مصاحبه با خواهر زاده ی شهید
- توضیحات
- منتشر شده در شنبه, 24 فروردين 1392 06:47
- نوشته شده توسط مدیر
متن ذیل نتیجه ی گفت و گویی است که در فروردین ماه 1392در دامغان با جناب حجت الاسلام و المسلمین سید محمد حسینی، خواهر زاده ی شهید سید علی طباطبائی نیا (سید ماشاءالله درخوشی) صورت گرفته است و از آن جایی که شهید طباطبائی نیا مدتی در گرگان سکونت داشته اند، ایشان به بیان خاطراتی از این دوره ی زندگانی شهید پرداخته اند.
- از اولین صحنه هایی که از ارتباط و برخورد با دایی شهید تان در ذهن دارید، بفرمائید .
با توجه به ارتباط زیاد شهید با خانواده ی ما که بعد ها منجر به مهاجرت کوتاه مدت ایشان به روستای میان دره گرگان گردید، طبیعی است که من از کودکی با ایشان ارتباط داشته باشم؛ تصویری که ازدایی ماشاءالله در ذهنم شکل گرفته است را شاید بتوانم در چند عبارت خلاصه نمایم: اولین نکته تلاش فراوان و زحمت کشی ایشان می باشد و این که هیچ گاه نمی خواست بار زندگی اش بر دوش دیگران باشد؛ به همین خاطر همواره صبح زود بیدار بود و مشغول به کار می شد. ویژگی دیگرش هم شجاعت عجیب اوست و مطلب سوم هم این است که باتوجه به شیطنت های بسیار زیادی که مخصوصاً در دوره ی کودکی و نوجوانی داشته است ولی ما هیچ گاه از او در خاطر نداریم و نیز نشنیده ایم که اهل ظلم به دیگران بوده باشد بلکه همواره مدافع مظلوم بودند که به نظرم در شهادت ایشان هم عاملی تأثیر گذار بوده است. این را هم باید گفت که چنین انسانی طبیعتاً باید خیلی غیرتی باشد و شاید آن طور که مادرم می گفت عامل اصلی مهاجرتش از دامغان به تهران و بعد ها به دلیجان به خاطر این بود که مادرشان ازدواج مجدد کرده بود و در آن شرایط پذیرش این کار برای ماشاءالله سخت بوده است.
- لطفاً مقداری از علت یا علل مهاجرت ایشان به گرگان و روستایی که خانواده ی شما در آن جا سکونت داشته اند، بگویید.
ماجرای مهاجرت این طور بود که بعد از این که از کار در شرکت زیمنس ایران وآلمان بیرون آمدند تصمیم گرفتند به اتفاق اخوی بزرگ ما، آقا سید جلال در روستای میان درّه گرگان یک واحد گاوداری احداث کنند که موجب آمدن شان به گرگان گردید. من آن موقع جوانی تقریباً هیجده ساله بودم و اتفاقاً برای کمک به ایشان به دلیجان رفتم؛ دایی ابتدا زن و بچه های شان را به گرگان فرستادند و خودشان منتظر ماندند تا کارهایشان را در دلیجان جمع و جور کنند که بعد از گذشت چند روز و جمع کردن اثاث منزل و بار زدن آن به راه افتادیم؛ وسیله ای هم که کرایه کرده بودند مینی بوسی بود که شبیه خاور و مخصوص حمل بار بود. در مسیری که به سمت گرگان می آمدیم خیلی خوش گذشت، یادم هست وقتی به ابتدای جاده هراز رسیدیم متوجه شدیم بر اثر ریزش برف جاده مسدود شده است که مجبور شدیم یک شب هم در راه بخوابیم . خاطره ای که از این سفر برایم باقی مانده این است که چلو کبابی بود که قرار شد در آن غذا بخوریم؛ شاید اسمش هم گلسرخی بود. ایشان برای غذا سفارش چلو برگ دادند که من به ایشان گفتم: دایی چلو خورش هم خوب است (پیشنهاد من به این خاطر بود که کلاً خورشت را بیش تر دوست داشتم ) ولی او گفت: نه چلو برگ می خوریم و همان را سفارش دادندکه این کارش تنها و تنها به خاطر دست ودل بازی اش بود که از خصایص بارز او هم بود .
- محل سکونت ایشان در گرگان کجا بوده است ؟
ابتدا منزل خاله ام و بعد آمدند منزل خواهرم.
- چرا و تنها بعداز سه سال اقامت در آن جا دوباره به دلیجان برگشتند؟
وقتی به گرگان آمدند در زمینی که حدوداً دو هزار متر و متعلق به داماد ما بود به اتفاق برادرم شروع به ساختن گاوداری کردند تا این که مدتی بعد بر اثر وزش باد شدیدی، گاوداری شان تخریب شد؛ علت خراب شدن هم این بود که گاوداری درست در زمینی ساخته شده بود که کنار جنگل قرار داشت؛ باد در هنگام وزیدن به قسمت زیر شیروانی برخورد کرده بود و سقف را از جا کنده بود. خب این ماجرا هم به گاو داری و هم به گاوها ضربه زده بود و همین هم باعث شد که دست از این کار بکشند و از روستا به شهر گرگان مهاجرت و با خودروی مزدا 1600 ی که خریدند کار کنند و در کنارش هم خرید و فروش خودرو داشتند؛ تا این که از دلیجان به ایشان پیغام دادندکارخانه ی گچ نیاز به فردی جهت راه اندازی موتور برق دارد که همین هم باعث شد دوباره به دلیجان برگردند.
- از ایام حضورشان در گرگان چه خاطره ای دارید؟
در مدتی که در میان درّه بودند و بعد هم که به گرگان رفتند جمع خوبی داشتیم و حضور ایشان در کنار خواهران شان سبب شده بود که مادر وخاله ام خیلی خوشحال باشند.
در سال های اول انقلاب و جنگ نا امنی در مناطق مختلف وجود داشت و معمولاً بسیج در محله های مختلف فعالیت می کرد، سا ل 60 بود و من مسئول و عضو بسیج روستا. یک شب در مسجد روستا خوابیده بودم که بچه های بسیج به سراغم آمدند و گفتند ماشین وانتی را متوقف کرده ایم، من از جایم برخواستم تا موضوع را بررسی نمایم، وقتی به محل گشت رسیدم، متوجه شدم بچه ها دایی ماشاءالله را متوقف کرده اند. تا چشمم به ایشان افتاد او را در آغوش گرفتم و شروع کردیم به روبوسی که موجب حیرت بچه های بسیج شده بود . نکته ای که جالب بود و نشان از علاقه ی دایی ماشاءالله به خانواده اش داشت این بود که وانتی را از گرگان برای آوردن شان به روستاکرایه کرده بودند ولی خودش رفته بود پشت وانت نشسته بود وخانم و بچه هایش را جلوی وانت نشانده بود که کمتر اذیت شوند.وقتی هم به خانه آمدیم به من که مسئول بسیج بودم و تعدادی اسلحه از سپاه تحویلم بود،گفتند : اصلاً از اسلحه ی کلاشینکف سر در می آوری؟! و بعد هم شروع کردند به یاد دادن اسلحه به من.
- آیا پس از برگشتن به دلیجان باز هم به گرگان آمدند؟
بله؛ باز هم به گرگان آمدند مثلاً یک بار در مرخصی جبهه برای دیدن آمدند.
- با تشکر از این که در این مصاحبه و گفت و گو شرکت کردید.