شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید مهدی شاهچراغ مصاحبه ها مصاحبه با فرزند شهید

مصاحبه با فرزند شهید

از خاطرات سخت و تلخ خانواده ی شهید سید مهدی شاهچراغ دریافت خبر شهادت این مجاهد فی سبیل الله هم shaidan-23زمان با ولادت دختری می باشد که این شهید ارجمند در انتظار ولادتش روز شماری می کرده و هدیه ی تولدش را ماه ها قبل از به دنیا آمدنش با خرید گوشواره و گُل سر آماده کرده بوده است؛ اما تنها ده روز مانده به ولادتش به فرمان امام خمینی (ره)  به عرصه ی دلداگی و عشق الهی گام بر می دارد.
متن حاضر در بردارنده ی گفت و گوی ما با سرکار خانم شاهچراغ تنها یادگار شهید والامقام سید مهدی شاهچراغ می باشد که در مرداد ماه 1392 هجری شمسی انجام شده است. شایان ذکر است در این مصاحبه به سئوالاتی پرداخته شده است که امکان پاسخگویی آن برای ایشان وجود داشته است.

-    لطفاً به عنوان اولین سئوال خودتان را معرفی نمایید و از میزان تحصیلات تان بگویید.

تنها فرزند شهید والامقام سید مهدی شاهچراغ می باشم و در 22 اردیبهشت 1361 در شهرستان دامغان به دنیا آمده ام؛ یعنی 3 روز بعد از شهادت پدرم و یک روز قبل از دریافت خبر شهادت ایشان توسط خانواده. در سال 1385 هجری شمسی هم با آقای حسین کرمی که در سازمان بازرسی کل کشور مشغول به کار می باشند  ازدواج کرده ام.

-    اگر ممکن است به میزان تحصیلات تان هم اشاره نمایید و بفرمائید در چه زمینه ای فعالیت می کنید؟

دارای مدرک کارشناسی و کارشناسی ارشد در رشته ی شیمی محض وآلی از دانشگاه اراک و شهید بهشتی می باشم و هم اکنون در آموزش و پرورش معلم هستم که لازم هست  در این خصوص توضیحی بیان نمایم. پس از اتمام تحصیل جهت ورود به اداره ی هواشناسی اقدام کردم که پس از گذراندن مراحل ورود به این اداره به یک باره نظرم تغییر کرد و به آموزش و پرورش وارد شدم؛ این در حالی بود که مسئولین اداره ی کل هواشناسی استان سمنان از تصمیمم به شدت تعجب کرده بودند زیرا کاری را که از حیث درآمد و موقعیت شغلی بهتر بود را رها می کردم  و به معلمی روی می آوردم و عجیب تر این که روحیاتم نیز با معلمی و قوانین آموزش و پرورش سنخیت نداشت ولی همه را به جان خریدم و استخدام شدم. شاید مهمترین دلیل این تغییر عقیده، آموزش و پرورشی بودن پدرم و علاقه اش به معلمی بود. احساسم این بود کمترین کاری که در این زمینه می توانم انجام دهم انتخاب مسیری می باشد که پدرم به آن علاقه مند بوده است.

-    از چه سال هایی متوجه شهادت پدر بزرگوارتان شدید؟

شاید اولین بار در سن شش سالگی بود که از خانه ی پدر بزرگ در محله ی امام دامغان به منزل برگشته بودیم که رفتم و روی پای آقا جان (آقای سید داود شاهچراغ برادر شهید) نشستم و به ایشان گفتم: به من بگویید که شما پدرم نیستید و پدرم شهید شده است؛ ایشان هم مادرم را صدا زدند و گفتند: چرا این دختر این حرف ها را می زند؟! ولی باز هم درک درستی نداشتم تا این که وارد مدرسه شدم و کم کم مسائل برایم روشن تر شد. دلیل اصلی که موجب شد نسبت به این موضوع مقداری دیرتر توجه پیدا نمایم یقیناً مهربانی ها و محبت های آقاجان (آقای سید داود شاهچراغی) بوده است که با وجود ایشان نبود پدر را حس نمی کردم.

-    ممکن است بفرمائید: چه تصویری از پدرتان در ذهن دارید؟

از پدرم یک مرد خوش تیپ در ذهنم شکل گرفته است؛ در این خصوص دوست های شوهرم در جلساتی که معمولاً بین خانواده ها برگزار می شود  می گویند: پدر شما خیلی خوش تیپ و خوش لباس و هم چنین آدم شوخ و مجلس گردانی بود. بستگان هم به من می گویند: تو مثل پدرت هستی و اخلاق او را داری. به عنوان مثال من از بچگی به موسیقی علاقه داشتم کاری که همواره مامان با آن مخالف بوده است. ایشان در این باره  معتقد است: تو عین پدرت هستی. اشکال ندارد که این را هم اضافه کنم: مامانم می گوید: هر کس اهل موسیقی باشد جایگاهش در جهنم است. همسرم به شوخی می گوید: اگر مادرت دربان جهنم بود همه را داخل جهنم می انداخت.
پدرم به گوش کردن نوارهای مختلف علاقه داشته است؛ ایشان یک ضبط استریو داشت با نوارهای متعدد؛ از روضه های آقای کافی گرفته تا نوارهای موسیقی. البته مقدار بسیار زیادی کتاب هم داشته اند یعنی می توان گفت: یک کتابخانه ی شخصی داشته اند که نشان از علاقه ی ایشان به کتاب دارد. من در سنین نوجوانی بودم که متوجه این مطلب شدم؛ چون پدر بزرگم این کتاب ها و ضبط صوت شان را فروخته و از پول آن قرآن هایی را  به صورت 120 حزبی چاپ کرده و وقف حسینیه ی روستای حسن آباد شهرستان دامغان کرده بودند. یادم هست یک شب به آقا جان (آقای سید داود شاهچراغ) گفتم: ای کاش کتاب های پدرم را نگه می داشتید. من همین جمله را گفتم و به عنوان یک آرزو آن را مطرح کردم ولی ایشان اقدام کردند و کتاب ها را همان شب از شوهر خاله شان دوباره خریدند و برگردانند. البته همه ورق ورق شده بود. یک شب من و خواهرم با کمک آقاجان تا آن جا که می توانستیم آن ها را منظم کردیم و منگنه کردیم. از آن جایی که من هم به کتاب علاقه ی خاصی داشتم وقتی کتاب ها را در مقابل خودم دیدم در مدت نزدیک به دو هفته همه ی آن ها را مطالعه کردم. هر کتابی را هم که برای مطالعه باز می کردم با دست خط زیبای پدرم مواجه می شدم که در ابتدای آن «بسم الله الرحمن الرحیم» را همراه نام خودشان نوشته بودند. از جمله چیز هایی هم که مشتری دائمش بودم نوارهای ایشان بود؛ به صورت مکرر آن ها را گوش می کردم مخصوصاً برخی از روضه های مرحوم آقای کافی که خیلی جالب بودند.  

-    ممکن است مقداری از سختی ها و دشوار ی هایی که از نبودن پدر متحمل شده اید، بگویید.

شاید اگر پدرم بودند و می خواستند به جبهه بروند آویزانش می شدم و نمی گذاشتم که بروند چون به من و به مادرم و اصلاً به همه ی بچه های شهدا خیلی سخت گذشته است. گاهی از اوقات مدرسه ی شاهد دامغان به یک مرتبه عزا خانه می شد با این که تعداد بچه های شهدا هم محدود بود. هنوز هم از گوشه و کنار حرف هایی به گوش انسان می رسد؛ فامیلی داشتیم که به عنوان متلک می گفت: ای کاش پدرم شهید می شد تا به نان و نوایی می رسیدیم. اما وقتی پدر همین خانواده بیماری قلب گرفت و در بیمارستان بستری شد خانواده اش عزا بر پا کرده بودند؛ یعنی تحمل بیماری پدرشان را هم نداشتند.
البته بی انصافی نکرده باشم چون برخی از مردم هم خیلی قدرشناس هستند. حتی برخی از آشنایان به خود من از دو جهت احترام می گذارند: یکی به خاطر سیادت و دیگری به جهت فرزند شهید بودن.  به عنوان مثال هم اتاقی ام در دانشگاه خانم راحله مهرابی بودند که در مدت چهار سالی که با هم بودیم یک بار به خاطر بحثی که بین ما رخ داد، مقداری صدایش را بلند کرد. ما در اتاق مان دو تا دوست اهوازی هم داشتیم که شب ها عادت به خواندن زیارت عاشورا و حدیث کساء داشتند اگر چه شاید خانواده شان هم خیلی مراعات مسائل مذهبی را نمی کردند. آن شب وقتی راحله همراه دوستان اهوازی مان زیارت عاشورایش را خواند با گریه به سراغم آمد و من را در آغوش گرفت و گفت: اگر شما سر من داد هم بزنی، من حق ندارم صدایم را بلند کنم و از برخوردش عذر خواهی کرد؛ همان دوستان اهوازی ام هم همین طور بودند و نسبت به من محبت داشتند.

-    عقیده ی شما در خصوص مادرتان به عنوان همسر شهید چگونه است؟  

من اصلاً نمی توانم تصور بکنم که ایشان چطور این واقعه را تحمل کرده است و با این وضعیت هم اکنون می تواند روی پا بایستد. به مامان می گویم: شما هیچ وقت یک زندگی درست نداشتی، هنوز هم این اخلاق را دارد؛ نه یک بار به بازار می رود و نه لباس درستی می پوشد. خاله هایم می گویند: مادرت این طور نبود، شهادت پدرت او را این گونه کرد. به نظرم آقاجان ( آقای سید داود شاهچراغ) هم ایثار کرده است که با ایشان ازدواج کرده شاید از پدرم هم بیش تر؛ چون با خانمی ازدواج کرد که در افسردگی و غم فراق شوهرش به سر می برده است؛ خب هر مردی دوست دارد همسرش لباس و وضع مرتبی داشته باشد ولی مادرم اصلاً نه انگار که در این دنیاست.

-    از مردم و مسئولین چه انتظاری دارید؟

 اگر چه شهید برای آرمان و ناموس کشورش رفته است  اما از مردم به نیابت از بچه های شهدا می خواهم قدر خون شهدا و قدر خانواده های شان و هم چنین قدر مقام همسران شهدا را بدانند. فکر می کنم گاهی ضد و نقیض گویی مسئولین زمینه ی برخی از حرف ها و مشکلات را ایجاد می کند.

-    با تشکر از این که در این گفت و گو شرکت نمودید.