مصاحبه با یکی از هم رزمان شهید
- توضیحات
- منتشر شده در سه شنبه, 17 ارديبهشت 1392 18:29
- نوشته شده توسط مدیر
مصاحبه ی ذیل با جناب آقای سید مهد ی شمسی پور در سال 1391هجری شمسی صورت گرفته است که با توجه به حضور مشترک شان با شهید سید حسن شاهچراغ( فرزند سید علی) درمنطقه ی غرب، به بیان خاطراتی از آن شهید پرداخته اند.
- لطفاً خودتان را معرفی نمایید و از چگونگی آشنایی با شهید سید حسن شاهچراغی بگویید.
سید مهدی شمسی پور هستم، فرزند سید احمد و متولد 1350 هجری شمسی؛ با وجود این که بنده نسبت به اخوی (سید محمد)کوچک تر بودم ولی بیش تر خورزان می آمدم و ارتباطم با روستا زیادتر بود و ازآن جایی که با شهید نسبتی هم داشتیم، مقداری هم دیگر را می شناختیم، تا این که برای اولین بار اخوی من را به جبهه بردند، یادم هست تابستان بود.البته چند بار تلاش کرده بودم که راهی جبهه شوم، حتی سوار ماشین هم شده بودم ولی هر بار من را پیاده می کردند.
روز اولی که رسیدیم؛ هنوز شاید ده دقیقه یا یک ربع بیش تر نگذشته بود که پشت بلندگو اخوی سید محمد را صدا کردند. ایشان رفتند. وقتی برگشتند، گفتم : چه کار داشتند؟ گفتند: از من خواستند بلدوزری را به تعمیرگاه ببرم تا کارهایش را انجام دهند، چون ممکن است فردا همان دستگاه را تحویل من بدهند. خب با هم رفتیم تا بولدوزر را بیاوریم؛ وقتی وارد جاده اصلی شدیم شهید سید حسن در حالی که پشت گریدر نشسته بود از راه رسید و شروع کردند به احوال پرسی و با وجود این که همدیگر را می شناختیم، اخوی من را معرفی کردند. در همان لحظات ابتدایی برخورد مان ، سید حسن نارنجکی را بیرون آورد و گفتند: امروز ظهر که می خواهیم آب تنی برویم، نارنجک را می اندازیم و ماهی می گیریم [موج ناشی از انفجار باعث بالا آمدن ماهی ها بر روی آب می شده است و این روشی مرسوم در زمان جنگ بوده است]. اخوی (سید محمد) به شوخی به ایشان گفت: هنوز دست از این کارهایت بر نداشته ای! این کارخطر دارد. سید حسن گفت: چاشنی نارنجک را بیرون آورده ام و بعد هم آن را باز کرد و نشان داد. آن روز به اتفاق سید حسن رفتیم داخل رودخانه شیلر و آب تنی حسابی کردیم که خیلی خوش گذشت؛
اما روزهای بعد که تقریباً 15 تا 20 روز هم طول کشید؛ با توجه به این که من 14 - 15 سال داشتم، در کنار اخوی به عنوان شاگرد بولدوزرکار می کردم. مدتی به همین صورت سپری شد تا این که یک روز اخوی گفتند: چون من راننده بلدوزر هستم، نیاز نیست که شما هم بلدوزر را یاد بگیرید؛ گریدر دستگاه بهتری است و خوب است که شما با گریدر کار کنید تا کار با هر دو دستگاه را بلد باشیم. به همین خاطر روزها که اخوی با بلدوزر مشغول کار می شدند، من را می فرستادند و می گفتند: شما برو پیش سید حسن و گریدر را یاد بگیر. این شد که هر روز من مسیری چند کیلومتری را می رفتم تا خودم را به سید حسن برسانم و نزد ایشان کار کنم و بعد از چند ساعت کار دوباره نزد اخوی بر می گشتم؛ البته اخوی چون در روابط عمومی فرمانده بودند، من هم همان جا بودم.
این را هم اضافه کنم، سید حسن شاگردی داشتند که با هم از نظر فکری جور نبودند و این موجب ناهماهنگی در کار می شد؛ یعنی گاهی سید حسن کاری را می گفتند و او درست انجام نمی دادند، لذا وقتی من می آمدم هم فرصتی برای من ایجاد می شد که کار با گریدر را یاد بگیرم و هم برای ایشان شرائطی پیش می آمد که کار ها سریع تر پیش برود؛ گاهی هم شاگردشان که شاید خوب نباشد اسمشان را در مصاحبه ببرم به سبب همین اختلاف نظر، کار را رها می کردند و من به عنوان شاگرد جای او را می گرفتم که فرصتی طلائی برای من بود.
- تا چه مدت نزد ایشان رانندگی یاد می گرفتید؟
هنگامی که عملیات کربلای 4 و 5 شروع شد بچه ها ی دامغان را به جنوب اعزام کردند ولی من را با خودشان نبردند که مجبور شدم همان جا بمانم؛ اخوی می گفتند: در این مدت سعی کن بیش تر کار کنی و گریدر را خوب یاد بگیری.
هنوز چند روزی از رفتن اخوی نگذشته بود که یک روز در حین باز و بسته کردن اسلحه اتفاقی افتاد که خدا رحم کرد و الا کار دست خودم می دادم؛ یکی ازبچه ها که پیش ما بود گفتند: خشاب اسلحه را بیرون آوردی؟ با این که خشاب را در نیاورده بودم و هنوز روی اسلحه بود گفتم: آری؛ خشاب را بیرون آورده ام؛ در مقابل ما هم کانکس چوبی بود که در آن جا برای آشپزخانه برنج پاک می کردند؛ من گرم صحبت بودم؛ ایشان سئوال را تکرار کردند و پرسیدند: خشاب را بیرون آورده ای؟ دوباره گفتم: آری. در همین بین به ذهنم آمد که وقتی اسلحه روی رگبار باشد، آیا ماشه یک بار می چکد یا چند بار؟ همین طور که این سئوال به ذهنم وارد شد، دستم رفت روی ماشه و به جای یک صدا چند شلیک به گوشم خورد. خیلی ترسیده بودم ولی به خیر گذشت و کسی آسیب ندید. همین بی توجهی کافی بود که عذرم را بخواهند. فردایش گفتند: شما نمی توانید این جا بمانید و باید بروید جنوب ؛شاید هوس آن جا را کرده اید؟!.
من را فرستادند جنوب؛ ولی وقتی به آن جا رسیدم متوجه شدم سید حسن به شهادت رسیده اند؛ اخوی هم نبودند که ماجرا را از ایشان بپرسم.شبی که اخوی برگشتند و من را دیدند؛ با تعجب پرسیدند: تو این جا چکار می کنی؟ مگر قرار نبود آن جا بمانی و کار با گریدر را یاد بگیری ؟ گفتم: وقتی سید حسن آمد این جا، دیگه با کسی آشنا نبودم، به همین خاطر من را فرستادند جنوب و چیزی از حادثه نگفتم.
وقتی اسم سید حسن را بردم، انگار ایشان دنبال بهانه ای می گشتند؛ چون بلافاصله شروع کردند به بیان ماجرای شهادت سید حسن و این که چطور پیکرش را به عقب برگردانده اند.
صبح که شد اخوی گفتند: شما باید به منطقه ای عقب تر بروید و سفارش کرد که من را به آن جا ببرند؛ در همین جا به جایی هم مشکلی پیش آمد و اسمم رفت داخل لیست شهدا. چند روز بعد هم گفتند: باید به مرخصی بروید!!.
وقتی برای مرخصی به دامغان برگشتم،رسیدنم مصادف شد با تشییع جنازه ی سید حسن؛ به نظرم همه ی عوامل دست به دست هم داده بود تا یک بار دیگر شاگرد و استاد هم دیگر را ببیند؛ به همین خاطر برای دیدن پیکرش و خداحافظی با او به سپاه رفتم و همان طور که اخوی گفته بودند یک ترکش به کنار بینی ایشان خورده و یک ترکش هم داخل صورتش و چندتا هم به قسمت ها ی دیگر اصابت کرده بود.
- با تشکر فراوان که در این گفت و گو شرکت کردید.