مصاحبه با مادر شهید
- توضیحات
- منتشر شده در پنج شنبه, 08 اسفند 1392 07:53
- نوشته شده توسط مدیر
متن ذیل در بردارنده ی دو گفت و گو با سرکار خانم سیده شهربانو تقوی مادر بزرگوار شهید بسیجی سید حسین تقوی (فرزند سیدجواد) می باشد که در سال های 1380 و 1392 هجری شمسی توسط برگزار کنندگان نکوداشت شهدای روستای حسن آباد دامغان انجام گرفته است. ایشان در این مصاحبه ها به بیان نکات مهمی از زندگی فرزند شهیدشان پرداخته اند.
- لطفاً در ابتدا مقداری پیرامون زندگی تان قبل و پس از ازدواج بگویید.
سیده شهربانو تقوی هستم فرزند مرحوم میر شمسا و مادر شهید سید حسین تقوی که در سال 1326 هجری شمسی در روستای وِرکیان به دنیا آمده ام. پدرم از حسن آبادی هایی بود که به وِرکیان مهاجرت کرده و در این روستا ساکن شدند. البته خانواده ی ما چند بار بین این دو روستا و مناطق دیگر تردد داشته اند چون پس از مدتی اقامت در ورکیان به حسن آباد برگشته و دوباره به ورکیان آمدند. در مرحله ی بعد من و برادرم به حسن آباد و از آن جا به روستای عوض آباد رفتیم که در همین روستا نیز بزرگ شده و ازدواج کردم و زمینه ی رفتنم به قاسم آباد و سرانجام سکونت در شهر دامغان را فراهم ساخت. این را نیز اضافه کنم در هنگام ازدواج ما که در سال 1342 هجری شمسی شکل گرفت 16 ساله بودم و شوهرم 23 سال داشتند.
- شهید سید حسین کجا به دنیا آمدند.
ایشان در روستای قاسم آباد به دنیا آمدند که خوشحالی خانواده و بستگان را به دنبال داشت. یادم هست به مادر شوهرم گفتم: چرا می خواهید اسمش را سید حسین بگذارید؟ که این طور جواب دادند: مرحوم حاج سید باقر تقوی
- ایشان دایی من بودند - در خواب به من فرمودند: خداوند به سید جواد پسری عطا کرده است که اسمش را با
خودش آورده است لذا از این جهت نگران نباشید. دلیل این سخن هم این بود که نوزادمان در روز ولادت حضرت سید الشهدا (علیه السلام) دیده به جهان گشوده بود و اسم «سید حسین» بهترین نامی بود که می توانستیم برگزینیم.
- اگر ممکن است مطالبی درباره ی اخلاق و روحیات شهید سید حسین بیان نمایید.
ایشان خیلی افتاده و با اخلاق بود که به گمانم بچه ای به این شرائط نبود! یعنی آن قدر با هوش و مؤدّب بود که وقتی برای انجام کاری به او اشاره می کردم بلافاصله حرفم را می گرفت و دنبال می کرد. به همین خاطر نیز در بین بچه هایم به او علاقه ی خاصی داشتم و در نظرم ممتاز بود. زمانی که درس نداشت به سراغ کارگری می رفت و دستمزدش را در خانه هزینه می کرد و برای من و بچه ها وسایلی را می خرید. خلاصه هرکاری که از دستش بر می آمد برای ما انجام می داد. یک بار تابستان که پدربزرگش آقا سید محمود برای دروگندم در زمینی که پشت روستای قاسم آباد و نزدیک روستای فرات قرار داشت رفته بودند، سید حسین به من گفت: می خواهم بروم کمک بابا جان؛ لذا یک شیشه آب لیمو و مقداری خاکشیر و خیار و یک عدد هندوانه گرفت و با موتور سیکلت پدرش رفت تا به ایشان کمک کند. دو شبانه روز هم آن جا ماند. حرفش این بود، اگر بابا جان پیر و شکسته شده است درست نیست که رهایش کنم.
از رفتارها و برخوردهایش خاطره زیاد هست؛ مثلاً یک روز که برای سفیدکردن خانه، گچ کار و کارگر داشتیم شهید سید حسین نیز با آقای علی اکبر حاجی زاده که ایشان هم بعدها به شهادت رسیدند کار می کردند و در ضمن هم شوخی؛ شهید حاجی زاده دستش را داخل جیب سید حسین می کرد و پسته و بادامی که داخل جیب ایشان بود را بیرون می آورد. من به شهید حاجی زاده گفتم: چرا این کار را می کنید؟! که در جوابم گفت: زن آقا؛ ما دوست هستیم و دل مان می خواهد شوخی کنیم، شما نمی توانیید ببینید؟! و بعد هم به شوخی گفتند: می خواهم ببینم سید حسین این ها را ازکجا برداشته است. من هم گفتم: هر جور دوست دارید رفتار کنید؛ شما دوست هستید و خودتان می دانید.
- وضعیت درس و نمرات شان چطور بود؟
اوایل که مدرسه می رفت یک روز رفتم پیش معلم شان آقای سید محمد تقوی که از بستگان بودند و گفتم: سید حسین در خانه نه نمازش را سر موقع می خواند و نه درسش را درست دنبال می کند. وقتی این مطلب را به عنوان شکایت گفتم، معلم شان گفتند: این دفعه که آمدید این جا، اشکالی ندارد؛ اما دیگر این طرف ها نیایید چون اگر من ده تا شاگرد مثل سید حسین می داشتم هیچ غصه ای نداشتم. همین هم شد که ما درباره درس و بحثش نگرانی خاصی نداشته باشیم و ایشان هم با نمرات خوب به خانه بر می گشتند.
- ظاهراً در میان رشته های ورزشی به فوتبال علاقه مند بودند.
خیلی به فوتبال علاقه داشت و در تیم عباس آباد دورازه بان شده بود. در این مورد هم نگران بودم که مبادا به درس هایش لطمه ای وارد شود. به همین خاطر گهگاه از خودش می پرسیدم:آیا به درس هایت هم می توانی برسی؟ ایشان نیز هر دفعه جواب می دادند: شما نگران درس من نباشید، اگر به درس هایم نرسیدم هر چه خواستید بگویید.
- نگرانی دیگر شما که با معلم شان در میان گذاشته بودید نسبت به نمازشان بود.
بله؛ من به معلم شان این موضوع را گفتم ولی در نماز هم مانند درس نمونه شد. از همان دوره ی ابتدایی وقتی از مدرسه می آمد سر ظهر وضو می گرفت و نمازش را می خواند و بعد مشغول غذا می شد. قبل از وضو هم ابتدا دست ها و پاهایش را می شست و سپس برای وضو اقدام می کرد که بعضی وقت ها به ایشان می گفتم: سید حسین با این کارها آخر مثل یک بنده ی خدا که وسواس شدیدی داشت، می شوی. اما در جوابم گفت: هر کس از ایمانش بترسد مگر می خواهد وسواسی شود؛ نخیر؛ نگران نباشید من آن طور نمی شوم.
با ایمان بود و اهل قرآن؛ به بچه ها نیز در خانه قرآن را یاد می داد. در درس به خواهر و برادرهایش کمک می کرد و نسبت به من قدردان بود و خیلی خوب برخورد می کرد. حقیقت این است که تا در منزل بودند ما از او درس می گرفتیم.گاهی نیز من را نصیحت می کردند. به نظرم تَک بود.
- سرانجام مدرسه را رها کردند و راهی جبهه شدند. لطفاً از چگونگی رفتن شان به جبهه بگویید.
سید حسین سه بار به جبهه رفت که دفعه ی اول و دوم اطلاع داشتیم و خداحافظی هم کردیم اما بار سوم هیچ خبری از رفتنش نداشتیم. روزی که می خواست برود به من گفت: می خواهم بروم خانه ی آقای فئوادیان - پسر ایشان نیز شهید شده است- چون به ایشان پول داده ام تا از تهران برایم کفش و گرم کُن ورزشی بیاورد؛ می خواهم ببینم آورده است یا نه و با اصرار مقداری پول به من داد و کتابی را برداشت و رفت. همین طور که از ایشان جدا می شدم گفتم: من می روم از مغازه شیر می گیرم، شما هم بیا و آن را بیاور. که جواب داد: مامان؛ من نمی توانم.
وقتی شیر را گرفتم؛ دیدم از سمت مسجد رفت و دیگر ندیدمش.
- آیا در مدتی که با جبهه ارتباط داشتند درباره ی شهادت، با شما صحبت کرده بودند؟
یک بار مادرم - خدا ایشان را بیامرزد- خانه ی ما بودند که به سید حسین گفتم: مادر؛ ما عیال وار هستیم؛ شما باید همین جا بمانید و به ما کمک کنید. ایشان بلافاصله درجوابم گفت: شما باید پیرو جدّتان باشید؛ امام حسین (علیه السلام) علی اکبرش را به کربلا برد و... شما باید مانند زینب باشید. اگر خداوند من را پذیرفت، گریه و زاری نکنید. گفتم: مادر من طاقت نمی آورم؛ که گفتند: شما باید طاقت بیاورید. و همین طور که سرش پایین بود ادامه داد: خواهران و مادران ما گرفتار هستند؛ ما باید برای یاری آن ها برویم. این حرف ها مربوط به دفعه ی دومی است که می خواستند بروند چون دفعه ی اول که راهی شدند خداوند به ما فرزندی داده و من در بستر بودم و حالم مُساعد نبود؛ لذا دخترم ایشان را بدرقه کردند. در این سفر نیز موقع رفتن به پدرش گفته بود: اگر اجازه دهید اسم این فرزند را من انتخاب کنم تا یادگاری از من باشد. پدرش هم گفته بودند: اشکالی ندارد که نام «محبوبه» را برای خواهرش انتخاب کردند.
موقعی که از جبهه می آمد خوشحال بودیم اما موقع رفتنش که خیلی زود از راه می رسید وضعیت برای ما سخت و سنگین می شد؛ به همین جهت به آقایی که ایشان را به جبهه فرستاده بود، گفتم: چرا شما سید حسین را این قدر زود فرستادید؛ ما هنوز دیدن نکرده بودیم!. ایشان گفتند: سید حسین، خودش این طور خواستند و برای رفتن اصرار داشتند.
دختر خاله ی ما که آخرین مرتبه شاهد عزیمت ایشان بوده است می گوید: گویا سید حسین بال درآورده بود چون فقط یک لحظه توانستم او را ببینم؛ با عجله رفت و سوار ماشین شد.
من هنگامی که متوجه رفتن سید حسین شدم به پسر عمویم که برای دیدن به خانه ی ما آمده بود، گفتم: احساس می کنم این مرتبه سید حسین شهید می شود. ایشان گفتند: نه؛ این فکر را نکنید. ولی همین طور شد و بعد از بیست و دو روز پیکرش را آوردند.
- خبر شهادت ایشان را چگونه شنیدید؟
آن روز داخل زیر زمین منزل در حال مرتّب کردن وسایل خانه بودم که پسرم - سید محمد - صدا زد: پای شوهر عمه رفته زیر ماشین و عمه فاطمه هم بلند بلندگریه می کند و خودش را می زند. تا این جمله را شنیدم در حالی که چادر به کمرم بسته بود به سرعت از پله ها بالا رفتم و بدون کفش خودم را به کوچه رساندم. همان موقع می دانستم که برای استاد حسین اتفاقی نیفتاده است و خبر سید حسین را آورده اند. بنده ی خدا آقای مظهری که از همسایه های ما بودند من را برگرداندند. خانه هم کم کم شلوغ شد.
- آیا شما هم برای وداع با پیکرشان رفته بودید؟
در سپاه بود که کنار پیکرش نشستم - به خیالم دیروز بوده است- گفتم: مادرجان مبارکت باشد؛ داماد بی عروس من. پول هم برده بودم و ریختم روی سرش. پدرم آمدند و گفتند: چرا این کارها را می کنی؟ گفتم: پسرم می خواهد برود، می خواهم با او خداحافظی کنم.
- آیا سید حسین به خواب تان می آید؟
در این که شهیدان زنده اند و مراقب ما هستند نباید شک نمود. یک بار پدرش به همراه یکی از دوستانش که در مناطق جنگی کاری داشتند به سمت منطقه رفته بودند که ایشان را در خواب دیدم. سید حسین در قبر دراز کشیده بود و طلاهای زیادی روی سینه اش قرار داشت. به ایشان گفتم: مادر؛ این طلاها چیست؟! در جوابم گفت: این ها برای مردم است و باید به صاحبش برگردانم. گفتم چرا برهنه هستی؟! گفت: برای این که دیگران ببینند. حتی به ایشان گفتم: این ها را به من بده که جواب داد: نمی شود؛ مال مردم است.
از خواب که بیدار شدم خیلی تعجب کرده بودم که این چه خوابی است که دیده ام. اما وقتی پدرش از مسافرت برگشتند و ماجرا را به ایشان گفتم تعبیرش روشن شد. ایشان گفتند: ما که به سمت منطقه می رفتیم در اراک با برف سنگینی روبرو شدیم. من از ماشین پیاده شدم تا ببینم آیا راه باز است یا خیر. همین که از ماشین پایین آمدم ماشین خاموش شد و بایدآن را هول می دادم. اما وقتی پشت ماشین رفتم تا ماشین را هول بدهم پایم به یک کیف زنانه برخورد کردکه طلای زیادی داخل آن بود. از آن جایی که شب بود چاره ای نداشتیم جز این که حرکت کنیم اما به سبب بارش سنگین برف نتوانستیم راه زیادی را طی کنیم و سرانجام هم مجبور به برگشتن به جای اول شدیم و صاحبش را پیدا کردیم که قضیه اش طولانی است.
کسان دیگری هم بوده اند که ایشان را در خواب دیده باشند. به عنوان مثال در اولین سالگرد شهید یکی از همسایه ها گفتند: شهید را در خواب دیدم که دو سه نکته را به من تذکر داده و گفتند: پرچمی که از بنیاد شهید برای مراسم سالگرد آورده اند اشتباه است، باید پرچم را ببرند و عوض کنندکه وقتی بررسی کردیم متوجه شدیم پرچم را اشتباهی آورده اند. دیگر این که پدرم در انجام کارهای مراسم دست تنهاست؛ به دوستانم خبر دهید تا به ایشان کمک کنند. بعد هم یک سیب و یک شاخه ی گل را به من دادند و گفتند: به مادرم بدهید و بگویید: در مجلسی که گرفته می شود من سمت راست بابا هستم. بعد هم گفته بودند: می خواهم بروم سر کلاس، بچه ها منتظر هستند.
- با تشکر از این که در این گفت وگو شرکت کردید.