شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید محمد تقی شاهچراغ مصاحبه ها مصاحبه با مادر شهید

مصاحبه با مادر شهید

متن ذیل در بردارنده ی دو مصاحبه با خانم سیده نساء شاهچراغ مادر مؤمنه و پرهیزکار شهید بسیجی سید محمد تقی شاهچراغ می shaidan-20باشد که در سال های 1380 و 1393 هجری شمسی توسط برگزار کنندگان مراسم نکوداشت شهدای روستای حسن آباد شهرستان دامغان انجام پذیرفته است. ایشان در این گفت وگو ها به بیان خاطرات و نکات مفیدی از زندگی فرزند شهیدشان پرداخته اند.

-    لطفاً در ابتدای مصاحبه مقداری پیرامون زندگی خانوادگی تان قبل و پس از ازدواج بگویید.

من متولد روستای حسن آباد هستم ولی در سن خردسالی - یک سال و نیم-  به سبب وجود نزاع و اختلافی که از قدیم گهگاه در روستا رخ می داد همراه با خانواده به شهر دامغان مهاجرت کرده و پس از مدتی به روستای فرات رفته و در این روستا ساکن شدیم. البته خانواده ی ما در سال های قبل از پیروزی انقلاب دوباره به شهر مهاجرت نمودند. خوب است همین جا این مطلب را بگویم که بر خلاف تصور برخی از آشنایان، معروف بودن مرحوم پدرم به سید محمد «قاسم آبادی» به جهت سکونت و اقامت ایشان در روستای قاسم آباد نبوده است بلکه به این خاطر بوده که پدربزرگم - مرحوم سید مهدی-  از روستای قاسم آباد همسر اختیار کرده بودند و از آن جا که در آن زمان ازدواج با بستگان و فامیل مرسوم بوده و کار ایشان در نزد مردم عجیب می نموده است و آن را نمی پسندیده اند لذا از ایشان این گونه تعبیر می کرده اند.

اما ازدواجم در سن سیزده سالگی و در زمانی که در روستای فرات زندگی می کردیم رقم خورد. یادم هست پدرم به عنوان وکیل از جانب من به همراه عمو ملا - پدر شوهرم آقای سید رضا شاهچراغ - به امیرآباد [شهر امیریه] رفته و عقد را محضری کردند. البته دو سال شناسنامه ام را هم زیاد کردند. خلاصه یک سال عقد بودیم که به شهر آمدیم و در محله ی خوریا در کوچه و همسایگی منزل مرحوم خان محمدی ساکن شدیم که در همین مدت هم خانه ای را در خیابان قمر بنی هاشم و محله ی خواجه شهاب ساختیم و به آن جا مهاجرت نمودیم که بعدها در تعریض خیابان تخریب شد و به خیابان پاسداران نقل مکان نمودیم. البته این که می گویم خانه ای درست کرده و به آن جا رفتیم به این راحتی ها نبود؛ آقا سید روح الله خودش گِل می مالید و خشت می زد و همزمان برای کار به کارخانه ی پنبه هم می رفت تا توانستیم این خانه ی خشتی را بسازیم.

-    شهید سید محمد تقی در کجا به دنیا آمدند؟

ایشان و بقیه ی بچه ها در خانه مان در خیابان خواجه شهاب به دنیا آمدند چون تنها سید جعفر را داشتیم که به آن جا نقل مکان کردیم.

-    شما چند فرزند دارید؟

اگر آن دو فرزندمان که مثل سید محمد تقی و سید علی دوقلو بودند و در کودکی از دنیا رفتند را حساب نکنیم 8 تا می شوند؛ یعنی 7 پسر و یک دختر که البته سید محمدتقی از جمع ایشان به شهادت رسیده اند.

-    اداره کردن خانواده ای ده نفره در آن شرائط خیلی سخت و دشوار بوده است!!

زندگی در آن زمان سخت بود ولی الحمدلله ما کمی و کسری نداشتیم؛ این طور نبود که مال مردم را نسیه کرده باشیم بلکه همه می دانستیم در زندگی چه کار باید بکنیم. آقا سید روح الله با این که کارگری ساده بودند اما به صورت مرتب حساب مالش را نزد آقا عمو – حاج آقا سید مسیح شاهچراغی- می رسیدند. حتی یک بار آقا عمو گفته بودند: شما با کارگری و عیال واری این طور خودتان را به سختی نیاندازید بلکه خرج کنید و نیاز نیست با وضعیتی که دارید این طور دقیق باشید.

-    از ویژگی ها و صفات اخلاقی شهید سید محمد تقی بگویید.

سید محمد تقی از از دوره ی کودکی مظلوم و صبور بود؛ از همان اول که به دنیا آمد همین طور بود. الان هم نوه ام سید محمد تقی از خیلی جهات به عموی شهیدش شباهت دارد. شما خودتان می دانید این بچه ها از حیث روحیات چطور بودند که توانستند در این مسیر قدم بگذارند. وقار و سنگینی، مهربانی و مظلومیت شان.
 در نظم دفتر و کتاب و پوشیدن لباس خیلی دقیق بود. خیلی هم به سر و وضعش می رسید یعنی همیشه لباس هایش مرتب و اتو کرده بود.آن وقت ها از بس لباس هایش را روی متکا می گذاشت و اتو می کرد همیشه متکاها زرد و سوخته بود. در مسائل شرعی هم خیلی مقید بودند یعنی موقع اذان راهی مسجد می شد و نمازش را در مسجد می خواند. نسبت به حقوق مردم هم از همان ابتدا یاد گرفته بود که مواظبت داشته باشد. شاید 3 ساله بود که در کنار تیر برق جلوی خانه سه تا صد تومانی نو پیدا کرده بود که بلافاصله آمد و به من داد. ما هم موضوع را با حاج آقا سید مسیح شاهچراغی در میان گذاشتیم که گفتند: پول ها را تا یک سال نگهدارید و در پی صاحبش باشید ولی اگر پیدا نشد برای خودش لباس تهیه کنید.

با اقوام و بستگان ارتباط داشت مخصوصاً با حاج آقا سید حسن سید محمدی که پسر خواهرم هستند خیلی رفیق بودند و خانه ی ایشان می رفتند و می آمدند. از خوبی اش هر چه بگویم جا دارد. البته ما نباید تعریف کنیم ولی واقعاً مظلوم و قوم دوست بود؛ گاهی به پدرم سر می زدند و به کارهای ایشان رسیدگی می کردند.

-    در زمینه ی درسی وضعیت شان چطور بود؟

درسش خوب بود و تا کلاس یازده (دوم دبیرستان) هم ادامه ی تحصیل دادند یعنی اسم نوشتند و کتاب هایش را گرفت ولی نتوانست مدرسه برود چون عازم جبهه شدند و به شهادت رسیدند. در کنار درس هم بیش تر فوتبال بازی می کرد چون آن موقع تفریحاتی که الان هست رایج نبود.

-    چطور راهی جبهه شدند؟

خیلی می گفت: می خواهم بروم. در حالی که پدرش همراه سید جعفر و سید رضا در منطقه بودند. سید رضا هم طلبه بود ولی درس را رها کرده و رفته بود با این که آقا سید مسیح شاهچراغی از درس و بحثش خیلی تعریف می کرد ولی ایشان نظرش این بود که جبهه مقدم است. آن روزها سید محمد تقی و سید محمد اصرار داشتند که بروند ولی سید رضا حرفش این بود که ما سه نفر در جبهه هستیم؛ شما درس تان را بخوانید؛ هر وقت که موقعش باشد خودم شما را می برم. البته خدا شاهد است ما یک بار هم به بچه ها نگفتیم که نروید؛ خود من هم یک دفعه نگفتم، چون وظیفه ی همه بود که برای اسلام و دفاع از وطن بروند. حتی به آقا سید روح الله هم نگفتم و ایشان بر حسب وظیفه اش رفت.

اما ماجرای رفتن سید محمد تقی این طور بود: یک روز غروب که مشغول پختن شام بودم سید رضا آمد وگفت: نَنِه؛ به سید تقی بگو اگر می خواهی بیایی الان وقتش هست. ایشان برای نماز به مسجد رفته بود و خانه نبود اما خیلی نگذشت که آمد و پیغام را رساندم و گفتم: سید رضا این طور گفته است. وقتی این جمله را نقل کردم کّلی ذوق کرد؛ انگار بال در آورده بود و مثل کسی که بالا و پایین می پرد خوشحالی می کرد؛ گفت: ننه؛ راست می گویی؟!گفتم: آری؛ همین الان برو اسمت را بنویس چون صبح اعزام است. همان شب رفت و ثبت نام کرد و صبح هم راهی شد که رفتم جلوی بسیج و بدرقه اش کردم.

-    موقع رفتن مطلب خاصی نگفتند؟

 آن قدر کم صحبت بود که چیزی نمی گفت؛ تنها وقتی که رفتند گهگاه به خانه ی همسایه مان – آقای حاج شعبان کفتری – تلفن می زد و احوال پرسی می کردیم چون آن موقع تلفن نداشتیم. البته نامه هم می نوشت تا این که به مرخصی آمدند.

-    در روزهایی که دامغان بودند از جبهه چیزی می گفتند؟

خیلی مظلوم و ساکت می نشست و چیزی نمی گفت؛ یک کلام هم از منطقه و شرائط کاری اش نمی گفت. حتی یک بار به او گفتم: سید محمد تقی چرا صحبت نمی کنی؟ گفت: چه بگویم مادر؟ گفتم: از خاطرات آن جا بگو؛ که این طور جوابم داد: خاطره؟! جبهه این قدر خوب است که احتیاج به گفتن ندارد. یک روز هم به او گفتم: می خواهم سرت را حَنا کنم؛ من هر موقع که حاجی [آقای سید رضا شاهچراغ] می رود سرش را حنا می کنم که گفت: مادر؛ نمی خواهد، سَرَم یخ می کند و نگذاشت. تا این که مرخصی اش به اتمام رسید و عازم شد. یک بار هم تماس گرفت که با هم صحبت کردیم ولی دیگر ندیدمش تا این که خبر شهادتش را آوردند.

-    خبر شهادت شان را چگونه شنیدید؟

قبل از این که پاسخ سئوال تان را بدهم اجازه دهید این مطلب را بگویم که من آمادگی شنیدن خبر را داشتم یعنی وقتی چند نفر از یک خانواده همزمان در جبهه حضور داشته باشند باید منتظر چنین خبری بود؛ وقتی سه جوان آدم هم زمان در جبهه باشند باید دانست که خبری می شود. به همین خاطر خیلی از کارهایم را انجام داده بودم مثلاً بیست مَن خمیر کرده و پخته بودم وتازه نان ها را جمع کرده بودم. یا این که برای درست کردن قلیان، زغال را نرم و درشت کرده و تنباکو آماده کرده بودم چون آن موقع گذاشتن قلیان در مجالس رسم بود. برادرم، آقا سید علی اکبر می گفت: چرا این کارها را می کنی؟! می گفتم: اگر خبری بیاید می خواهم آماده باشم. شاید کسی باور نکند اما خدا شاهد است که آماده بودم حتی مقداری پول خُرد کرده بودم که اگر یکی از بچه ها شهید شد سرش پول بریزم و آن ها را کنار رختخواب ها گذاشته بودم. رباعی هم حاضر کرده بودم تا برایش بخوانم.

-    شما صبر عجیبی داشته اید؟

نه؛ ما هیچ کاری نکردیم. ادعای چیزی هم نداریم؛ اما آمادگی اش را داشتم. البته همیشه از خدا می خواستم بچه هایی که زن دارند شهید نشوند چون در بین فامیل خودمان حرف هایی می شنیدم ... . الان که فکر می کنم می بینم  ما در مقابل  برخی خانواده ها هیچ کاری نکرده ایم. بعضی خانه ها دو تا و سه تا؛ ما لیاقت بیش تر از این را نداشتیم. بچه های ما که بهتر نبودند؛ سه تا جوان خانواده ی مؤمنی شهید شدند؛ بچه ی ما که بهتر نبود  همان طور که گفتم لیاقت بیش تر از این را نداشتیم.

-    از چگونگی دریافت خبر شهادت می گفتید.

عملیات کربلای 5 انجام گرفته بود و کم کم شهدا می آمدند؛ سید جعفر هم از منطقه برگشته بود و پیراهن سفیدی به تن داشت. شاید آمده بود تا خبر را بدهد که من عجله کرده و پرسیدم: سید تقی و سید رضا چطور بودند؟ ایشان هم گفتند: خوب بودند و می آیند.

تا این که یک شب موقعی که می خواستیم شام بخوریم سید علی به پدرش گفت: بابا؛ امشب بعد از نماز مغرب و عشاء شیخ حسن ملک محمدی در مسجد به من گفتند: سید تقی؛ شما که شهید شدی؛ این جا چه کار می کنی؟! همین قضیه باعث شد احتمال شهادت سید محمد تقی به دل مان بیفتد. هنوز شام را درست نخورده بودیم که سفره را جمع کرده و رفتیم خانه ی سید جعفر تا ماجرا را به ایشان بگوییم. وقتی قضیه را مطرح کردیم ایشان گریه افتاد و گفتند: مشهد[شهید محمد علی مشهد فرمانده ی گردان روح الله] شهید شده است اما من اصرار کردم و ایشان هم سرانجام گفتند.

-    وقتی پیکرشان را به دامغان آوردند برای وداع رفتید ؟

بله؛ آن روز که برای وداع به سپاه رفتیم 25 شهید آورده بودند. وقتی به کنار پیکرش رسیدم رباعی ام را خواندم و پول ها را سرش ریختم. یک ذره هم گریه نکردم؛ اگر اشک هم ریختیم اما صدای مان در نیامد؛ نه من، نه سید روح الله و نه خواهرش. سید روح الله هم مرتب نصیحت می کرد که باید قوی باشی و گریه نکنی. فقط از سید محمد تقی می خواستم روز قیامت شفاعت مان کند.

-    از مراسم تشییع پیکرشان هم بگویید.

در مراسم تشییع همراه جمعیت می رفتم که خانمی که مادر شهید هم هستند - البته آن موقع هنوز بچه ی خودش شهید نشده بود-  و ما به ایشان «زن عمو قاسم» می گوییم و در مسجد همدیگر را می دیدیم و منزل شان کنار منزل آقای یاسائی است به من گفت: این «شاهچراغی» که شهید شده است، کیست؟ گفتم: بچه ی من است. تا جوابم را شنید با تعجب گفت: بچه ی تو شهید شده است و این طور داری در مراسم تشییع جنازه راه می روی؟! بعد هم چند تا بوسه از سر من خورد. در فردوس رضا هم حاج آقا سید رضا تقوی صحبت کردند که صحبت داغی بود.

-    هیچ گاه شهید را در خواب هم دیده اید؟

شاید تنها یک بار؛ آن هم دوسه ماه بعد از شهادتش که در خواب دیدم به طرفم می آید. من از جایم بلند شدم و گفتم: مادرت بمیرد؛ چرا نمی آیی؟! دلم برایت تنگ شده بود. تا این را گفتم شروع کرد رفتن به سمت عقب و گفت: جای من خوب است. تو می گویی تقی! چرا این قدر نگرانی و تقی، تقی می گویی ؟!

-    به نظر شما پیام شهید سید محمد تقی برای ما چیست؟

پیام شان این بود که دست از انقلاب و اسلام و امام برندارید. پیام همه ی شهیدان همین بوده است. وصیتنامه اش هست. با این که من گاهی با خودم می گفتم سید محمد تقی آن قدر مظلوم و کم رو است که نمی تواند وصیت نامه بنویسد.

-    به عنوان آخرین سئوال علاقه مندیم سخن شما را نسبت به مردم و مسئولین بشنویم.

وقتی می بینم کسی نسبت به انقلاب حرفی می زند و یا بی حجابی در جامعه هست نمی توانم چیزی نگویم؛ اگر چه اطرافیان سفارش می کنند: چیزی نگو. همین چند روز قبل که به  شیراز رفته بودیم چقدر عکس شهید در خیابان ها بود آن وقت برخی هر کاری دل شان می خواهد می کنند؛ شهر ها چقدر آباد شده است ولی برخی این طور رفتار می کنند. ما برای انقلاب ناراحتیم اما شما هر کاری می خواهید می کنید از مسئولان گرفته تا برخی از مردم.

-    با تشکر از این که در این مصاحبه شرکت کردید.