مصاحبه با پسر دایی شهید
- توضیحات
- منتشر شده در سه شنبه, 01 فروردين 782 03:03
- نوشته شده توسط مدیر
گفت و گوی ذیل در فروردین ماه 1392با آقای سید علی شاهچراغی (فرزند سید ابراهیم) پسر دایی شهید سید علی طباطبائی نیا ( سید ماشاءالله درخوشی) پیرامون خاطرات ایشان از شهید صورت پذیرفته است.
- لطفاً با توجه به نسبت تان با شهید، مقداری در مورد مادر شهید که عمه ی شما هم بوده اند مطالبی را بیان نمایید.
اگر چه مادر شهید عمه ی تنی ما هم نبودند [مادر بزرگ مان با توجه به عمر طولانی که داشته اند سه ازدواج داشته اند که از اولین ازدواج شان عمه آمنه ( مادر شهید) و مرحوم کربلائی سید آقا را داشتند و اما پدر ما و عموی مان مرحوم سید علی اصغر و عمه ربابه ی ما برادر وخواهر تنی بودند و از ازدواج دیگرشان هم تنها یک دختر داشتند که با آقای نائینی ازدواج کردند] ولی در مهربانی نسبت به ما زن عجیبی بود. بیان این نکته شاهد خوبی است بر مهربانی ها و هوشیاری این زن؛ بر اثر اختلافاتی که در روستای حسن آباد در سالهای قبل از پیروزی انقلاب وجود داشت و عمده اش هم به واسطه ی تحریک برخی صورت می گرفت، پدر ما به زندان افتاده بود و او را به مشهد منتقل کرده بودند؛ این ماجرا سبب شده بود که هر چند وقت یک بار به ملاقات ایشان می رفتم و برمی گشتم. برخی از اوقات که به دامغان می رسیدم نیمه های شب بود به طوری که هیچ کس در خیابان نبود؛ کوچه ها و خیابان ها آن قدر خلوت بود که دل آدم از وحشت می ترکید؛ خب چاره ای نداشتم جز این که شب را در دامغان می ماندم وخانه ای که در آن احساس راحتی می کردم و می توانستم در آن وقت شب به سراغش بروم خانه ی عمه آمنه (مادر شهید) بود؛ خدا را شاهد می گیرم؛ عجیب این بود هنوز به درب خانه نرسیده بودم و درب را نزده بودم که می دیدم ایشان از پشت درب، صدا می زدند که آمدم و درب را باز می کردند؛ انگار منتظر بود و می دانست که من وارد کوچه شده ام، هنوز هم برایم حل نشده است که چطور متوجه می شدند و بعد هم با گرمی از ما استقبال می کرد؛ او واقعاً مهربان بود .
- از شهید چه خاطراتی در ذهن تان باقی مانده است ؟
من متولد 36 هستم و شهید متولد سال 24 ؛ وبا توجه به این که ایشان در همان کودکی بنده از دامغان به تهران و بعد هم به دلیجان نقل مکان کردند لذا از ایشان نمی توانم خاطره ی خاصی داشته باشم ولی تنها نکته ای که از ایشان و ازآن سال ها مانده است این است که گاهی از اوقات صبح زود ما را به حمام حسن آباد که آن موقع خزینه ای بود می بردند و می شستند، یادم هست یک بار در جریان همین حمام رفتن ها فانوسی که با خود برده بودیم آتش گرفت و دست ایشان هم سوخت.
شما می دانید که ایشان شاگرد اتوبوس پدرم بودند مثل برادرش، سید ابراهیم و به نوعی می توان گفت که پدرم ایشان را بزرگ کرده بودند و به خاطر همین هم در سال های بعد هر وقت از تهران و یا دلیجان می آمدند مستقیم به خانه ی ما وارد می شدند و مهمان ما بودند.
- اگر از سفرهایی که به دامغان داشتند و معمولاً به خانه ی پدری شما هم وارد می شدند، نکته ای هست بیان نمائید.
معمولاً این سفرها به عنوان دیدن بود که با شب نشینی هایی نیز همراه می گشت ولی یک صحنه که در خاطرم باقی مانده است مربوط به این ماجراست؛ انقلاب شده بود و برق کشی به روستاها شتاب گرفته بود و حسن آباد هم پس از سالیان متمادی از نعمت برق برخوردار گردید؛ در این شرایط خانواده ها هم برای کشیدن آب از چاه و پرکردن حوض و آبیاری درختان پمپی را می خریدند و استفاده می کردند. ما هم این پمپ را خریده بودیم و مشغول نصب کردن آن در ته چاه بودیم ولی هرکاری می کردیم، پمپ درست کار نمی کرد و نمی توانست آب را به بالا منتقل نماید. در همین گیر و دار ماشاءالله با زن و بچه از راه رسید و تا دید ما به مشکل برخورده ایم کُتش را از تن بیرون آورد و به کمک مان آمد و شروع کردن به نصب درست پمپ و با توجه به مهارتی که در زمینه ی برق داشت به راحتی مشکل را برطرف کرد و توانست به راحتی آب را از چاه بالا بیاورد.