصطفی بود و تقریباً حدود 30 کیلومتری با ما فاصله داشت، حرکت کردم، البته ستاد معراجی هم جلوتر بود ولی به خاطر این که از نظر کاری شیفت من بعداً بود و فرصت داشتم، به سمت معراج شهدا که درمقر مصطفی بود رفتیم؛ راستش را بخواهید همیشه از معراج شهدا فاصله می گرفتم و سعی داشتم که هیچ وقت گذرم به آن جا نیفتد، به طور کلی یک مقداری از آن جا می ترسیدم ولی آن شب به هر شکلی که بود رفتم و متوجه هم نبودم که چه کار می کنم؛ البته دوستم( آقای فتحی) هم همراهم بود. تا رسیدیم به مقر مصطفی و در حالی که ساختمان  به خاطر احتمال بمباران در تاریکی مطلق بود داخل شدیم، صدا زدیم: شهید آورده ایم. برای این که بدانم تا آخرین مرحله چه کار می کنند همراه بچه هایی که آن جا بودند، با وجود وحشتی که از جنازه و فضای سردخانه داشتم داخل شدم، نور کم داخل سردخانه و نیز ماسک هایی که افراد به دهان شان زده بودند بر ترس می افزود.  
پیکر سید حسن را از ماشین پایین آوردیم. آن ها داخل جیب هایش را گشتند و هر چه که بود بیرون آوردند؛ محتوای جیب ها یک دسته کلید بود و یک تسبیح و مقداری هم پول؛ یادم هست یک مهر و جانماز هم بود و همچنین کارت شناسایی اش. همه ی آن ها را داخل یک پلاستیک و درکنار جنازه گذاشتند؛ قرار بر این شد که وسایل، همراه پیکر باشد چون مشخص نبود ما چه زمانی به دامغان برمی گردیم. بعد از این که جنازه را داخل سردخانه گذاشتند ما هم برگشتیم.
شاید بیان این مطلب هم لازم باشد : ما وقتی جنازه ی شهید سید حسن را پیدا کردیم آنچه که من دیدم و در ستاد معراج هم مشاهده کردم این بود که  یک ترکش به صورت ایشان خورده بود که داخل صورت رفته بود؛ ماسکی هم داشت که یک ترکش به آن خورده بود؛ چفیه ی دور گردنش هم خونی بود؛ به نظر من دو تا ترکشی که به صورت خورده بود مربوط به بعد از شهادتش بود چون خونی از آن قسمت بیرون نزده بود و فقط سوراخ بود، خون بیش تر اطراف گردن و پهلویش بود؛ ظاهراً این طور است که وقتی تنفس تمام می شود دیگر بقیه ی خون در بدن می ماند.
 از معراج شهدا بیرون آمدیم ولی خدا می داند که از فکر تا صبح خوابم نبرد، اگر چه از یک نظر احساس سبکی و آرامش می کردم و با خودم می گفتم: کاری که باید می کردم را انجام داده ام، چون من از همان بعد از ظهر یک حالت دل شوره داشتم و به قلبم الهام شده بود که بچه ها به شهادت رسیده اند و یا مجروح هستند و عجیب هم این بود که از ساعت ها قبل همه ی توجهم به همین نقطه (میدان امام رضا-علیه السلام-) معطوف شده بود با این که  قرار بود جلوتر بروند؛ ولی چون از آن مسیر قبلاً عبور کرده بودم؛ احساسم این بود در اطراف میدان اتفاقی افتاده است.

«ای کاش...»

خب سید حسن رفت ولی حسرتش برای من باقی مانده است ؛ بارها گفته ام ای کاش جای یکی از این ها؛ - نه جای آن ها نمی شود چون این ها درجای خودشان قرار گرفته اند- ای کاش ما هم جزء این دسته می شدیم؛ ولی توفیق یار ما نبود چون دفعات زیادی ترکش به سراغ مان آمد حتی  یک بار سه تا ترکش به سَرم  خورد و کار به بیمارستان هم کشید ولی نشد؛ با این که بیش تر از 26 سال از جنگ می گذرد این غصه هنوز با ما هست؛ مدام می گویم ای کاش رفته بودیم و نمانده بودیم، ما از دنیا با همه ی لذت های فریبنده اش چیزی خاصی ندیده ایم؛ همیشه این حس در من وجود دارد. إن شاء الله خداوند قبول کند. الان هم که این خاطره را برای شما نقل می کنم از کاری که آن روز ها و شب ها انجام دادیم پشیمان نیستم ولی از این ناراحتم که ای کاش می توانستم توشه ی بهتری بگیرم و خدمت بیشتری می کردم؛ ای کاش بیشتر تلاش می کردیم.

-    با سپاس از این که در این مصاحبه شرکت فرمودید و با دقت به بیان خاطرات تان پرداختید.