مصاحبه با برادر شهید
- توضیحات
- منتشر شده در دوشنبه, 15 ارديبهشت 1393 16:44
- نوشته شده توسط مدیر
آن چه در ادامه می آید محصول دو گفت وگو با آقای سید علی شاهچراغ برادر بزرگوار شهید بسیجی سید محمد تقی شاهچراغ می باشد که در سال های 1380 و 1392 هجری شمسی صورت پذیرفته است. ایشان در این مصاحبه ها با توجه به هم سنّ بودن با برادر شهیدشان به مطالب خوبی از دوران کودکی و نوجوانی این شهید والامقام اشاره نموده اند.
- قبل از این که سئوالاتی درباره شهید سید محمد تقی از شما داشته باشیم لطفاً مقداری در مورد زندگی خانوادگی و روحیات والدین محترم تان بگوئید.
امری که در زندگی پدر و مادرم از ابتدا مشهود بوده و به آن اهمیت می داده اند توجهی است که نسبت به مسائل دینی و شرعی داشته اند؛ مخصوصاً نماز جماعت. چون وقتی در محله ی خوریا زندگی می کردیم به صورت مداوم و منظّم در نماز جماعت مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام) شرکت می کردند و نیز زمانی که به خیابان پاسداران نقل مکان کردند همه روزه - با وجود فاصله ی نسبتاً زیاد خانه تا مسجد جامع دامغان - با پای پیاده به مسجد می رفتند. شب ها هم بدون استثناء در نماز جماعت محلّه ی امام زاده علی شرکت می کردند.
از برنامه های دیگری که مقیّد به آن بودند شرکت در مجالس اهل بیت (علیهم السلام) می باشد؛ به عنوان مثال همیشه در مراسم عزاداری حضرت سید الشهداء ( علیه السلام) که به صورت دهه ای در منازل آقایان یاسائی و معین برگزار می شد شرکت می کردند که معمولاً ما را نیز با خود می بردند تا از سخنان وعّاظ محترم و بیان مصائب اهل بیت (علیهم السلام) بهره ببریم؛ مخصوصاً از منبرهای مرحوم کربلائی سید طاهر شاهچراغ که پدر و مادرم همیشه در خانه از ایشان تعریف می کردند. روحانی ای که وقتی از دنیا رفتند مردم دامغان تشییع باشکوه و به یاد ماندنی ای را برای شان برگزار کردند؛ حتی آسمان آفتابی هم به یکباره بغض کرد و به شدت گریست.
حسّاسیت نسبت به حلال و حرام از ویژگی های دیگر پدرم بود؛ به صورتی که مقیّد بودند صبح ها برای کار زودتر بروند و ظهرها بیش تر بمانند تا دقایقی که برای خوردن صبحانه صرف می شد را جبران کنند. حتی تلاش می کردند مدیون دایی ام که پیمان کار ساختمان ها بودند، نباشند. اهل وجوهات شرعیه بودند و حساب مال شان را سر موقع می رسیدند. نسبت به انقلاب و شخص امام (ره) و مقام معظم رهبری هم اعتقاد خاصی داشتند یعنی درست مثل سال های اول انقلاب و با همان روحیه. هم چنین مراقب بودند بچه ها مزاحمتی برای دیگران ایجاد نکنند و نسبت به نماز اول وقت هم خیلی سفارش می کردند.
اما در مورد مادر مُکرّمه مان؛ از ویژگی های ممتاز ایشان دوری و پرهیز خاصی است که نسبت به غیبت دارند؛ حتی اگر ما به شوخی در مورد بستگان چیزی بگوییم بلافاصله تذکر می دهند و جلوی مان را می گیرند. مطلب دیگری که در مورد ایشان باید به آن اشاره داشته باشم این است که در زندگی سختی، مشکلات و مصائب زیادی را تحمل کرده اند. دقیقاً به خاطر دارم در زمستان های سرد دامغان به «سراوری» می رفتند و یخ ها را می شکستند تا با این وضعیت ظرف و لباس های کثیف را بشویند. هم چنین بارها شاهد بوده ام وقتی پدرم برای کار می رفتند مادرم مقابل شعبه ی نفت که در خیابان شهید مطهری قرار داشت صف می ایستادند و نفت می گرفتند؛ بعد هم ظرف بیست لیتری را روی شانه می گذاشتند و به خانه می آوردند تا مبادا سرما اهل خانه را اذیت کند. اما با وجود همه ی این مشکلات و گرفتاری ها هیچ گاه کسی ندیده است که خدای ناکرده ناشکری کرده باشند؛ پدرم هم همین طور بودند؛ در کسالتی که سال های آخر داشتند حتی یک بار هم کلامی که نشانه ای از ناسپاسی داشته باشد از ایشان نشنیدیم.
- لطفاً با توجه به دو قلو بودن شما و شهید سید محمد تقی اگر در خصوص ولادت تان مطلبی از بستگان شنیده اید که در خاطرتان باقی مانده است، بیان نمایید.
من و سید محمد تقی در تاریخ 1347/3/26 به دنیا آمده ایم که همین هم باعث شد شناسنامه ی ایشان 83 و شناسنامه ی بنده با شماره ی 84 ثبت گردد. اگر چه در هنگام تولد، ابتدا بنده به دنیا آمدم که با توجه به ضعف و لاغری شدید، به تصور این که از دنیا رفته ام من را در پارچه ای پیچیده و کنار می گذارند ولی بعد از تقریباً نیم ساعت، عمه سکینه ام - خدا رحمت شان کند - متوجه گریه ی من می شود و لباسی به تنم می پوشاند. لحظاتی دیگر نیز سید محمد تقی به دنیا می آیند.
- یقیناً این قضیه در نزدیکی و ارتباط بین شما تأثیر زیادی گذاشته بود.
همین طور است. هم سنّ بودن باعث شده بود که اکثر اوقات با هم باشیم؛ یا جنس و رنگ لباس مان مثل هم باشد. چون اگر ابتدای زمستان یا در ایام سال نو برای ما چیزی تهیه می کردند معمولاً یک جور بود که از شدت خوشحالی این لباس یا چکمه ها را بالای سرمان می گذاشتیم و می خوابیدیم. بازی های ما نیز با هم شکل می گرفت؛ خیلی وقت ها دنبال پیدا کردن درب نوشابه می گشتیم و آن ها را صاف می کردیم و به دیوار می زدیم و این طوری خودمان را سرگرم می نمودیم. آن موقع تیله بازی و گردو بازی هم بین بچه ها رواج داشت که ما هم از این قاعده مستثنی نبودیم. خلاصه این که خیلی به هم نزدیک بودیم اگر چه سکوت و مظلومیت ایشان از من بیش تر بود چون بسیار محجوب، با حیا و تو دار بودند ولی خیلی از کارهای مان شبیه به هم بود.
- موضوعی که علاقه داریم از جنابعالی بپرسیم در خصوص حوادث قبل از پیروزی انقلاب می باشد.آیا شما شاهد قضایای آن دوره هم بوده اید؟
همان طور که اشاره کردم من و سید محمد تقی متولد 47 هستیم که در زمان پیروزی انقلاب 10 سال می شود یعنی سن زیادی نداشتیم اما از آن جایی که خانواده ی ما مثل بسیاری دیگر از خانواده های حسن آبادی در انقلاب وارد شده بودند باعث شد من و سید محمد تقی نیز از سنّ 8 سالگی در تظاهرات شرکت نماییم و علیه رژیم پهلوی شعار دهیم. از کارهایی که همه روزه بعد از ظهرها انجام می گرفت و ما نیز عادت به آن داشتیم رفتن به مسجد جامع و گوش دادن به سخنرانی شهید اندیشمند سید حسن شاهچراغی و حجت الاسلام و المسلمین شهید موسوی دامغانی بود؛ شهید سید مهدی تقوی هم از کسانی بودند که میدان داری می کردند. مردم هر روز در مسجد اجتماع می کردند و سپس به سمت خیابان شهید مطهری حرکت کرده و از کنار پارک به سمت میدان امام (ره) تظاهرات می کردند و از کوچه ی قیصریه به مسجد برمی گشتند. این کار همه روز و حتی در سرمای زمستان هم جریان داشت. یادم هست یک روز در مسجد جامع مردم شعار می دادند «برادر مسلمان، برادرت کشته شد» که متوجه شدم به جهت تجلیل از مقام شهید گردویی از شهدای حوادث انقلاب دامغان می باشد.
در حادثه ای هم شهید سید محمد تقی شرکت داشتند که خوب است ثبت گردد. قضیه این طور بود که در یکی از روزهای سال 1356 و در تظاهراتی که از مقابل حسینیه ی حضرت ابوالفضل (علیه السلام) برگزار شده بود سید محمد تقی در کنار آقای سید حاجی داودالموسوی (فرزند مرحوم سید مهدی) حرکت می کردند که با توهین خانمی به حضرت امام (ره) مواجه می شوند – فامیلی این خانم را هم می دانم - وقتی آقای داودالموسوی جملات رکیک آن زن را می شنوند با وجود شرائط سخت و خفقان قبل از پیروزی انقلاب با زنجیر به او حمله می کنند اما پلیس تعقیب شان کرده که به طرف خیابان شهید بهشتی فرار نموده و به خانه ی استاد خلیل یعقوبی که جنب منزل شهیدان عالمی قرار دارد، وارد شده و زیر کُرسی مخفی می شوند اما نیروهای رژیم، سید حاجی وسید محمد تقی را پیدا می کنند که کتک مفصلی به سید حاجی می زنند ولی سید محمد تقی را رها می کنند.
- لطفاً مقداری از وضعیت تحصیلی و مدارسی که می رفتید، بگویید.
مدرسه ی پروین اعتصامی قبلاً دبستانی بود که نام شاه خائن را بر روی خود داشت. ما درس مان را آن جا شروع کردیم؛ مرحوم حاج میرزا احمد نصیری رئیس دبستان بود و خانم ها طوسی و براتی معلم کلاس های اول و دوم مان بودند. اما سال سوم دبستان پیروزی انقلاب رخ داد که موجب شد در مدرسه ی ایراندخت - ساختمانی استیجاری در کوچه ی روبروی مسجد هیئت حضرت علی اصغر (علیه السلام)- درس را ادامه دهیم. آقای بیطرف رئیس مدرسه و آقای سپاسی ناظم و خانم سپاسی هم معلم مان بودند. برای کلاس چهارم و پنجم هم به مدرسه نهضت اسلامی - نرسیده به زینبیه- وارد شدیم و در آن جا دوره ی ابتدایی را به پایان رساندیم. هم چنین دوره ی راهنمایی را در مدرسه ی شهید مطهری که در فضای دانش سرای سابق بود گذراندیم؛ این مدرسه آن زمان با مدیریت آقای سید رضا حسینی که فردی متدین و بسیار جدی و البته مقداری خشن بودند اداره می گشت. این جمله را خیلی از بچه ها از ایشان شنیده اند که «به من می گویند حسینی شاخ شکن» حقیقتاً هم شاخ چند نفری را شکسته بود.
سید محمد تقی در تمام سال های تحصیلی از حیث درس و اخلاق خوب بودند؛ هم چنین از جهت تمیزی کتاب و دفتر و انجام تمرین ها بسیار منظم و سرآمد بود. این که می گویم در زمینه ی درسی خوب بودند منظورم این است که نمرات شان متوسط رو به بالا بود. اما وقتی به دوره ی دبیرستان رسیدیم از هم دیگر جدا شدیم چون ایشان رشته ی فرهنگ و ادب را برگزید و وارد دبیرستان فردوسی شدند که در محل مجتمع برگزار می شد و من به مدرسه ی دکتر شریعتی رفتم و در رشته ی علوم انسانی مشغول شدم. البته ایشان بعد از اتمام سال اول و انجام ثبت نام برای ورود به کلاس دوم دبیرستان، راهی جبهه شدند و به شهادت رسیدند.
- معمولاً در کنار درس چه فعالیت هایی انجام می دادید.
هر شب برای نماز مغرب و عشاء همراه پدرم به مسجد امام حسن مجتبی(علیه السلام) یا به تعبیر خودمان مسجد آقا سید مسیح می رفتیم که در فضای ساختمان قدیم آن، عزیزانی هم چون حاج آقا نجاریان و آقای آقا بابائیان و مرحوم مشهدی محمدکفتری مؤذّن بودند و ما هم تکبیر می گفتیم. البته سید محمد تقی به سبب حجب و حیایی که داشت کمتر وارد این گونه کارها می شد. همین ارتباط با مسجد و نماز جماعت سبب شد تا در گروه مقاومت بسیج سلمان که زیر نظر پایگاه مقاومت شهید دستغیب بود ثبت نام کرده و فعالیت نماییم. درآن سال ها این گروه زیر نظر مرحوم حمید عبداللهی و بعد هم زیر نظر آقای ابوالفضل کلائی که برادر شهید هستند و معّلم بودند اداره می شد. از بچه هایی هم که در بسیج شرکت می کردند و برخی شان به مقام شهادت نائل آمدند شهیدان عبدالکریم و محمد علی کفتری، شهید محمد حسن منسوبی، شهید ملکوتی، شهیدکاتبی و نیز آقایان حسین منسوبی و محمد مؤمنی و رضا راشدی و... بودند.
برنامه های بسیج هم به این صورت بودکه شب های شنبه جلسه ی هفتگی بسیج برگزار می شد. شب های چهارشنبه هم برای قرائت زیارت عاشورا به خانه ی شهدای بسیج می رفتیم. دو شب در هر ماه هم برای نگهبانی به انبار جهاد می رفتیم و اسلحه دست مان می گرفتیم که از این بابت خیلی خوشحال بودیم. دوبار نیز توفیق شد با مینی بوسی که از سپاه گرفتیم به مشهد مقدس و زیارت حضرت امام رضا (علیه السلام) برویم. البته چند بار هم اردوی یک روزه ی چشمه علی وگردکوه و منصورکوه رفته بودیم. بیان این مطالب در مورد بسیج بدین جهت بود که به این نکته برسم: آقای کلائی در یکی از جلسات بسیج که همه ی اعضاء حاضر بودند سید محمد تقی را به عنوان معاون گروه انتخاب و معرفی کردند که شاید برای خیلی ها و از جمله خود من جای سئوال داشت که چرا سید محمد تقی در جمع بزرگ ترهای گروه وکسانی که سابقه ی بیش تری دارند، انتخاب گردیده است؟ اما وقتی از آقای کلائی در این خصوص سئوال کردیم جواب دادند: من در سید محمد تقی چیزی می بینم که شما نمی دانید. این حکایت از آن داشت که ایشان به ویژگی هایی در وجود سید محمد تقی پی برده بودند که ما متوجه آن ها نبودیم. این قضایا مربوط به زمانی است که سید محمد تقی تنها 16 سال داشتند و هنوز برای بار دوم هم عازم منطقه نشده بود. این مسئولیت باعث شد تا در جلسات و برنامه های مختلفی شرکت نمایند؛ به عنوان مثال یادم هست سال 65 که در پادگان کلاهدوز شهمیرزاد دوره ی آموزشی را می گذراندم یک روز برای ملاقات صدایم کردند. وقتی جلوی درب پادگان رفتم اخوی سید محمد تقی و آقای حاج تقی ملک محمدی را دیدم که برای دیدنم آمده بودند. دقایقی که با هم صحبت کردیم معلوم شد برگزاری جلسه ی گردهمایی مسئولان و فرماندهان بسیج در سمنان زمینه ی سر زدن از بنده را برای شان فراهم کرده است.
یادم هست برخی شب ها که از طرف بسیج برنامه ی دعای توسل داشتیم من دعا را می خواندم و سید محمد تقی در گوشه ای و به صورتی که دیده نشود می نشست و دعا را زمزمه می کرد. ما که این آرامش وکم حرفی را در ایشان می دیدیم بعد از شهادت و دیدن وصیت نامه تعجب کرده بودیم که با چه روحیه و اعتقادی آن را نوشته اند چون به خوبی حالات درونی ایشان را آشکار کرده است. وصیت نامه ای که به نظرم از ابتدا تا انتها «ولایت فقیه» را برای ما ترسیم کرده است.
محرّم ها نیز به حسینیه ی حضرت سجاد (علیه السلام) می رفتیم که مرحوم حاج سید سعید علوی نسب (شاهچراغی) آن را بنا کرده بودند. خیلی دوست داشتیم در این مراسم شرکت کنیم چون مرحوم پدربزرگم روضه می خواندند و مدّاح اهل بیت (علیهم السلام) مرحوم آقای سید مهدی داود الموسوی نوحه می خواندند و برنامه ی سینه زنی برقرار بود.
- در آن سال ها خیلی از خانواده ها فرزندان شان را در ایام تعطیلات و ساعات فراغت به کاری مشغول می کردند، آیا شهید سید محمد تقی هم کار خاصی را دنبال می کردند؟
تابستان ها معمولاً با پدرم برای کار می رفتیم چون دایی ما - آقای سید علی اکبر شاهچراغ- پیمان کارآموزش و پرورش بودند و پدرم کار بنّایی و ساخت مدارس را برای ایشان انجام می دادند. مدرسه ی شاهد پسران در شهرک انقلاب و مدرسه ای در زرجوی جنوبی و دو مدرسه در قلعه و ورزن شهر دیباج و نیز احداث ساختمان های شخصی از جمله کارهایی بود که من و سید محمد تقی در ساختن آن کار کرده ایم. از آخرین کارهایی هم که با هم انجام داده ایم تعویض سقف چوبی و قدیمی هنرستان شهید چمران - روبروی سینمای دامغان - بود که با آهن پوشانده شد و در تابستان 64 انجام گرفت.
سید محمد تقی سه یا چهار سال هم در فصل تابستان و نیز بعد از تمام شدن ساعات مدرسه به مغازه ی دامادمان که کفاشی داشتند می رفتند و در آن جا کفش ها را واکس می زدند و مرتّب می کردند. خانواده ها برای سرگرم کردن بچه ها و این که وقت شان هدر نرود و خدای ناکرده درکوچه و خیابان رها نباشند فرزندان شان را به کاری مشغول می کردند که آثار خوبی در شکل گیری شخصیت بچه ها داشت.
- با وجود این که شهید سید محمد تقی مشغول درس بودند و هم زمان کار می کردند چطور راهی جبهه شدند؟!
بنده از دفعه ی اول رفتن شان مطلب خاصی یادم نیست ولی این مقدار می دانم که وقتی من دوره ی آموزشی و جبهه را در جاده ی خندق به اتمام رساندم ایشان راهی شدند و بعد از گذراندن دوره ی آموزشی در پادگان شهیدکلاهدوز چند ماه به عنوان بی سیم چی در جبهه بودند.
اما در مورد بار دوم یادم هست در منزل آقای کشاورز واقع در محله ی خواجه شهاب - نزدیک منزل مرحوم آقای سید علی اکبر شاهچراغی - کار می کردیم که متوجه شدم سید محمد تقی خیلی خوشحال است؛ واقعاً حال خاصی داشت. وقتی علتش را پرسیدم معلوم شد اخوی حاج سید رضا پیشنهاد جبهه را به ایشان داده اند. البته علاوه بر این که اخوی چنین پیشنهادی را مطرح کرده بودند نوعی احساس تکلیف هم برای سید محمد تقی ایجاد شده بود که باید در جبهه باشند. خلاصه رفتند و اتفاقاً بیش تر از حد معمول هم ماندند چون با عملیات کربلای 4 و 5 مقارن گردید. به نظرم دو بار هم مرخصی آمدند.
- وقتی مرخصی می آمدند در مورد جبهه چیزی می گفتند؟
اصلاً در این باره حرفی نمی زدند؛ فکر می کنم یک دلیلش این بود که در جبهه بی سیم چی بودند و به خاطر حفظ اطلاعات سکوت می کردند. نکته ی دیگر هم این بود که هیچ گاه دوست نداشت مطرح باشد؛ هم چنین باید به این موارد، مظلومیت و کم حرفی را نیز اضافه کردکه از خصائص ذاتی اش بود.
- چطور خبر شهادت ایشان را شنیدید؟
عملیات کربلای پنج انجام شده بود که به حاج تقی ملک محمدی که آن موقع معاون و نیز معلم عقیدتی گروه سلمان بودند گفتم: بیا برویم شهمیرزاد و از مربی های پادگان شهید کلاهدوز سری بزنیم اما ایشان بهانه می آوردند که زمستان است و هو ا سرد؛ خلاصه نمی پذیرفتند. ایشان خبر را شنیده بودند ولی به من نمی گفتند تا این که یک شب برای نماز به مسجد جامع رفتم که اتفاقی افتاد. بعد از نماز، همین که چشم حاج آقا شیخ حسن ملک محمدی به من افتاد به سبب شباهت زیادی که بین من و اخوی وجود داشت با حالت تعجب پرسیدند: سید تقی؛ شما که شهید شده بودی!!، این جا چه می کنی؟! بلافاصله برادرشان - حاج تقی ملک محمدی - اشاره ای کردند که چیزی نگویید. ایشان هم برای این که مطلب را بپوشانند بلافاصله گفتند: سید محمد تقی خوب بودند و سلام رساندند.
آن شب وقتی به خانه آمدم همین طور که زیر کرسی نشسته بودیم و شام می خوردیم قضیه را برای پدرم تعریف کردم. همین هم باعث نگرانی پدر و مادرم شد و به دل شان افتاد که شاید اتفاقی افتاده باشد و بی خبر مانده باشند؛ لذا بلافاصله سفره شام را جمع کرده و به خانه ی اخوی سید جعفر رفتند. وقتی به آن جا می رسند جمله ای می گویند که اخوی تصور می کنند پدر و مادر از موضوع باخبر هستند وحقیقت را می گویند. ساعت تقریباً یازده و نیم شب بود؛آن هم شب های طولانی زمستان و ما زیرکُرسی خوابیده بودیم که با صدای گریه ی همشیره و پدر و مادرم و هم چنین عمه سکینه از خواب بیدار شدیم. به نظرم مُقدّر این طور بود که آقای ملک محمدی زحمت بنیاد شهید را کم کنند.
- از مراسم تشییع و به خاک سپاری پیکر شهید سید محمد تقی بگویید.
از آن جایی که اخوی سید جعفر و دایی سید علی اکبر از قبل مُطّلع بودند وسایل مورد نیاز مجلس ختم و پذیرایی را از قبیل کارت دعوت و برنج و مرغ و لیست میهمانان را آماده کرده و در خانه ی دایی داخل زیر زمین گذاشته بودند تا این که زمان مراسم تشییع فرا رسید. آن روز من برای مراسم وداع به سپاه نرفته بودم و با مردمی که در مراسم تشییع شرکت داشتند حرکت می کردم که به نظرم با وجود این که در عملیات خیبر شهیدان مفقود الجسد زیادی داشتیم ولی تشییع شهدای کربلای پنج خیلی باشکوه برگزار شد. حاج آقا سید رضا تقوی هم در فردوس رضا سخنرانی کردندکه صحبت داغی بود. در بخشی از سخنان شان خطاب به شهدا جملاتی را مطرح کردند که در خاطرم مانده است. ایشان گفتند: ای شهیدان، شما آیه اید؛ شما سوره اید و شما کلمۀ اللّهید.
اما موقع به خاک سپاری بدن سید محمد تقی رفتم کنار قبر و صورت شان را بوسیدم. دقیقاً به خاطر دارم که خون تازه بر روی صورت شان جاری شده بود ولی از آن جا که شهید معرکه بودند غسل و کفن نداشتند و با همان لباسی که در عملیّات به تن داشتند دفن شدند؛ دقیقاً با لباس «اسپیلت» که رزمندگان در فصل زمستان می پوشیدند. تلقین را هم آقای سید مهدی داودالموسوی خواندند. این را هم اضافه کنم که قرابت و ارتباط زیاد ما باعث شده بود در ماه های اول، هر روز یا یک روز در میان سر مزارش بروم و در کنار مرقدش بنشینم تا کمی آرام شوم و به فصل جدایی عادت نمایم.
- آیا از چگونگی به شهادت رسیدن شان هم چیزی شنیده اید؟
اخوی حاج سید جعفر می گفتند: در منطقه ی عملیاتی خاکریزی وجود داشت که در نقطه ای بریده شده بود. هنگامی که بچه ها می خواستند در مسیر خاکریز حرکت کنند ناچار بودند از این قسمت که در مقابل دید نیروهای عراق بود عبور نمایند در حالی که دشمن با مستقرّ کردن یک دستگاه چهار لول ضد هوایی رزمندگان را هدف قرار می داد. ظاهراً در همین نقطه گلوله به قسمت پهلوی ایشان اصابت کرده بود. برخی از دوستان شهید، مثل شهید حسین یحیی و آقای عالمی می گفتند: وقتی حاج سید رضا [برادر شهید و جانشین فرمانده ی شهیدگردان روح الله در جریان عملیات کربلای پنج] با پیکر غرقه به خون سید محمد تقی رو به رو شدند با وجود این که تا آن زمان از شهادت ایشان بی اطلاع بودند؛ یک لحظه نشستند و صورت سید محمد تقی را بوسیدند و برخاستند تا مبادا در روحیه ی رزمندگان تأثیر بدی بگذارد.
- با تشکر از این که در این مصاحبه شرکت نمودید.