شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید مهدی شاهچراغ مصاحبه ها مصاحبه با همسر شهید(قسمت اول)

مصاحبه با همسر شهید(قسمت اول)

متن ذیل در بردارنده ی گفت و گو  با سرکار خانم محترم سادات شاهچراغ همسر شهید ارجمند سید مهدی شاهچراغ می باشد که در تابستان 1392 هجری شمسی صورت گرفته است. ایشان در این مصاحبه با وجود کوتاه shaidan-23بودن زندگی مشترک شان به بیان نکات بسیار خوبی از ویژگی ها و روحیات این شهید ارجمند پرداخته اند. همین جا متذکر می شویم این بانوی گرامی پس از شهادت شهید سید مهدی شاهچراغ با پیشنهاد و اصرار خانواده ی همسر با جناب آقای سید داود شاهچراغی (برادر شهید) ازدواج می نمایند که حاصل ازدواج دوم ایشان، دو فرزند دختر می باشد. در این قسمت به این سخن دختر گرامی و تنها یادگار شهید سید مهدی شاهچراغ اشاره می نماییم که در مصاحبه با ما بیان داشتند: به نظرم آقاجان (سید داود شاهچراغ) هم ایثار کرده است که با ایشان ازدواج کرده، شاید از پدرم هم بیش تر ...

-    لطفاً ضمن معرفی خودتان از چگونگی آشنایی و ازدواج با شهید سید مهدی بگویید.

 محترم سادات شاهچراغ فرزند مرحوم سید علی اصغر و متولد اردیبهشت ماه 1345 در روستای حسن آباد شهرستان دامغان می باشم؛ فرزند پنجم و دختر سوم خانواده هستم.
سه یا چهار ماهی از قبولی ام در کلاس پنجم ابتدایی می گذشت و از آن جایی که در آن سال ها شرائط ادامه ی تحصیل برای دختران فراهم نبود کارهای خانه را دنبال می کردم. درست در همین روزها آقای سید حسین حسینی(فرزند مرحوم سید علی) با شوهر خواهرم  مرحوم آقای سید حسن تاج گردون صحبت کرده بودند که سید مهدی و پدرش تصمیم دارند شام به خانه ی خواهرم بروند. از پدرم هم خواسته بودند که به آن جا برود تا با ایشان در مورد خواستگاری صحبت هایی داشته باشند. البته آقا سید حسن چند روز قبل از این برنامه گهگاه به من می گفتند: می خواهم برایت خواستگار خوبی بیاورم ولی من اهمیتی نمی دادم و فکر می کردم شوخی می کند. تا این که درست یک روز قبل از ماه رمضان روبروی خانه ی عمویم (مرحوم سید ابراهیم) که همسایه ی دیوار به دیوار هم بودیم با زن عمو ایستاده بودیم و صحبت می کردیم که اتومبیل سید مهدی و پدرش از مقابل مان گذشت. همان موقع زن عمو سئوال کرد: این ها کی بودند؟ با این که می دانستم چیزی نگفتم و سکوت کردم. ماشین به سمت خانه ی خواهرم رفت وسید مهدی و پدرش شام را همان جا خوردند. من هم روزه گرفته بودم و عادت داشتم قبل از خوردن افطار نمازم را بخوانم؛ آن هم خیلی هم مفصل و با آداب. به همین جهت و با توجه به طولانی بودن روزهای گرم تابستان خیلی تشنه شده بودم که مقداری آب خوردم ولی معده ام درد گرفت لذا مجبور شدم  بروم داخل حیاط و بخوابم چون شب ها در حیاط استراحت می کردیم. تازه لحافی را انداخته بودم که متوجه ورود سید مهدی و پدرش شدم. معلوم بود شام شان را خورده  و به خانه ی ما آمده اند؛ همین که متوجه آمدن شان شدم لحاف را روی سرم کشیدم و خودم را به خواب زدم ولی در همین اوضاع و احوال متوجه شدم مادرم به سید مهدی می گوید: وقتی خواستی بروی من لحاف را از روی سرش برمی دارم تا بتوانی او را ببینی.
 وقتی فهمیدم چنین برنامه ای دارند به سرعت از زیر لحاف فرار کرده و خودم را به باغ مان که پشت منزل بود رساندم و مخفی شدم. بالاخره هر جور بود نتوانستند من را پیدا کنند؛ به همین خاطر قرار شان را برای فردا گذاشتند که باز فردای آن شب هم موقع آمدن سید مهدی به خانه ی خواهرم رفتم و وقتی آن ها به آن جا آمدند من به خانه ی خودمان برگشتم. تعقیب و گریز من و سید مهدی به ماجرایی تبدیل شده بود؛ علتش هم این بود که سنّم کم بود و می ترسیدم که خودم را در خانه ی شوهر ببینم. آن روز وقتی از خانه ی خواهرم برگشتم صدای پدرم را شنیدم که به مرحوم آقا سید علی اکبر(پدر شهید سید مهدی) می گفتند: اگر چه ما با هم دوست و رفیق هستیم ولی این دختر و پسر هستند که باید هم دیگر را بخواهند. حقیقتاً با شنیدن این جمله آرام شدم و خیالم راحت گردید. شنیدن این جمله  باعث شد بروم و با آسودگی خیال روی حوض داخل باغ بنشینم و منتظر بمانم تا سید مهدی و پدرش از خانه ی ما بروند که در همین شرائط و به یک باره سید مهدی وارد باغ شد. واقعاً نمی دانم چه اتفاقی افتاد چون همین که چشمم به سید مهدی افتاد با این که تا آن موقع هیچ گاه او را ندیده بودم ولی مهرش به دلم نشست و دیگر هیچ حرفی نزدم.

-    مراسم خواستگاری چگونه برگزار گردید؟

خانواده ی سید مهدی حدوداً یک هفته بعد برای خواستگاری و شیرینی خوری آمدند که بر اساس آداب و رسوم، برای من لباس و پارچه و شیرینی آورده بودند. حالا دیگر نامزد شده ولی هنوز عقد نکرده بودیم چون پدرم راضی به عقد در دوره ی نامزدی نبود؛ می گفتند: عقد به ما نمی آید و آن را نمی پسندیدند. خدا بیامرزد مادرم را، در همان دروه ی نامزدی یک بار از خانواده ی سید مهدی به اتفاق پدر بزرگ و مادر بزرگ شان برای شام دعوت کردند که دو نوع غذا - خورشت گردو و قیمه-  هم پخته بود. شب هم خانه ی ما ماندند و همان جا خوابیدند. اتفاق جالبی هم رخ داد که شاید از سرنوشت ما حکایت می کرد. میهمان ها داخل حیاط نشسته بودند و من داخل اتاق پدرم در حال انجام کارها و آماده کردن وسایل پذیرایی بودم که متوجه شدم سید مهدی مقابل درب اتاق ایستاده است. او سر راه من ایستاده بود و نمی گذاشت که از اتاق بیرون بروم؛ من هم چاره ای نداشتم جز این که پارچ آبی که در دست داشتم را به سمتش بریزم ولی عجیب این بود که چیزی روی سید مهدی نریخت بلکه همه ی آن ها روی بنده ی خدا سید داود که در اتاق خوابیده بود ریخت.
سید مهدی در دوره ی نامزدی یکی دو بار دیگر هم به خانه ی ما آمد که معمولاً یک شب می ماند. خلاصه 5  یا 6 ماه طول کشید تا مراسم عروسی در منزل ما و پدر شوهرم انجام گرفت. این را هم بگویم: من وسید مهدی شب قبل از عروسی برای اولین بار در حالی که روی حوض خانه نشسته بودیم چند جمله ای با هم صحبت کردیم چون هر وقت سید مهدی می گفت: بایست تا تو را ببینم، من فرار می کردم و او نمی توانست با من صحبت کند. مهریه را 20 هزار تومان قرار دادیم و ازدواج مان در سال 58 شکل گرفت اگر چه به علت کمی سنم ثبت ازدواج در سال 59 صورت گرفت.

-    در کجا ساکن شدید؟

ما باید در شهر زندگی می کردیم در حالی که محیط شهر برای من غریب و ناآشنا بود که در این خصوص مطالبی را خواهم گفت. دو یا سه ماه ابتدای زندگی را در یک اتاق منزل پدر شوهرم گذراندیم و با ایشان بودیم ولی بعد از این مدت یک سال را در خانه ی آقای مجید زاده  در محله ی خوریا  و سه یا چهار ماه هم در خانه ی پیرزنی مستأجر بودیم تا این که دزد به خانه ی ما زد و تلویزیون  مان را برد. این حادثه در زمانی رخ داد که ما منتظر تولد فرزندمان بودیم؛ اما نوزاد پس از گذشت سه روز از تولدش، از دنیا رفت که برخی از بستگان علت فوتش را همین ماجرا می دانستند با این که  من وقتی متوجه ماجرا شدم اصلاً نترسیده بودم.  به هر حال پسرمان چند روز بعد از این حادثه به دنیا آمد و  آن طور که به ما گفتند به علت نارس بودن از دنیا رفت. اسمش را هم رضا گذاشته بودیم. سید مهدی از واقعه وفات رضا خیلی متأثر شده بود وگریه می کرد چون کلاً بچه ها را خیلی دوست می داشت حتی بچه های اطرافیان را در آغوش می گرفت و نوازش می کرد.
 از آن جایی که زندگی در آن خانه دیگر به صلاح نبود به خانه ی دیگری نقل مکان کردیم و تا شهادت سید مهدی هم در آن جا مستأجر بودیم؛ منزل مشهدی رحیم مطواعی که در همسایگی پدر شوهرم در محله ی امام (ره)  دامغان  بودند. در این خانه چند ماجرا رخ داد که هر کدام تأثیر خاص خودش را در زندگی ما بر جای گذاشت.
به عنوان مثال، سه ماهه باردار بودم که یک شب خواب عجیبی دیدم؛ در عالم رؤیا مشاهده کردم نوری از آسمان وارد خانه شد. خانمی بود که پوشیه داشت. وقتی آمدند پوشیه را کنار زدند و به من گفتند: بچه ی شما دختر است؛ اسمش را فاطمه بگذارید... از خواب پریدم و با حالت گریه خوابم را به سید مهدی تعریف کردم. او در جوابم گفت: انشاء الله سالم باشد و برای مان بماند. همه ی آرزویش بعد از وفات رضا این بود که آیا می شود خدا به ما بچه ای عطا کند که سالم باشد. بعد از ظهر همان روز هم از دایی اصغرش یک گوشواره که برای دخترش تهیه کرده بود و قصد فروشش را داشت، خرید و با یک گُل سر آورد و به من داد،گفت: این را برای دخترم آورده ام. مطمئن بودم، دوست داشت در آن شرایط من را خوشحال ببیند. قسم می خورم در تمام این 9 ماه چنان منتظر تولد دخترمان بود که روزها را می شمرد: 3  ماه و 15 روز؛  3  ماه و 16 روز ... و تا آخر. به  صورتی که به ایشان می گفتم: این طور که تو می شماری 9 ماه تمام نمی شود. گاهی از من سئوال می کرد: تو دوست داری چند تا فرزند داشته باشیم؟  می گفتم: شش تا. می گفت: به نظر من مهم تربیت بچه است و این که بتوانیم درست به او برسیم. این ها را بیان کردم تا ببینید چقدر انتظار تولد دخترمان را کشید ولی ده روز پایانی را برای به دنیا آمدن تنها فرزندش و دیدن او صبر نکرد و عازم جبهه شد. آیا با توجه به آن همه لحظه شماری و انتظار عجیب نیست؟! اصلاً باور کردنی نیست.
ماجرای دیگری هم در این خانه برای ما اتفاق افتاد: سید مهدی به خواندن کتاب علاقه ی فراوانی داشت و معمولاً شب ها تا دیر وقت کتاب می خواند که گاهی تا صبح هم طول می کشید. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم متوجه شدم سید مهدی بلند بلند گریه می کند. به طرفش رفتم و پرسیدم: چرا این طور گریه می کنی؟ در جوابم گفت: دیشب رُمانی را خواندم که موضوعش مربوط به خانواده ای بود که زن و شوهر داستان خیلی به یک دیگر علاقه داشتند؛ اتفاقاً یک دختر هم داشتند و ماجرای قصه را برایم نقل کرد اگر چه  الان درست در خاطرم نیست. سید مهدی می گفت: نگران این هستم که سرنوشت ما هم مثل سرنوشت زن و شوهر این  قصه گردد؛ راست می گفت؛ انگار به دلش افتاده بود چون وقتی شهادت سید مهدی اتفاق افتاد دیدم ماجرای زندگی ما درست مثل همان داستان شد و گریه های سید مهدی بی حساب نبوده است.

-    در لابلای مطالب بیان کردید که با وضعیت شهر آشنا نبودید و علاقه داشتید در این رابطه  نکاتی را بازگو نمایید.

بله؛ واقعاً این طور بود، من از روستا وارد شهر شده بودم و با سن کمی که داشتم خیلی دلواپس بودم؛ به عنوان مثال یک بار برای کلاس خیاطی نیاز به خرید  قرقره نخ داشتم که داخل ساندویچی رفتم و از صاحب مغازه درخواست قرقره کردم؛ بنده ی خدا مانده بود  این دختر از کجا آمده است. بگذارید این را هم اضافه کنم که هم نشان از علاقه و ارتباط شدید سید مهدی نسبت به من دارد و هم دلیلی بر نگرانی هایم از زندگی در شهر. زمانی که در خانه ی آقای مجید زاده مستأجر بودیم برای این که سرگرم باشم و حوصله ام سر نرود در کلاس خیاطی که یکی از همسایگان برگزار می کرد شرکت می کردم. استاد کلاس، خانم آقای کاشفی بودند که منزل شان با خانه ی ما تنها چند متری فاصله داشت ولی زمانی که از کلاس بیرون می آمدم تا به خانه برگردم، می دیدم سید مهدی جلوی خانه ی آقای کاشفی ایستاده و منتظر من است. خانم هایی که به کلاس می آمدند از من سئوال می کردند: چرا شوهرت می آید؟ تا خانه ی شما که فاصله ای نیست ؟ من هم از سید مهدی سئوال می کردم و علتش را می پرسیدم که در جواب می گفت: می ترسم تو را بدزدند؟!
 
-    لطفاً از مسافرت هایی که با هم داشتید، مقداری بگویید.

یکی از خصایص سید مهدی این بود که هر چه را داشت خرج می کرد و هیچ گاه نگران فردا نبود خودش می گفت: خرج می کنیم چون معلوم نیست فردایی باشد و شاید اصلاً فردا را نبینیم. این باور او بود و همین هم موجب می شد که برای مسافرت خیلی راحت تصمیم بگیرد. حتی گاهی مادرم می گفت: چرا این قدر مسافرت می روید؛ شما باید کمی به فکر زندگی تان باشید ولی سید مهدی جوابش همان بود که بیان کردم.
اولین سفر مان به اتفاق آقای سید علی اصغر شاهچراغی(دایی سید مهدی) و خانم شان بود. آقا سید علی اصغر آن موقع در تهران پاسدار بودند؛ همراه ایشان به تهران رفتیم و میهمان شان شدیم. سفر خوبی بود چون به نقاط تفریحی تهران رفتیم که خیلی هم خوش گذشت و بعد از دو یا سه روز با قطار به دامغان برگشتیم. یک بار هم به خانه ی عمه ی سید مهدی که در مهدی شهر زندگی می کردند رفتیم و چند روزی آن جا ماندیم.
اما سفر سوم که با اتفاقی هم همراه گردید به مشهد بود. سید مهدی تازه وام گرفته بود که با همین پول راهی مشهد شدیم و در هتل اطلس که آن روزها یکی از بهترین هتل های مشهد به شمار می رفت و خیلی ها آرزوی اقامت درآن را داشتند برای اقامت دو سه روزه اتاق گرفتیم که برای سید مهدی اتفاقی هم افتاد. ماجرایش این طور بود: یک روز صبح که برای خوردن صبحانه بیرون رفته بودیم سید مهدی سفارش کله و پاچه را داد ولی من که به خوردن غذای بیرون عادت نداشتم، آن هم غذایی مانند کله و پاچه که در مغازه طبخ شده بود، نتوانستم چیزی بخورم که سید مهدی از این بابت مقداری ناراحت شد. از مغازه  بیرون آمدیم ولی به سرعت به سراغ آقایی که شیر می فروخت رفت و سفارش شیر داد تا من حداقل چیزی خورده باشم اما باز هم نتوانستم شیر را بخورم. این دفعه دیگر اوقاتش تلخ شد و با عصبانیت شیری که برای من خریده بود را داخل جوی آب خالی کرد. او کلاً زود جوش می آورد و از طرفی هم  زود آرام می شد و از دلش بیرون می بُرد.
 چشم تان روز بد نبیند وقتی به هتل برگشتیم خوردن هم زمان شیر و کله پاچه باعث شد وضع معده اش به هم بریزد و مسموم شود؛ کلاً معده اش ضعیف بود و زود هم درد می گرفت. روز را تا شب صبر کرد ولی فایده ای نداشت. سرانجام مجبور شد به سراغ رئیس هتل برود؛ صاحب هتل هم بنده ی خدا با ماشین خودش او را به بیمارستان برد. سید مهدی موقع رفتن از هتل به من سفارش کرد: درب اتاق را قفل کن و تا من نیامده ام آن را روی کسی باز نکن. خب او رفت و من هم خوابیدم. صبح شد ولی خبری از او نشد. حسابی نگران شده و از طرفی هم گرسنه بودم؛ نمی دانستم چه کار کنم. تا این که نزدیک ظهر برگشت و معلوم شد در بیمارستان بستری بوده است. می گفت: مرگ را جلوی چشمانم دیدم ولی ناراحتی ام برای تو بود که اگر برای من اتفاقی بیفتد تو در این شهر غریب چه کار کنی. خوب شد شیر را نخوردی که من را بیچاره کرد. از آن جایی که می دانست حسابی گرسنه هستم و از روز قبل غذایی نخورده ام من را به  رستورانی برد تا چیزی بخوریم.  بعد از خوردن غذا هم سوار درشکه شدیم که خیلی لذت بخش بود. به همین خاطر مرتب به او می گفتم: یک دور دیگر ...که باعث شد مجموعاً چند دور بزنیم. و بالاخره سفری هم به شمال داشتیم که من برای اولین بار دریا را در مقابل خودم می دیدم.

-    در محیط خانه از لحاظ اخلاقی و رفتاری چگونه برخورد می کردند؟

همان طور که قبلاً  گفتم گهگاه زود جوش می آورد ولی به سرعت سرد می شد و به نحوی در صدد جبران بر می آمد. یکی از ویژگی هایش هم که ارزش زیادی دارد و باید مطرح گردد این بود که  اهل تشکر و قدردانی بود یعنی اگر کسی برای او کاری را انجام می داد مثلاً یک استکان چای برایش می آورد حتماً تشکر می کرد  یا موقعی که لباسش را می شستم حتماً قدر دانی می کرد.
اطرافیان می دانند که خیلی به تمیزی لباس و مرتب بودن آن اهمیت می داد یعنی هیچ گاه لباسی را بدون اتو نمی پوشید با وجود این که ما اتو نداشتیم و مجبور بود لباس هایش را برای اتو کردن به مغازه بدهد. خانه ی تمیز را دوست داشت و علاقه داشت وسایل خانه در جای خودشان قرار داشته باشد حتی گاهی خودش برنامه ریزی می کرد چه وسیله ای درکجا باشد.
اهل پذیرایی از میهمان و دست و دل باز بود. به عنوان نمونه با وجود این که معده اش درد می کرد و نمی توانست روزه بگیرد ولی افطاری می داد و همه ی بستگان را دعوت می کرد. یعنی اگر چیزی داشت حتماً به دیگران کمک می کرد. در همان سفر مشهد که ماجرایش را نقل کردم برای همه سوغات آورد؛ با این که آن موقع این کارها خیلی رسم نبود و افراد کمتر مقید به آوردن سوغاتی بودند و این همه در حالی بود که در ابتدای ازدواج کار مناسبی هم نداشت و وسایل خانه مان هم ناچیز بود. این که می گویم ناچیز واقعاً این گونه بود چون وقتی به خانه ی آقای مجید زاده رفتیم تنها یک تخته فرش شش متری داشتیم که هدیه ی عمویش و نیز یک قطعه موکت که از بازار تهران تهیه کرده بود. ما در آن خانه یک اتاق را آشپز خانه کرده بودیم و در یک اتاق هم، سکونت داشتیم که نصفش فرش نداشت. یادم هست یک روز مادرم با خانم برادرم(سید حسن شاهچراغی) به دیدنم آمدند که وقتی وضعیت خانه را دیدند زحمت کشیدند و با پتو خانه را فرش کردند. سید مهدی که از بیرون آمد و تغییر وضعیت خانه را مشاهده کرد، متوجه شد و پرسید: امروز کسی آمده بوده است؟.
از علائقش در محیط خانه انجام کارهای هنری بود که از برخی از آن ها هنوز هم تصاویری موجود است. به کتاب هم که به شدت وابسته بود. به قرآن علاقه داشت و در جلسه ی  قرائت قرآن حسن آبادی های مقیم شهر شرکت می کرد و این موجب می شد در خانه قرآن بخواند؛ صدای خوبی داشت.

-    از وضعیت کاری ایشان تاکنون چیزی نگفته اید؟

وقتی ازدواج کردیم کار نداشت ولی بعد از گذشت دو یا سه ماه و تقریباً همزمان با اجاره ی اولین خانه در آموزش و پرورش  استخدام شد و کارش را در مدرسه ی شهرسازی شروع کرد. قرار بر این بود که هم زمان کار مستخدمی و دفتری را در مدرسه انجام دهد ولی همکارانش به سبب سیادت مهدی اجازه نمی دادند که برای شان چای بریزد؛ می گفتند: چون تو سید هستی نباید این کار را انجام دهی .
سید مهدی تلاش می کرد چند تا از درس های سال چهارم دبیرستانش که باقی مانده بود را بخواند و در آزمون معلمی شرکت کند. به همین خاطر هم یک مدت سر کار نرفت تا امتحاناتش را تمام کند که باعث اخراجش شد. البته پس از شهادتش نامه ای به  دست مان رسیدکه او را مجدداً دعوت به کار کرده بودند!.