شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید علی طباطبایی نیا مصاحبه ها مصاحبه با همسر شهید(قسمت دوم)

مصاحبه با همسر شهید(قسمت دوم)

آن چه در ادامه می آید بخش دوم از گفت وگویی است که در بهمن ماه 1391 با سرکار خانم کبری رحیمی همسر محترمه shahidan-24ی شهید سید علی طباطبائی نیا ( سید ماشاءالله درخوشی ) صورت پذیرفته است؛ ایشان در این قسمت به بیان خاطراتی از دوران زندگی مشترک با شهید و مطالبی پیرامون روحیات ایشان پرداخته اند.

-     لطفاً مقداری در مورد مسافرت هایی که با شهید داشته اید و به طور کلی خاطراتی که از آن دوران دارید مطالبی را بیان نمائید.

اولین مسافرت مان به قم و منزل خاله ی ایشان بود که بعد از دو ماه از ازدواج صورت گرفت و دو روز هم طول کشید،سفر خوبی بود چون اولین سفر من به خارج از دلیجان هم بود . این که می گویم خوش گذشت واقعاً این طور بود چون او مردی بود که در سخاوت و غیرت و شجاعت و مهربانی از نگاه من بی نظیر بود که در ادامه به برخی از این ویژگی ها و خاطراتی که دارم باید اشاره کنم . سفر دوم هم بعد از سه ماه به تهران صورت گرفت که به منزل مرحوم کربلائی سید آقا شاهچراغی از بستگان شهید در تهران رفتیم . آن زمان سید عباس فرزند کربلائی سید آقا ( از دوستان صمیمی شهید) هنوز مجرد بودند و منزلشان در خیابان ولی عصر(عج االله تعالی فرجه الشریف) بود. در آن سفر من دو ماهه باردار بودم و منتظر به دنیا آمدن اولین فرزندمان بودیم ؛ سوار تاکسی بودیم و در حال حرکت که از کنار مغازه ای که خربزه های رسیده ی خوبی داشت؛ گذشتیم. من ناخودآگاه گفتم: چه خربزه های خوبی! تا این جمله را گفتم: آقا سید علی به راننده تاکسی گفتند: آقا بایستید . گفتم برای چه ؟ گفت: می خواهم خربزه بخرم. گفتم : آقا بروید. او اصرار می کرد که توقف کنیم و من می گفتم: برویم. وقتی اصرار من را دیدند گفتند: ببین اگر مدیون خودت بشوی تقصیر من نیست، خود شما نگذاشتی و این جمله را سه بار تکرار کردند. سفر های دیگر ما هم به دامغان بود؛ یک بار هم به مشهد رفتیم که در آن جا به من گفتند: با توجه به این که برای اولین بار است به مشهد می آیی هرچه دلت می خواهد از امام رضا طلب کن که من هم به ایشان گفتم: تنها خواسته ی من فرزند سالم است و خب امام رضا (علیه السلام) هم عنایت کردند و الحمد لله تمام شان هم سالم به دنیا آمدند.                                                                   

-     خداوند به شما هفت فرزند عنایت کردند که یقیناً از احساسات وعواطف شهید  در این زمینه نکاتی هست که به یاد داشته باشید.

بله؛ خداوند به ما هفت فرزند روزی کرد که با فاصله ی کمی از یکدیگر به دنیا آمده اند؛ یعنی فرزند اول مان سید حسین متولد 1350 و فرزند دوم سیده فاطمه متولد 1351 و سومی سید محمد است که متولد 1352 می باشد (آقا سید علی شناسنامه سید محمد و سیده فاطمه را با هم گرفتند و به خاطر همین هم تاریخ ولادت سیده فاطمه در شناسنامه 1352 ثبت شده است) فرزند چهارم ما سید حسن است که متولد 1353 و فرزند بعدی هم سیده زهرا در خرداد 1356به دنیا آمده است که البته درشناسنامه 1355 ثبت گردیده است، فرزند ششم سیده مرجان متولد شهریور ماه 1359 و آخرین فرزند ما هم که سیده سعیده می باشد در 17 تیرماه 1362 متولد شده اند . البته آقا سید علی در زمانی که منتظر بچه ی اول مان بودیم ؛ آرزوی این را داشت که اولین فرزند مان دختر باشد و با وجود این که ما اطلاعی هم از دختر یا پسر بودن فرزندی که در راه بود نداشتیم، ولی ایشان گوشواره ای را خریده بود و به من هم نگفته بودند ولی بعد از تولد سید حسین به من گفتند که من منتظر دختر بودم و آرزو داشتم که اولین فرزندِ مان دختر باشد. هنگامی که هر یک از بچه ها به دنیا می آمدند با این که فاصله ی بین آن ها خیلی کم بود ولی چنان خوش حال می شدند که انگار ده سال است منتظر تولدش بوده است . او به بچه ها خیلی وابسته بود و به آن ها علاقه داشتند؛ هرکاری هم می توانست برای بچه ها انجام می داد و نهایت سعی و تلاشش را می کرد تا بچه ها مشکلی نداشته باشند؛ به خاطر همین هم بخشی از وصیت نامه شان را به سفارش در خصوص بچه ها اختصاص داده اند.

-     با توجه به این که شهید در زمینه ی شغل، کارهای متعددی را انجام داده اند، اشاره ای در این خصوص هم داشته باشید.

ظاهراً ایشان پانزده ساله بوده اند که برای کار از دامغان به تهران آمده اند ، البته در مدتی هم که دامغان بوده اند در زمینه ی تعمیر موتور ماشین های سنگین و هم چنین دریک اتوبوس شاگردی کرده بوده اند. اما وقتی به تهران می روند ، آن طور که خودشان می گفتند مدتی را در کار خرید و فروش وسایل خانگی و نیز در شرکت نخ ریسی کار می کرده اند تا این که قضیه ازدواج ما صورت پذیرفت که تهران را ترک کردند و به دلیجان آمدند . در دلیجان هم همان طور که در سند ازدواج مان ثبت شده است به شغل رانندگی مشغول شدند و سپس برای چند سال در شرکت زیمنس ایران وآلمان در کار برق وارد شدند. ماجرای ورودشان به شرکت هم بدین صورت بود : ما دوستی داشتیم که درکار برق بود و بواسطه ی ایشان سید علی هم برق کشی را یاد گرفت؛ به صورتی که در این کار مهارت پیدا کرد. یک روز خانه بودیم که آقایی به درب منزل آمد و به سید علی گفت: دو نفر که یکی ایرانی و دیگری آلمانی هستند به کافه ی یکی از دلیجانی ها آمده اند و از ما در مورد یک برق کار ماهر سئوال کرده اند و ما هم شما را معرفی کرده ایم ؛ اگر شما مایل به کار برای این شرکت هستید بیاید و با آن ها صحبت کنید ؛ سید علی هم رفته بودند و با آن ها به توافق رسیدند؛ این شرکت دفترش در تهران بود ولی در شهرهای مختلف پروژه هایی را قبول می کرد و آن را انجام می داد. با ورود به شرکت سفر های متعدد و طولانی سید علی هم شروع شد؛ یک سال آباده ، دو ماه بندر عباس ، چهار ماه در زاهدان و... البته در کارش پیشرفت خیلی خوبی پیدا کرده بود به صورتی که مهندسین خارجی جلوی خانه می آمدند و او را برای کار می بردند . ورود او به شرکت در سال 56 بود وهمکاری اش هم تا آخر 59 ادامه یافت. تا این که عید به مرخصی آمدند و دوباره برا ی انجام پروژه ای به کردستان رفتند ، ارتباط ما هم با ایشان در مسافرت هایی که می رفتند از طریق تلفنی بود که در منزل پدرم بود. از سفرشان به کردستان چهار یا پنج روز بیش تر نگذشته بود که دیدیم برگشتند؛ پرسیدم چرا به این زودی آمدید؟ گفتند: درکردستان در موتور خانه ای کار می کردم ، شاگردی که آن جا بود از کومله ها بود. او به امام خمینی توهین کرد و من هم طاقت نیاوردم، او را هول دادم که پرت شد و محکم به بغل موتور خانه خورد . مهندس شرکت وقتی این صحنه را دید به من گفت : با توجه به وقوع انقلاب و دشمنی هایی که هست، نباید برخورد ی پیش بیاید و باید تحمل کنی؛ ولی من نمی توانستم در مقابل بی احترامی به امام صبر کنم ، به همین خاطر تصمیم گرفته ام این کار را رها کنم.
این ماجرا و علاقه ی به امام (ره) باعث شد از شرکت برق بیرون بیایند و تصمیم گرفتند که برا ی کار به گرگان برویم چون شوهر خواهرشان آن جا بودند و می خواستند همراه ایشان درکار پرورش دام وارد شوند. 3 سال و 2 ماه هم آن جا بودیم تا این که در سال 64 نامه ای از برادرم به دست مان رسید . محتوای نامه این بود که شخصی در دلیجان کارخانه گچ احداث کرده است و برای نصب موتور کارخانه به دنبال یک برق کار می گردد و سراغ شما را گرفته است . این قضیه سبب شد برا ی دیدن کار دوباره به دلیجان برگردیم که ایشان هم کار را پسندیدند و در آن جا مشغول شدند ولی هنوز ده روز از شروع کار نگذشته بود که حادثه ی وحشتناکی اتفاق افتاد . ایشان برا ی کار روی موتور، برق دستگاه را قطع می کنند و مشغول به کار می شوند ولی یکی از کارگران که از علت قطع برق آگاه نبوده اند مجدداً برق را وصل می کند که باعث آتش سوزی در موتور خانه و سوختن بسیار شدید سید علی می شود ، سوختگی آن قدر شدید بود که پزشکان او را به تهران منتقل کردند و در بیمارستان سوانح وسوختگی شهید مطهری بستری شدند . خواست خداوند متعال بود که او زنده بماند چون شدت سوختگی خیلی زیاد بود و هر کس که او را می دید امیدی به زنده ماندن ایشان نداشت . البته برای قدر دانی هم که هست باید بگویم : حضور دختر خاله ی ایشان، خانم دکتر پری نائینی درآن بیمارستان در مسیر بهبودی او خیلی مؤثر بود و ایشان برای سید علی خیلی زحمت کشیدند. به هر حال 6 ماه را در بیمارستان گذراندند تا این که مرخص شدند و به خانه آمدند و مدت 40 روز هم در خانه بستری بودند، ما خیلی در این مدت سختی کشیدیم مخصوصاً پدرم که هر دو هفته باید ایشان را برای ادامه درمان به تهران می بردند.
آرام آرام در حال بهبودی بودند که یک شب، من را از خواب بیدار کردند و گفتند : داروهای من را بیاور . وقتی از رختخواب برخاستم و به ساعت نگاه کردم، ساعت 30 /1 نیمه شب بود، رفتم و داروهای شان را آوردم. همین طور که نشسته بودند و داروها را می خوردند، گفتند : می خواهم چیزی را به شما بگویم.گفتم : بفرمایید. گفت : من می خواهم به جبهه بروم .گفتم : با این وضعیت ؟ در جوابم گفت :امشب خوابی دیده ام؛ در خواب شخصی که به نظر می رسید امام خمینی بودند؛ به من فرمودند: شما خو ب شده اید و باید برای دفاع از کشور عازم جبهه شوید .
خدا را شاهد می گیرم وقتی عازم جبهه شدند هنوز حالشان کاملاً خوب نشده بود و آثار سوختگی در بدنشان مخصوصاً دو انگشت دستشان کاملاً مشهود بود، شاهد من این ماجرا می باشد: بنیاد شهید تا به حال دو بار همسران شهدای دلیجان را به مناطق جنگی برده است، یک بار به جنوب و بار دیگرکه دخترهایم نیز همراه من بودند به منطقه غرب و کرمانشاه . دفعه ی اول که ما را به جنوب بردند در منطقه شلمچه آقایی مشغول بیان وضعیت منطقه در زمان جنگ بودند؛ در اثناء صحبت های ایشان نگاه من به عکس هایی از رزمندگان افتاد که برروی تابلویی نصب شده بودند، همین طور که به این عکس ها نگاه می کردم، دیدم رزمنده ای دستش را روی تابلویی قرار داده است و انگشتانش را به علامت پیروزی باز کرده است. وقتی چشمم به عکس افتاد به همسران شهیدانی که در اطرافم بودند، گفتم: این عکس شوهر من است و این در حالی بود که من هنوز در تصویر دقت نکرده بودم ولی از روی انگشتان سوخته ی دستش او را شناخته بودم.      

-    آن چه که در شخصیت شهید طباطبائی نیا به چشم می آید صفات برجسته ای است که ایشان را ممتازکرده اند و شما هم به برخی از این صفات اشاره کرده اید ، در صورت امکان مقداری بیش تر در این زمینه توضیح دهید.

همان طور که قبلاً هم گفتم سید علی برخی از صفات خوب را در حد اعلی در خود داشت مثلاً شجاعت را و یا غیرت و بخشش و گشاده دستی را که می توانم بگویم در این موردکم نظیر بود و من کسی را به سخاوت ایشان ندیده ام . بگذارید با ذکر چند خاطره گوشه ای از صفات برجسته ی این مرد را بیان کرده باشم. اولین خاطره مربوط است به احسان و بخشش ایشان؛ در یکی از سفر هایی که به تهران داشتیم، در هنگام برگشت به ترمینال مسافربری آمده بودیم تا سوار اتوبوس شویم ، همین طور که به سمت اتوبوس می آمدیم یک لحظه دیدم که سید علی نیستند، نگران شدم ، چند لحظه بعد پیدایشان شد ولی با تعجب مشاهده کردم که کُت شان نیست . گفتم : کُت تان کجاست ؟ گفتند : اجازه بده سوار ماشین بشویم ماجرایش را تعریف می کنم. وقتی سوار شدیم و ماشین آماده حرکت می شد دوباره سئوال کردم؛ در جوابم گفت : هنگامی که به سمت اتوبوس می آمدیم یک نفر را کنار خیابان دیدم که خوابیده است و لباس مناسبی بر تن ندارد، همان طور که خوابیده بودکُتم را در آوردم و روی او انداختم. در قضیه ی دیگری هم یادم هست که برای گرفتن حقوق شان که آن زمان سه تومان بود به دو دهک ( منطقه ای بین سلفچگان و دلیجان ) رفته بودند وقتی آمدند متوجه شدیم که نصف حقوق شان را به فقیر داده اند وقتی از او علت این کارش را پرسیدیم تنها در جواب مان گفت: دیدم چیزی ندارم که به او بدهم به همین خاطر حقوقم را با او نصف کردم . البته این ها جدای از کارهای خیری بود که به یاد پدرشان انجام می دادند و برخی ا ز مایحتاج فقرا مثل قند و چای را تهیه می کردند و توسط بچه ها به خانه هایشان می فرستادند . این را هم اضافه کنم، هر مسافرتی که می رفتند برای مادرم سوغاتی می آوردند، وقتی به ایشان می گفتم : شما در همه ی سفرهای تان برا ی من سوغات نمی آورید ولی برای مادرم هدیه ای تهیه می کنید؟! در جوابم می گفت : مادر ت زحمت بزرگ کردن تو را کشیده است و می بایست ما قدر دان او باشیم . حتی آن روزها که روز زن هم خیلی مرسوم نبود او در روز ولادت حضرت زهرا (سلام الله علیها ) به دیدن مادرم می رفتند و عید را تبریک می گفتند. از ویژگی های دیگر ایشان شجاعت بود که در این زمینه خاطرات فراوانی هست که به بعضی از آن ها اشاره کرده ام ولی این خاطره را به نقل از روحانی بزرگوار حاج آقا کاظم زاده (پدر شهیدان احمد و محمد کاظم زاده) می گویم. حاج آقا کاظم زاده بعد از شهادت سید علی تعریف می کردند که یک بار من و شهید سید علی همسفر شدیم، مقصد من قم بود و ایشان هم می خواست به تهران برود. ما مدتی را در دلیجان به انتظار اتوبوس ماندیم ولی اتوبوسی نیامد ؛ لذا تصمیم گرفتیم با یک کامیون مسیر را طی کنیم. سوار کامیون شدیم و مقداری از مسیر را هم رفته بودیم که راننده کامیون گفت: کرایه تان را بدهید. پرسیدیم : کرایه چقدر می شود ؟ راننده گفت :کرایه هریک از شما دو ریال می شود . سید علی به راننده کامیون گفتند : خب کرایه من دو ریال می شود ولی چرا کرایه ی این آقای روحانی دو ریال بشود با این که ایشان زودتر از من در قم پیاده می شوند. هر چه ایشان اصرار کردند، راننده قبول نمی کرد و به تعبیر خودمانی می خواست زور بگوید. یک دنده گی راننده آن قدر ادامه پیدا کرد که کار به نزاع کشید؛ جالب این جا بود که سید علی در یک لحظه از داخل کامیون چوبی را برداشت و شروع کرد به دعوا کردن و البته همه می دانندکه سید علی کسی نبود که کتک بخورد . نکته ی دیگر درمورد ایشان این است که انسان خون گرمی بود و اهل مراوده با دیگران و بسیار صمیمی با مردم بودند و همین هم باعث شده بود در بین مردم دلیجان محبوب گردند. از جبهه هم که نامه می نوشتند اسم یکایک اقوام را می آوردند و از حال آن ها می پرسیدند و حتی در آن شرایط هم دست از شوخی برنمی داشتند به عنوان مثال خانمی عروس عمه ی من بودند؛ آقا سید علی در نامه ای که برای ما نوشته اند حال او را پرسیده بودند و به شوخی سئوال کرده بودند: گوهر هنوز زنده است؟!

-    در زندگی به چه کارهایی علاقه داشتند؟

یکی از علائق ایشان مطالعه بود و به این کار خیلی علاقه داشتند . ما تا چند سال قبل هم کتاب هایی که ایشان می خواندند را نگه داشته بودیم که نمی دانم پسرمان آن ها را به کجا تحویل دادند . اهل مطالعه ی کتاب های شهید مطهری و شهید دستغیب بودند و نیز رساله ی حضرت آیۀ الله مرعشی نجفی را هم زیاد می خواندند چون مقلد ایشان بودند . اهل دنبال کردن اخبار بودند و در همان سال هایی که من هنوز نام امام خمینی ( ره ) را نشنیده بودم ایشان از امام (ره) و نهضت شان می گفتند. اهل شرکت در مجالس عزاداری سیدالشهدا( علیه السلام ) بودند، ایشان عادت داشت در ایام محرم کلاه سبزی بر سر می کردند که ما هنوز آن کلاه را به همراه یک دست کت و شلوار شان که در عیدی پوشیده بودند نگه داشته ایم . اهل قرائت قرآن هم بودند؛ قرآن بزرگی را خریده بودند و از روی آن قرآن را می خواندند؛ ما این قرآن را هم به عنوان یادگار حفظ کرده ایم.