مصاحبه با همسر شهید(قسمت اول)
- توضیحات
- منتشر شده در سه شنبه, 08 اسفند 1391 19:34
- نوشته شده توسط مدیر
متن حاضر در بردارنده ی قسمت اول از گفتگویی است که در بهمن ماه 1391 با سرکار خانم کبری رحیمی همسر محترمه ی شهید سید علی طباطبائی نیا (سید ماشاءالله درخوشی) انجام گرفته است. لازم به ذکر می باشد ایشان در این بخش به بیان مطالبی از مشخصات خانوادگی و چگونگی آشنایی شهید طباطبائی نیا با ایشان و مراسم ازدواج شان پرداخته اند .
- لطفاً ضمن معرفی خود، مقداری در مورد وضعیت خانوادگی تان توضیح دهید.
این جانب کبری رحیمی فرزند نورالله و متولد سال 1332 شمسی از شهرستان دلیجان می باشم ، پدرم فردی متدین و محترم می باشند و از طریق کشاورزی روزی خانواده را تأمین می نمایند .ایشان چهار دختر و یک پسر داشتند که بنده بزرگ ترین فرزندشان بودم و همین هم باعث شده بود که نسبت به من خیلی علاقه داشته باشند و بارها وجود این علاقه را بر زبان می آوردند و می گفتند : بعد از سه سال که از ازدواج مان گذشته بود ، به دنیا آمدی و شیرینی و نعمت زندگی مان شدی. همین علاقه ی زیاد به بنده هم سبب شده بود که شوهرم را در میان داماد هایشان بیش تر از بقیه دوست داشته باشند و به او احترام خاصی بگذارند .
- چگونه با شهید آشنا شدید و با توجه به نداشتن شناخت قبلی، مراسم خواستگاری و ازدواج چگونه برگزار شد؟
آن سال ها ما با خانواده ی خاله ام به صورت مشترک زندگی می کردیم. در خانه ی ما یک اتاق بود که دختر ها در آن قالی بافی می کردند ؛ ما صبح ها برای بافتن قالی به این اتاق می رفتیم و بعد از چند ساعت کار برای ناهار بر می گشتیم. از طرفی آقا سید علی( ماشاءالله) دو سه روزی بود که از تهران برای دیدن برادرشان که داماد خاله ی من بودند به آن جا آمده بود؛ در آن روزها تازه پانزده سالم تمام شده بود و برای ناهار از اتاق کار بیرون آمده بودم که ایشان من را دیده بودند و از دختر خاله ام که همسر برادرشان بود، پرسیده بودند، آیا این دختر شوهر دارد؟ دختر خاله ام به ایشان گفته بود: او هنوز پانزده سال دارد؛ اگر شما تصور کرده اید سنش بیش تر است شاید به خاطر این باشد که فرزند اول خانواده بوده است و پدر و مادرش خیلی خوب از او مراقبت کرده اند . سید علی به ایشان می گوید: آیا او را به من می دهند؟ این قضیه مربوط است به خرداد سال 1348. شب خاله ام به اتاق ما آمده و درخواست آقا سید علی را مطرح کرده بود ولی با مخالفت شدید پدرم روبرو شد. ایشان گفته بودند: اصلاً این کار ممکن نیست چون دختر ما کوچک است و خواستگار هم غریب؛ تازه شما هم که دخترتان را به غریب داده اید ، من ناراحتم . وقتی سید علی جواب پدرم را دریافت می کنند به تهران بر می گردند؛ زیرا در آن ایام در تهران در شرکت نخ ریسی کار می کردند.
این قضیه گذشت تا حدود یک ماه بعد که دیدیم دوباره به دلیجان آمدند و خاله ام را برای بار دوم واسطه قرار دادند؛ ولی مشکل این بود که پدرم راضی نمی شد، حتی برای این که سید علی را منصرف کند نشانی دو خانواده ی دیگر که دختران خوبی هم داشتند را به ایشان داده بود ولی سید علی دست بردار نبود؛ البته این را بگویم : من به او علاقه پیدا کرده بودم ولی خب در آن سال ها دختر ها کاملاً تابع نظر پدرشان بودند و من به خودم اجازه نمی دادم که در این خصوص چیزی بگویم؛ به خاله ام هم گفته بودم که من دلم می خواهد ولی تا پدرم راضی نشود، نمی توانم قبول کنم .
خب این درخواست ها و پیغام هاآن قدر ادامه پیدا کرد تا این که پدرم را راضی کردند، البته این را هم بگویم در رضایت پدرم سیادت ماشاءالله بی تأثیر نبود. به هر حال قبول کردند ولی سه شرط را در مسیرش قرار دادند تا شاید به خاطر همین شرط ها هم که شده او را منصرف نمایند. اولین شرط این بود که او باید به دلیجان بیاید و در همین جا زندگی کند؛ دوم این که من در دلیجان با آبرو و حیثیت زندگی کرده ام، او هم باید همین گونه با مردم برخورد داشته باشد و سوم هم این که می بایست خانه ای را بخرد و به نام همسرش کند. خاله ام شرط هایی که پدرم مطرح کرده بود را به ایشان اعلام کردند. او به تهران رفت ولی در تیرماه همان سال زندگی اش را جمع کرد و به دلیجان برگشت و برای این که نشان دهد مرد زندگی است همان شب به همراه خاله ام به اتاق ما آمده و به پدرم گفته بودند: اگر من می خواستم زن بگیرم دختر های زیادی در تهران بودند ولی من به دختر شما علاقه دارم، شما چرا قبول نمی کنید ؟ بالاخره پدرم وقتی دیدند با جوان با غیرتی روبه روست تصمیم خودشان را گرفتند و همین هم سبب شد که از همان ایام به او یک علاقه ی خاصی پیدا کنند. ما هم برای این که دوباره پدرم پشیمان نشود، روز چهار شنبه برای خرید به بازار رفتیم و خرید عروسی را انجام دادیم؛ صبح پنج شنبه هم مراسم عقد را برگزار کردیم و شب جمعه هم عروسی برگزار شد. سید ابراهیم ( اخوی شهید) هم در همین زمان کوتاه به بستگان شان در دامغان و گرگان خبر دادند که تعدادی از ایشان هم خودشان را برای مراسم رساندند. از کسانی که یادم هست آمده بودند : مرحوم سید تقی شاهچراغی ( فرزند کربلائی آقا)، مرحوم سید رضا شاهچراغی (شوهر عمه ی سید علی)، سید حسین ( شوهر خواهر سید علی)، مادر و خواهر های ایشان هم بودند ، تقریباً 10 تا 15 نفر از بستگان سید علی در مراسم عروسی حضور داشتند. حضور این میهمانان با توجه به تفاوت رسوم عروسی دامغانی ها با مردم دلیجان برای مردم منطقه ما خیلی جذاب و زیبا بود ، برنامه هایی مثل پول ریختن سر عروس و داماد و چوب بازی و...
این را هم اضافه کنم که مهریه ما هفت هزار تومان بود، البته ایشان به پدرم قول داده بودند که خانه ای را هم بخرند و به نام من نمایند که این کار را هم در همان ایام انجام دادند و اتاقی را روبروی خانه ی خود ما خریدند و آن را به نامم کردند که در همان اتاق هم ساکن شدیم . این آغاز زندگی مشترکی بود که تنها 16 سال و 7 ماه و 10 روز ادامه یافت.
- جهت ایجاد شناخت کامل تر خوانندگان نسبت به خانواده ی پدر ی شهید؛ علاقه مند هستیم، بدانیم شهید طباطبائی نیا در طی سال های پس از ازدواج چه نکاتی را از خانواده ی پدری شان برای شما بیان نموده اند .
یکی از ویژگی های سید علی این بود که به راحتی مطلبی را بیان نمی کردند و از این جهت بسیار خوددار بودند ، مگر این که سئوالی می کردیم و ایشان هم اگر صلاح می دانستند در حد مختصر جواب می دادند. آن طور که در خاطرم هست این طور می گفتند که پدرشان مردی آبرومند بوده است و از طریق شترداری امرار معاش می کرده اند ؛ البته در سن خردسالی پدر شان را که تنها 30
سال داشته اند؛ از دست می دهند .
اما در خصوص مادرشان با توجه به این که من ایشان را دیده ام و از نزدیک درک کرده ام، می توانم بگویم: زنی بود بسیار مهربان و از سادات و با ایمان ؛ از ویژگی هایش این بود که اصلاً کاری به دیگران نداشت و همان طور که می دانید بعد از وفات همسرشان خیلی هم زحمت کشیده اند و از راه پختن نان در خانه های مردم فرزندان شان را بزرگ کردند. ایشان سالی یک مرتبه به دلیجان می آمدند و یک ماه هم می ماندند ، پانزده روز را در خانه ما و پانزده روز دیگر را در خانه ی سید ابراهیم (به صورت یک روز در میان) . فکر می کنم سال 69 یا 70 بود که از دنیا رفتند . حالا که اسمی از ایشان به میان آمد ، اجازه بدهید خاطره ای را هم تعریف کنم . شاید برای اولین بار بود که بعد از شهادت سید علی به دلیجان آمده بودند که روزی مطابق برنامه به خانه ی ماآمدند؛ وقتی وارد خانه شدند درست در جایی نشستند که بالای سرشان عکس شهید نصب شده بود ؛ به من گفتند : عروس جان ( ما را همیشه با همین عنوان خطاب می کردند ) یک قلیان درست کن تا بکشم. من قلیان را که آوردم ایشان تازه شروع کرده بودند به کشیدن قلیان که از جایشان بلند شدند و آمدند روبروی عکس سید علی نشستند . من ابتدا متوجه نشدم که چرا جای خود را عوض کرده اند. در همین زمانی که ایشان جایشان را تغییر می دادند سید حسن و سید محمد ما به خاطر کتاب درسی دعوا افتاده بودند و من تلاش می کردم آرام شان کنم . یک لحظه چشمم افتاد به این پیرزن ، دیدم در حالی که به عکس فرزند شهیدش خیره شده است و گریه می کند، می گوید : فرزندم اسمت علی بود و رفتارت هم مانند علی ( ع) ؛ من یک درخواستی از تو دارم ، از خدا بخواه تا عمر من تمام شود. بعد روکردند به من و گفتند : من نمی توانم یتیمی این بچه ها را ببینم. این قضیه گذشت تا این که ساعت یازده صبح من برای آماده کردن غذا از جایم بلند شدم ؛ گفت : عروس جان چه چیزی می خواهی درست کنی ؟ من هنوز جوابش را نداده بودم که ادامه داد : من نمی توانم تو را هم با این شرائط در جوانی ببینم. به ایشان گفتم : اشکال ندارد ، شما هم باید افتخار کنید که پسر تان در این راه به شهادت رسیده است . وقتی فردا صبح هم می خواست به خانه ی مرحوم سید ابراهیم برود دوباره خطاب به عکس سید علی گفت: ماشاءالله گر من را بردی، می دانم که شهیدی و الّا باورم نمی شود . روز بعد به خانه ی سید ابراهیم رفتم تا او را به خانه مان بیاورم ولی هرچه اصرار کردم گفت : دیگر به خانه ی شما نمی آیم مگر این که ماشاءالله جوا بم را بدهد، او هر وقت به خوابم آمد و قول داد، من هم می آیم . صبح فردای آن روز دیدیم که آمدند و همین که وارد خانه شد گفت : عروس جان! چیزی نمی کشد من از دنیا می روم چون دیشب ماشاءالله به خوابم آمد و گفت : مادر، چون تحمل ناراحتی بچه ها را نداری، قول می دهم که شما را پیش خودم ببرم . شش ماه از این قضیه نگذشته بود که بیمار شد و در بیمارستان دامغان بستری شد . ما از دلیجان برای عیادتش به دامغان رفتیم وقتی درکنار تختش قرار گرفتم، گفت سرت را جلو بیاور. من رفتم نزدیک تر و در گوشم گفت : عروس جان ؛ پسرم شهید بر حق است و من حاجتم را گرفتم ؛ بعد هم به من سفارش کرد، مدیون باشی به بچه ها چیزی بگویی و دعوایشان کنی . درست همان طور که گفته بودند در زمانی کوتاه از دیدن آن خواب از دنیا رفتند و پیکر شان را به خاطر حضور دختران شان در گرگان در آن جا به خاک سپردند؛ این در حالی بود که خودش بارها به من گفته بود: عمر من به مادرم ( بلقیس) می رود و می توانم صد سال عمر کنم .
- یکی از سئوالاتی که در مورد شهید وجود دارد و خوب است از زبان شما بشنویم این است که ایشان چه زمانی تصمیم به تغییر نام خانوادگی شان گرفته اند ؟
مشخصات ایشان در شناسنامه آن طور که در عقدنامه ی ما هم ثبت شده است این گونه بود: سید علی در خوشی متولد اول اردیبهشت 1324 شمسی با شماره ی شناسنامه 9 صادره از حسن آباد دامغان؛
اما مادرشان می گفتند: سید علی در دوران کودکی به قدری زیبا بود و پوست سفیدی داشت که هر کس ایشان را می دید ناخود آگاه لفظ «ماشاءالله» را بر زبان جاری می کرد و همین هم موجب شد که او را ماشاءالله صدا بزنیم و اطرافیان هم با این اسم ایشان را می شناختند . اما درخواست تغییر نام خانوادگی شان به طباطبائی نیا مربوط به آخرین مرخصی بود که به دلیجان آمدند ، به صورتی که چند روز بعد از شهادت شان شناسنامه ی جدید از طریق پست به درب منزل آمد. این را هم اضافه کنم که نام خانوادگی جدیدشان در حقیقت همان نام خانوادگی اصلی ایشان ( تقوی طباطبائی) بوده است که سال ها قبل تغییر کرده بوده است؛ شاید می خواسته اند فرزندان شان با همین فامیلی شناخته شوند و بدانند منسوب به کدام یک از امامان معصوم( علیهم السلام) می باشند .