مصاحبه با پدر شهید
- توضیحات
- منتشر شده در پنج شنبه, 08 اسفند 1392 04:10
- نوشته شده توسط مدیر
متن ذیل در بردارنده ی دو مصاحبه با آقای سید جواد تقوی پدر بزرگوار شهید بسیجی سید حسین تقوی می باشد که در سال های 1380 و 1392 هجری شمسی توسط برگزارکنندگان نکوداشت شهدای روستای حسن آباد انجام گرفته است. ایشان در این گفت و گو ها به بیان مطالب مفیدی از روحیات و چگونگی عزیمت فرزند شهیدشان به جبهه پرداخته اند.
- لطفاً به عنوان اولین سئوال مقداری پیرامون زندگی تان بگویید.
اینجانب سید جواد تقوی فرزند سید محمود و متولّد 1320 هجری شمسی هستم. محل ولادت بنده نیز روستای حسن آباد بوده است. پدرم آقای سید محمود تقوی به دهقانی و ساربانی مشغول بودند و با زحمت بسیار زیادی که در آن سال ها متحمل می شدند مخارج شش فرزند (3 دختر و 3 پسر) خویش را بدست می آوردند.
من بعد از این که کلاس چهارم را خواندم برای ساربانی شترهای عمویم عازم روستای ورکیان شدم که البته به اختیار خودم نبود چون نه حقوقی در کار بود و نه امتیازی. به هر حال بعد از مدتی زندگی در روستای ورکیان، عمویم همسر دیگری در روستای عوض آباد اختیار کردند که همین باعث شد بنده بین ورکیان و عوض آباد در رفت و آمد باشم و کارهای ایشان را انجام بدهم. تا این که پس از مدتی به تهران رفته و کار بنایی و ساختمانی را در منطقه ی شریعتی و پیچ شمیران و دزاشیب و داودیه و... دنبال نمودم. دلیل این تصمیم هم این بود که شوهر خاله ام معمار بود و کارهای نیمه کاره اش را به بنده می سپرد تا ضمن نگهبانی، آن را به اتمام برسانم. خلاصه بنّایی و کار کردن ما از آن موقع شروع شد و تا سال 1388 هجری شمسی ادامه یافت یعنی دو سه سالی است که دیگر آن را کنار گذاشته ام. مجموعه ی فرهنگی شهید شاهچراغی دامغان آخرین پروژه ی ساختمانی بود که در آن کار کرده ام. باید این را هم می گفتم که خانواده ی ما در سال 1336 هجری شمسی به علت نزاع و اختلافاتی که در روستای حسن آباد وجود داشت به روستای قاسم آباد مهاجرت کرده و در این روستا ساکن شدند.
- شهید چندمین فرزند شما بودند و اگر از دوره ی کودکی ایشان مطلبی در خاطر دارید بیان نمائید.
در روستای قاسم آباد زندگی می کردیم که خداوند سید حسین را هم زمان با ولادت حضرت سید الشهداء(علیه السلام) به ما عطا کردند. ما نیز به سبب علاقه و محبّتی که به خانواده ی اهل بیت (علیهم السلام) داشته و داریم اسم زیبای «حسین» را برایش انتخاب کردیم. البته در زمان ولادت ایشان بنده به جهت کارم که به آن اشاره شد در تهران بودم و پس از گذشت یک ماه به دامغان آمدم. اگر چه بعد از تولّد ایشان خیلی طول نکشید که از خیرکار در تهران گذشتم و در دامغان مستقرّ شدم.
سید حسین از همان خردسالی خیلی شیرین و بامزه بود و زندگی مان را با وجودش گرمی خاصی بخشید. البته همواره به واسطه ی رؤیای عجیبی که در سه یا چهار سالگی او دیده بودم در مورد آینده اش نگران بودم و چیزهایی به دلم افتاده بود اما به عنوان یک پدر هیچ گاه نمی خواستم آن را بپذیرم و قبول کنم که فرزندمان نزد ما نمی ماند و از پیش مان خواهد رفت تا این که 14 یا 15 سال بعد تعبیرش رخ داد و سید حسین ما را تنها گذاشت. جریان خوابم این طور بود که مشاهده کردم در جایی شبیه به میدان روستای قاسم آباد مراسم تعزیه خوانی برپاست، سید حسین هم در آغوش من و ماه در وسط آسمان قرار دارد. من همین طور که به ماه و مراسم تعزیه نگاه می کردم و سید حسین را در بغل گرفته بودم همّت کردم تا به یاری سپاه امام حسین (علیه السلام) بروم. مقداری هم حرکت کردم ولی به یک باره مشاهده کردم ماه و سید حسین ناپدید شدند که از خواب بیدار شدم.
- شهید سید حسین در کدام مدارس درس خوانده اند و بفرمائید وضعیت تحصیلی شان چطور بود.
دوره ی مدرسه را با ثبت نام در دبستان منوچهری شروع کردند. آن موقع ما در خانه ای اجاره ای در خیابان بلوار زندگی می کردیم. دوره ی راهنمایی را هم در مکانی که هم اکنون مجتمع آموزشی می باشد دنبال کردند و به هنرستان شهید چمران که روبروی سینمای دامغان قرار داشت وارد شدند. اما در باره ی وضعیت درسی ایشان می توانم بگویم در درس و بحث واقعاً یک بود و ممتاز. من و مادرش اوایل خیلی حرص و جوش می خوردیم که چرا در خانه کتاب و دفتر را باز نمی کند و زحمت نمی کشد ولی بعد از مدّتی فهمیدیم درسش را در کلاس می گیرد و در خانه نیازی به کار ندارد یعنی استعدادش طوری بود که با همین شرائط نمرات بسیار خوبی می گرفت. یک موقعی با او قرار گذاشته بودم برای هر نمره ی 20 که بگیرد مبلغ 2 تومان (بیست ریال) به او بدهم. سید حسین آن قدر نمره ی بیست آورد که احساس کردم نزدیک است ورشکست بشوم به همین خاطر زیر قولم زدم و نتوانستم به قرارم عمل کنم. ایشان هم می گفتند: چه پول بدهید و چه ندهید من برای شما نمره ی بیست می آورم. این همه در حالی بود که در مقطعی از دوران تحصیلی اش حوادث انقلاب شدت گرفته و او بخشی از وقتش را به این مسأله اختصاص می داد و همراه من در راهپیمایی ها حضور پیدا می کرد.
- برخورد و رفتارشان با شما و اطرافیان چگونه بود؟
اصلاً بچه ی بازیگوشی نبود بلکه خیلی مؤدّب، با معرفت، بسیار افتاده و متواضع بود. خلاصه ما از او راضی بودیم. تابستان ها دوشادوش بنده کارگری می کرد و پولش را در خانه خرج می کرد. از ساختمان هایی که یادم هست در ساختش کمکم کردند خانه ای برای آقای تیموری و نیز منزلی نزدیک فردوس رضا بود که برای آقایی از اهالی سمنان بود. هم چنین به عنوان کارگر در شهرک انقلاب برای بنیاد مسکن کار کرده بود.
اگر بخواهم از ارتباط و محبتش نسبت به اقوام و بستگان چیزی گفته باشم هر چه بگویم کم گفته ام چون شیفته و علاقه مند به بستگان بودند. آن ها نیز به او علاقه ی خاصی داشتند به حدی که وقتی اسم سید حسین می آمد همه سرا پا گوش بودند. زمانی که میهمانی به منزل می آمد خیلی گرم و با چهره ای باز پذیرایی می کردند. هم چنین دوستان زیادی داشت و با هم سن و سال هایش در رفت و آمد بودند. البته در محیط خانه همراز ایشان خواهرش بود که فاصله ی سنی شان تنها یک سال بود. اهل ورزش، درس و عبادت بود و به این سه چیز علاقه ی زیادی داشت . با این که در سنین جوانی قرار داشت اما معلّم اخلاق خانواده ی ما بودند.
- یکی از مسائلی که در مورد شهید سید حسین زیاد مطرح می شود و شما نیز به آن اشاره داشتید تقیّد ایشان به نماز و مسائل دینی می باشد؛ لطفاً در این خصوص نیز توضیحی بفرمائید.
در خانه من و مادرشان نسبت به نماز بچه ها سفارش می کردیم و بچه ها هم که رفتار ما را می دیدند گرایش به نماز پیدا می کردند. یادم هست سید حسین هنوز خیلی کوچک بود که یک شب برای ادای فریضه ی مغرب آماده می شدم. ایشان هم در همان سنّ طفولیت با درب اتاق بازی می کرد که برای نمازم مزاحمتی را ایجاد کرده بود. آن قدر هم این کار را تکرار کرد که بالاخره مجبور شدم دنبالش کنم تا جلوی شیطنتش را بگیرم. او از خانه بیرون پرید و به سمت خیابان دوید. من هم دنبالش می دویدم. خلاصه وقتی به منزل برگشتیم از من عذرخواهی کرد و گفت: بابا از من بگذرید و بروید دنبال نمازتان.
ایشان به نماز و روزه معتقد بود و آن ها را اول وقت به جا می آورد و اهمیت ویژه ای به آن می داد. حتی می توانم بگویم در خانه مشوّق بچه ها سید حسین بودند. البته وقتی به جبهه رفتند اهل خواندن نماز شب هم شده بودند چون یکی از دوستان ایشان - آقای شیخ غلام رضا فراتی - برای ما نقل کردند: در سنگری که بودیم تنها دو نفر از بچه ها ساعت طاقچه ای داشتند. یکی شهید هنگی و دیگری شهید سید حسین و هر دو نفر هم ساعت شان را برای نماز شب تنظیم می کردند و بیدار می شدند.
- دلیل عزیمت شهید سید حسین به جبهه چه بود؟ و از چگونگی رفتن شان بگویید.
سید حسین جواب این سئوال را خودش در وصیت نامه داده است چون نوشته اند: من به خاطر حفظ دین رفته ام. اما تعداد دفعاتی که راهی شدند سه مرحله بود. برای اولین بار که می خواست برود در ساختمانی در شهرک انقلاب کار می کردم و مشغول نصب قرنیز های اتاق ها بودم. من عادت داشتم همین طور که کار می کردم به رادیوگوش کنم تا اخبار جنگ را دنبال کرده باشم. اما آن روز یادم رفته بود که رادیو را با خودم بیاورم و از طرفی در جبهه هم عملیاتی شروع شده بود که به گمانم فتح المبین بود. به همین خاطر به خانه پیغام دادم که رادیویم را بفرستید. سید حسین هم رادیو را برداشته و برایم آورده بود. وقتی آمدند به ایشان گفتم: شما دوغآب این قرنیزها را بریز تا من چند دقیقه به خیابان بروم و برگردم؛کاری داشتم که باید انجام می دادم. وقتی این جمله را شنید در جوابم گفت: به یک شرط انجام می دهم. گفتم: چه شرطی؟! گفت: این که اجازه بدهید به جبهه بروم و الّا نمی شود. در جوابش سَرم را تکان داده اما چیزی نگفتم؛ اگر چه راضی بودم. این عمل نشان از این داشت که بی میل نیستم اگر چه اجازه ی صریحی هم نبود ولی برای ایشان کافی بود که پشتش گرم شود و جهت ثبت نام اقدام نماید. بالاخره برای گذراندن دوره ی آموزشی راهی ورامین شد و در نزدیکی امام زاده جعفر (علیه السلام) ورامین مستقر شدند ولی بعد از مدتی به تهران و پادگان امام حسن مجتبی (علیه السلام) رفتند. در این مدت مرخصی هم آمدند؛ ما نیز به دیدنش رفتیم تا این که برای دوره ای سه ماهه راهی سردشت (واقع در استان آذربایجان غربی) شدند.
وقتی از جبهه برگشتند دو ماه این جا ماندند و درس شان را شروع کردند تا این که برای بار دوم راهی جنوب شدند. در مقابل بسیج بدرقه اش کردیم و رفت که این سفر هم دو ماه و نیم طول کشید. وقتی برگشتند سه یا چهار ماه این جا بودند تا این که برای بار سوم عازم شدند که بدون خداحافظی و اطلاع ما بود.
- علاقه داریم بدانیم هنگامی که از جبهه می آمدند درباره ی منطقه و وضعیت آن جا چه چیزی می گفتند؟
به جبهه علاقه مند بود و همین هم باعث می شد که نتواند این جا بماند. یک بار تازه از جبهه آمده بود که به عنوان کارگر همراه من آمدند. من به دایی ام (آقای سید امیر شمسی نژاد) گفتم: مقداری سید حسین را نصیحت کنید که این قدر به فکر جبهه نباشد و درسش را ادامه بدهد. ایشان هم رفتند و با سید حسین صحبت کردند ولی چیزی که از سید حسین شنیدند این جملات بود: ای دایی جان؛ اگر تو یک بار بیایی و آن جا را ببینی دیگر این جا نمی مانی. شما نمی دانید آن جا چه معنویتی هست.
- دفعه ی آخر بدون خداحافظی و اطلاع شما رفتند؟!
بله؛ آن روز برای کار رفته بودیم که به من گفتند وسیله ای را در منزل جا گذاشته است. رفتن به طرف منزل همان و عزیمت به جبهه همان. آن طور که بچه ها تعریف می کنند وقتی قصد خروج از منزل را داشتند مادرشان سئوال می کند: سید حسین کجا می روی؟ در جواب می گویند: می خواهم بروم پیش آقای فئوادیان؛ باید کتابی را از ایشان بگیرم و با این بهانه می روند و خودشان را به نیروهایی که آماده ی اعزام بودند می رسانند.
تا این که بیست و دو روز بعد پیکرشان را به دامغان منتقل کردند و رفت و آمد دو ساله اش در این راه با درک مقام شهادت به پایان رسید.
- سید حسین در چه منطقه ای به شهادت رسیدند و آیا از دوستان شان چیزی در این رابطه شنیده اید؟
محل شهادت منطقه ی هورالعظیم بوده است. آن طور که یکی از هم رزمانش برای ما نقل کرده است ایشان شبی به عنوان دیده بان و به جای یکی از دوستانش برای نگهبانی اقدام می کند که ترکش خمپاره به قسمت بالای سرشان اصابت می کند و به شهادت می رسند.
- خبر شهادت سید حسین را چگونه دریافت کردید؟
مرحوم کربلائی سید ابوالقاسم تقوی (پدر شهید سید حسن تقوی) در بنیاد شهید بودند و معمولاً خبر شهدا را به خانواده ها می رساندند. ایشان قضیه را به دوست بنده آقای جمشید فانی گفته بودند و به اتفاق آقای سید تقی شاهچراغی(فرزندسید ذبیح) و آقای سید عباس تقوی به سراغ من که در خیابان دولت و در ساختمانی بنایی می کردم، آمدند. هنگامی که من را دیدند با این مقدمه شروع کردند که جمشید قصد دارد خانه اش را بفروشد. شما مِتر را بردار تا برویم خانه را متر کنید و نظری بدهید.[بغض پدر و گریه ی مادر شهید] من ابتدا قبول نمی کردم چون کار برای دیگران بود و نمی خواستم کار مردم معطّل بماند اما ایشان اصرار می کردند و از طرفی به کارگری که پیش من بود اشاره کرده بودند تا من را راضی کند. خُب به هر صورت سوار ماشین شدیم و آمدیم جلوی شعبه ی نفت که درخیابان پاسداران و نزدیکی سپاه قرار داشت؛ دیدم عمویم آقا میرشمسا آن جا هستند. به ایشان گفتم: شما این جا چه کار دارید؟ گفتند: من با آقای جلالیان کار دارم. من هم باور کرده و مسیر را ادامه داده تا به خانه ی آقای فانی رسیدیم. در آن جا بود که آقا سید تقی شروع کردند به صحبت درباره ی جبهه و شرائط آن جا ولی من اصلاً در این حال و هوا نبودم که ممکن است خبری شده باشد لذا وقتی دیدند این مقدمه چینی ها بی فایده است مجبور شدند حرف شان را مستقیم مطرح نمایند، لذا گفتند: چرا نشسته ای؟ سید حسین شهید شده است. بلند شو برویم دنبال کارهایی که باید انجام دهیم.
این را هم بگویم از وقتی که خبر را شنیدم تا موقعی که می خواستند او را دفن کنند سعی کردم بیش تر با او باشم و به همین خاطر در مراحل مختلف غسل و وداع ایشان حضور داشتم.
- سال ها از شهادت فرزند عزیزتان می گذرد؛ ممکن است بفرمائید این زمان طولانی و روزهای سخت به شما چگونه گذشته است؟
هر پدری که جوانش را از دست داده باشد حالش معلوم است. اما باید شکر خدا را کنیم تا به ما استقامت بدهد. من پیش بچه ها اظهار عجز و ناراحتی نمی کنم؛ همان موقع هم سعی می کردم تا بچه ها را قانع کنم چون مرگ سید حسین شهادت در راه خدا بودکه افتخاری است برای ما.
- آیا هیچ وقت ایشان را در خواب هم دیده اید؟
خیلی کم خواب می بینم به همین خاطر هم تنها یک بار خوابش دیده ام که آن هم خیلی کوتاه بوده است. دیدم از درب خانه با لباس نظامی وارد شد. من داخل اتاق نشسته بودم و ایشان هم در حالت مریضی بودند. همین که آمد سرش را در دامنم گذاشت. به ایشان گفتم: موقعی که ترکش به سرَت خورد چه حالتی داشتی؟ که از خواب پریدم و جوابم را نگرفتم. [گریه ی پدر].
- با تشکر از این که در مصاحبه شرکت کردید و مطالب مفیدی را بیان نمودید.