شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید حسن شاهچراغ (ف.سید علی) مصاحبه ها مطالبی به نقل از برادر شهید

مطالبی به نقل از برادر شهید

 

shahidan-12تنظیم اولیه ی مطالب زندگانی شهید سید حسن شاهچراغی(فرزند سید علی) توسط برادر بزرگوار ایشان جناب آقای سید ابوالفضل شاهچراغی صورت پذیرفته است که در این خصوص زحمات زیادی را متقبل گردیده اند که جای سپاس وقدر دانی فراون دارد. ایشان در اثناء کار و بر اساس مطالب مطرح شده از سوی خانواده و هم رزمان شهید متنی را در چند  فصل  نوشته و با  مقدمه ای  زیبا و خواندنی همراه نموده اند؛ لکن  با توجه  به طولانی بودن و وجود مطالب این متن در مصاحبه های انجام شده؛ تصمیم گرفتیم تنها دو مطلب از دست نوشته ی ایشان که کمتر بازگو شده است را در ادامه  بیاوریم تا هم نشانه ی قدر شناسی ما باشد از زحمات زیادی که متقبل گردیده اند و هم بهانه ای برای ثبت این نکات در تاریخ حماسه ی و ایستادگی مردم سرزمین اسلامی مان.  البته بخش هایی از  نوشته ی ایشان  که مشتمل بر مقدمه و خاطرات می باشد در آینده در بخش مقالات و خاطرات خواهد آمد. «انشاءالله»

مطلب اول:

شهید سید حسن پس از رها کردن مدرسه حدود یک ماه به عنوان شاگرد اتوبوس مشغول به کار می شوند و پس از آن وارد کار کشاورزی و خرمن کوبی می گردند و حدود دو سال هم در این کار مشغول بوده اند تا این که با پیروزی انقلاب اسلامی، احداث و توسعه ی جاده های روستایی آغاز می گردد که موجب می شود ایشان به کار جاده سازی وارد شوند. پدرم می گویند: وقتی برای اولین بار عیدی اش را از این طریق دریافت کرد؛ با خوش حالی به خانه آمد و آن را به من داد، قصدش این بود که به من در هزینه های منزل کمک کرده باشد.
سید حسن قبل از این که رفتن به جبهه را شروع کنند، مدتی هم در منابع طبیعی کار کرده اند که در آن جا هم سکه ای را به عنوان عیدی دریافت می کنند و با فروختن آن یک قطعه فرش می خرند تا کم کم مقدمات ازدواج را فراهم نمایند؛ ولی خیلی طول نکشید که با شهادت، به وصالی سراسر عیش و آسایش دست یافتند.   

مطلب دوم:

در سال 63 به همراه دایی مان سید مجتبی شمسی نژاد راهی جبهه شدند و توانستند درعملیات بدر حاضر گردند و در همین عملیات بود که مجروح گردیدند؛ البته دایی مجتبی به شهادت رسیدند. سید حسن را به بیمارستانی در تبریز منتقل می کنند و از ناحیه ی پا تحت عمل جراحی قرار می گیرند ولی در این مدت کسی از خانواده ی ما مطلع نبودند تا این که پس از گذشت چند روز متوجه ماجرا شدیم. هنگامی که از بیمارستان مرخص شدند و برای ادامه ی درمان به خورزان آمدند، مجبور شدند حدود دو ماه را در خانه بمانند تا کم کم جراحات رو به بهبودی بگذارد.
ایشان تعریف می کردند: در بیمارستان تبریز که بودم، از آن جایی که تنها بودم و کسی نبود با او صحبت کنم؛ گاهی از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم.یک روز که در حال تماشای اطراف بودم، متوجه شدم دو فروند از هواپیماهای عراق به طرف بیمارستان می‌آیند که بلافاصله پدافند هوایی ایران شروع به شلیک کردند. در همین شرائط دو فروند هواپیمای جمهوری اسلامی ایران هم به پرواز درآمدند و خودشان را به سرعت بالای سرآن ها رساندند؛ وقتی هواپیماهای عراق با این وضعیت روبرو شدند و متوجه شدند کاری نمی توانند انجام دهند فرار را بر قرار ترجیح دادند ولی در اطراف شهر تبریز مورد اصابت قرار گرفتند و ساقط شدند.