مصاحبه با برادر شهید
- توضیحات
- منتشر شده در پنج شنبه, 04 ارديبهشت 1393 13:39
- نوشته شده توسط مدیر
در آغازین روزهای سال 1393 هجری شمسی فرصتی فراهم گردید تا گفت و گویی صمیمانه با رزمنده و جانباز دلاور هشت سال دفاع مقدس حاج سید رضا شاهچراغ برادر شهید بسیجی سید محمد تقی شاهچراغ داشته باشیم و از ویژگی ها و حضور برادر عزیزشان در صحنه های نبرد بشنویم.
- لطفاً ضمن معرفی، مقداری پیرامون زندگی و روحیات والدین محترم تان بگویید.
این جانب سید رضا شاهچراغ، متولد سال 1344 هجری شمسی و فرزند مرحوم سید روح الله شاهچراغ می باشم. پدرم نیز متولد سال 1312 هجری شمسی در روستای حسن آباد و فرزند مرحوم سید رضا معروف به عمو مُلّا هستند. محل سکونت شان نیز در روستای حسن آباد دقیقاً در قسمت چپ ورودی حسینیه بوده است که بعدها به حسینیه بخشیده اند. پدر بزرگم که روضه خوان حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) بوده اند و نسبت به مسائل معنوی چیزهای زیادی از ایشان نقل می کنند پس از سال ها اقامت در روستا با داشتن شش فرزند( 3 پسر و 3 دختر) به شهر دامغان کوچ کرده و در محله ی خوریا ساکن می شوند. به همین جهت پدرم از نوجوانی در دامغان مستقر شده و ازدواج می کنند و در خانه ای خشتی در محله ی خوریا و زرجوی جنوبی سکونت می نمایند.
یکی از خصوصیات بارز ایشان شرکت منظم و مرتب در نماز جماعت بود؛ به عنوان مثال زمانی که در خوریا زندگی می کردیم در مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام) پشت سر حاج آقا سید مسیح شاهچراغی نماز می خواندند و در سال های آخر که به خیابان پاسداران نقل مکان کرده بودند هر روز پای پیاده برای شرکت در جماعت به مسجد جامع می رفتند. حقیقتاً بسیار مُتِشرّع بودند و کسی از ایشان بدی ندیده است. البته از همان سال های اولیه ی سکونت در شهر زیر نظر مرحوم کربلائی سید طاهر شاهچراغی با مجالس مذهبی ارتباط داشته اند و هر هفته در جلسه ای که در منزل بستگان دور می زده است شرکت می کرده اند و به تصحیح قرائت نماز وگوش دادن به مواعظ اخلاقی می پرداخته اند. همین روحیات باعث شده بود نسبت به ما نیز درخصوص مسائل شرعی و نماز سخت گیر باشند و مرتب نسبت به حقوق دیگران سفارش و توصیه کنند. گاهی می گفتند: با دیگران نزاع و دعوا نداشته باشید چون من از اختلاف بدم می آید البته اگر دعوایی هم رخ داد نباید شما کتک بخورید؛ معلوم بود نمی خواهند خدای ناکرده تو سری خور باشیم. در محیط خانه هم بسیار مهربان و با عطوفت برخورد می کردند به صورتی که یادم نمی آید کتک یا حتی یک سیلی از ایشان خورده باشم. ارتباط با محافل و مجالس دینی و سیاسی در سال های قبل از انقلاب نیز همچون شرکت در جلسات کانون مذهبی که در منزل حاج آقا سید مسیح و زیر نظر شهید سید حسن شاهچراغی برگزار می گردید از دیگر برنامه های ایشان بود؛ پدرم برای حاضران چای می ریختند که فرصت مناسبی را برای ما فراهم می ساخت تا از مشتری های ثابت شب های شنبه کانون باشیم و با این گونه مجالس ارتباط داشته باشیم.
هم چنین بسیار مهمان نواز بودند و هنگامی که بستگان و اقوام از حسن آباد به شهر می آمدند به خوبی پذیرایی می کردند. نسبت به انقلاب و دفاع مقدس هم از بن دندان معتقد بودند و خودشان را سهیم می دانستند تا این که سرانجام در سال 1390 هجری شمسی از دنیا رفتند.
شغل شان هم از سنین نوجوانی کارگری و بنّایی بوده است. البته در فصل چیدن پنبه، درکارخانه پنبه دامغان نیز کار می کردند. سال های متمادی نزد مرحوم حاج ابوالقاسم بنّاییان کارگری کردند تا این که روزی استادشان به ایشان پیشنهاد می کند: سید روح الله بعد از این همه سال بیا ماله را بردار و بنّایی کن و همین سبب شد تا به کسوت بنّایی درآیند. اغلب اوقات نزد دایی مان – آقای سید علی اکبر شاهچراغ- که کار احداث و نوسازی مدارس دامغان را انجام می دادند، بنایی می کردند و توانستند50 یا 60 مدرسه را در شهر و روستا بسازند که نشان از زحمات طاقت فرسای ایشان دارد. به جرأت می توان می گفت: در طول این سال ها نه استراحت داشتند و نه تعطیلی تا بتوانند زندگی خانواده را با هشت فرزند – هفت پسر و یک دختر- و در حد متوسط تأمین نمایند. این را هم باید گفت که هیچ گاه از کارشان نمی زدند؛ حتی سعی می کردند اضافه بر ساعت کار وظیفه ی خود را انجام دهند.
اما مادر بزرگوارم؛ خانم سیده نساء شاهچرغ، متولد 1320 هجری شمسی و فرزند مرحوم سید محمد – معروف به سید محمد قاسم آبادی هستند. پدربزرگمان مردی متدین و مقیّد به مسائل شرعی و اهل رابطه ی با مردم و همچون پدر بزرگ پدری، روضه خوان مجالس حضرت امام حسین (علیه السلام) بودند و از راه روضه خوانی زندگی یازده نفره ی خانواده ( 3 پسر و 6 دختر) را تأمین می کرده اند. مادرم که فرزند بزرگ خانه نیز بوده اند نقل می کنند: «درآن سال های سخت و دشوار، پدرم با زحمت فراوان امکانات اولیه ی زندگی را فراهم می کردند و از این جهت کمبودی نداشتیم». این را هم اضافه نمایم که مادرم نیز متولد روستای حسن آباد بوده اند و در سن سیزده یا چهارده سالگی ازدواج کرده و پدرم ایشان را از روستای محل سکونت شان – فرات- به شهر دامغان می آورند.
از نکات مهم در زندگی ایشان این است که با وجود زندگی سختی که داشته اند اما از حیث اخلاقی و معنوی نسبت به مسائل شرعی سنگ تمام گذاشتند؛ بانویی مؤمنه و معتقد که نسبت به مسائل انقلاب بسیار حساس هستند به صورتی که هنوز هم کسی جرأت ندارد در مقابل ایشان چیزی در خصوص انقلاب بر زبان آورد چون به سرعت موضع گیری می کنند. در قضیه ی شهادت اخوی سید محمد تقی هم بسیار صبور بودند به طوری که ما هیچ کلمه ای که خدای ناکرده نشان از ناشکری باشد از ایشان نشنیده ایم حتی دیگران را هم به صبر دعوت می کردند و با آبرو زندگی کرده اند.
- لطفاً از ویژگی های اخلاقی و رفتاری شهید سید محمد تقی هم مطالبی بیان نمائید.
شهید سید محمد تقی و اخوی سید علی دو قلو بودند و در سال 1347 به دنیا آمدند و در خانواده، فرزندان بعد از من محسوب می شوند اما از آن جایی که بنده از حدود دوازده سالگی و به سبب درس و بعد هم دفاع مقدس بیرون از خانه بوده ام لذا خیلی از وضعیت تحصیلی و برنامه های ایشان اطلاع ندارم اما آن مقداری که در جریان هستم می دانم که تا دوم دبیرستان درس را ادامه داده و به شهادت رسیدند. از نظر تحصیلی هم دانش آموزی موفق بودند و در دبیرستان فردوسی درس می خواندند. البته معمولاً در کنار درس و در فصل تابستان در مغازه ی کفاشی دامادمان – آقای سید علی شاهچراغ- که در خیابان شهید بهشتی بود کار می کردند. از حیث اخلاقی هم بسیار مؤدب و بسیار دوست داشتنی؛ هم چنین خیلی مظلوم وآرام بودند و احترام افراد را حفظ می کردند.
- اگر در خصوص عزیمت شان به جبهه مطلبی در خاطر دارید بیان نمایید.
گاهی از اوقات – مانند سال 63 - اتفاق می افتاد که بنده به همراه پدر و هم چنین اخوی بزرگم - آقا سید جعفر- هر سه در جبهه باشیم. البته پدرم بیش تر در گروه مهندسی و رزمی لشکر 17 علی بن ابی طالب (علیه السلام) فعالیت می کردند و قبل از شروع عملیات، سنگرهای فرماندهی و ... را می ساختند. بعضی مواقع نیز نفر سوم، یکی دیگر از اخوی ها بودند مثل این که در سال 65 و عملیات کربلای پنج، من و اخوی سید جعفر و شهید سید محمد تقی با هم در منطقه بودیم. البته دفعه ی اول در لشکر 17علی بن ابی طالب (علیه السلام) و در قسمت مخابرات لشکر در جزیره مجنون و طلائیه بودند که پس از گذراندن دوره ی آموزش و بعد از حضور پدرم آمدند و سه ماه نیز ماندند. آن موقع بنده از قسمت سر و دست مجروح شده بودم و دوران نقاهت را می گذراندم لذا تنها همین مقدار می دانم که در لشکر علی بن ابی طالب (علیه السلام) بی سیم چی بودند. اما در مورد دفعه ی دوم که در سال 65 بود و منجر به شهادت ایشان گردید باید گفت: از آن جا که بین بار اول و دوم حضورشان فاصله افتاده بود اصرار زیادی به رفتن داشتند. از طرفی وضعیت جراحات من هم بهبود پیدا کرده بود لذا از طریق مادرم به ایشان پیغام دادم که اگر می خواهی بیایی، شرائط برای رفتن مهیّاست. ایشان هم وقتی شنیدند خیلی خوشحال شده و ثبت نام کردند؛ به نظرم اواخر شهریور یا اوایل آبان 65 بود. یادم هست اعزام آن دوره خیلی شلوغ بود و رزمندگانی که آماده ی رفتن می شدند خیلی زیاد بودند یعنی شاید نزدیک به 1000 نفر،که در قالب دو گردان تقسیم شدند که در ادامه توضیح خواهم داد. البته این غیر از نفرات تخصصی بود که عازم می شدند به همین خاطر هم وسایل نقلیه ی ما جدا بود و در طول مسیر با هم نبودیم.
- می خواستید در مورد شکل گیری گردان هایی که بچه های دامغان در آن حضور داشتند توضیح بدهید .
تیپ 12 قائم تازه تشکیل شده بود و بچه ها بعد از اعزام به مقرّتیپ- موقعیت پادگان قائمیه- در 7 یا 8 کیلومتری جاده ی دزفول، شوشتر وارد شده که در بدو امر در قالب دو گردان قمر بنی هاشم و روح الله تقسیم شدند. فرماندهی گردان روح الله بر عهده ی شهید محمد علی مشهد بود و شهید سید محمد تقی بی سیم چی یکی از گروهان ها بودند. عمده ی کار هم تا قبل از شروع عملیات کربلای پنج مربوط به آمادگی جسمانی وآموزش های رزم بودکه انجام می گرفت. با این وضعیت مجبور بودیم تمام مدت را به جزء یک دوره ی تقریباً 20 روزه که در جاده ی خندق مستقر شده و کار پدافندی را بر عهده داشتیم که از فوایدش کمک به شکل گیری گردان بود، در پادگان بمانیم. البته نزدیکی به دزفول باعث می شد بچه ها در فرصت هایی که به دست می آوردند به شهر بروند وکارهای شخصی شان را انجام دهند
- تا این که زمان عملیات کربلای پنج فرا رسید.
قرار بر این بود که گردان ما در عملیات کربلای چهار از نیروهای عمل کننده باشد و به همین جهت نیز در خرمشهر مستقر شدیم اما بعد از گذشت چند ساعت از شروع عملیات و لو رفتن آن، ادامه ی عملیات منتفی شد و همه ی گردان ها از جمله بچه های ما به مَقرّها برگشتند. تقریباً پانزده روز در دزفول منتظر ماندیم تا تصمیم بر آن شد که دوباره درمنطقه ی شلمچه عملیاتی انجام گیرد. از آن جایی که گردان قمر بنی هاشم در عملیات کربلای چهار عمل کرده بود در این عملیات استفاده نشد؛ اما گردان ما شبانه از دزفول راهی منطقه شدکه صبح رسیدیم پشت خط و با فرا رسیدن شب وارد عمل شدیم. البته وظیفه ی ما درگیر شدن در شب دوم تا چهارم عملیات بود.
یادم هست همین که به منطقه ی عملیاتی رسیدیم توجیهی نسبت به وضعیت منطقه و عملیات صورت گرفت وگردان به صورت پیاده به سمت نقطه ای که باید در آن مستقر می شد حرکت کرد؛ ولی متأسفانه در همان اوایل کار و قبل از شروع مأموریت، فرمانده ی شجاع گردان روح الله، شهید دلاور محمد علی مشهد که برای بررسی وضعیت منطقه مقداری جلوتر رفته بودند به شهادت رسیدند و ضربه ی سنگینی بر ما وارد گردید اما از آن جا که باید در هر شرائطی وارد عمل می شدیم کارهای بچه ها به دوش ما افتاد. خب همین هم باعث شد بنده درگیر عملیات و کاری که گردان بر عهده داشت شوم به صورتی که ظاهراً در همان اوایل رها سازی گردان، سید محمد تقی هم به شهادت می رسند اما من بی اطلاع بودم و با همین وضعیت تا صبح در مسیر تردد می کردم. البته بی سیم چی هایی که همراه من بودند متوجه شده بودند ولی چیزی به من نگفتند. صبح که از راه رسید ما موفق شده بودیم به اهداف مان برسیم ولی مشکل دیگری پیش آمده بود. متأسفانه یگان سمت راست ما که مربوط به تیپ و لشکر های دیگر بود نتوانسته بود پیشروی داشته باشد و این موجب شده بود دشمن با ما جناح داشته باشد. همین امر باعث گردید دستور بازگشت به جای قبلی توسط فرماندهی تیپ صادر گردد؛ اگر چه وقتی برگشتیم نیروهای عراق هم نتوانستند جلو بیایند و در شب های بعد این محور تکمیل شد.
وقتی قرار به برگشتن نیروها شد به بچه ها گفتم: باید همه ی شهدا را برگردانیم؛ حتی اگر سلاح تان مزاحم است آن را زمین بگذارید و بچه ها را برگردانید... . خوشبختانه مجروحین را شبانه تخلیه کرده بودند و کسی در خط نمانده بود. اخوی سید جعفر هم که مجروح شده بود را به عقب برگردانده بودند. وضعیت خاصی بر منطقه حاکم بود؛ حتی بدن فرمانده ی عزیزمان شهید مشهد تا صبح روی زمین مانده بود. وقتی پیکر شهدا را کنار هم قرار دادند رفتم تا ببینم چند نفر از بچه ها شهید شده اند که تقریباً بیست نفری می شدند. همین طور که بالای سر بچه ها می رفتم به یک باره و بدون آمادگی قبلی چشمم به بدن خونین سید محمد تقی افتاد. خب طبیعی است که شوکی به من وارد شد ولی هر واکنشی در مقابل چشم بچه ها می توانست اثر بدی بر روحیه ی رزمندگان بگذارد؛ به همین خاطر یک لحظه نشستم و پیشانی اش را بوسیدم و بلند شدم و از کنارش گذشتم.
پنج یا شش شب دیگر هم در خط ماندیم و بعد به موقعیت ولی عصر منتقل شدیم و چهار یا پنج شب نیز در دزفول ماندیم تا این که به دامغان برگشتیم. به همین خاطر به مراسم تشییع جنازه ی ایشان نرسیدم؛ حتی به مجلس هفتم هم نرسیدم. اما اخوی سید جعفر دامغان بودند. یادم هست وقتی وارد خانه شدم تا چشم پدرم به من افتاد بی قراری می کردند با وجود این که در مراسم تشییع خیلی صبور بودند که تصاویرش هم موجود است.
- با تشکر از این که در این گفت و گو شرکت کردید.