مصاحبه با برادر شهید[قسمت دوم] - مصاحبه ی منتخب
- توضیحات
- منتشر شده در یکشنبه, 21 مهر 1392 04:04
- نوشته شده توسط مدیر
آن چه در ذیل می آید بخش دوم گفت و گوی ما با آقای سید داود شاهچراغ برادر شهید والامقام سید مهدی شاهچراغ می باشد که در تابستان 1392 هجری شمسی انجام گرفته است. ایشان در این قسمت از مصاحبه به وضعیت اشتغال شهید سید مهدی و ماجرای بازگشت خانواده به دامغان و نیز فعالیت های اجتماعی و سیاسی برادرشان که با حضور در جبهه به شهادت ایشان می انجامد، پرداخته اند.
- قبل از این که به موضوع بازگشت و زندگی خانواده در دامغان بپردازید؛ لطفاً در موردکار و اشتغال شهید سید مهدی هم اشاره ای داشته باشید.
سید مهدی در دو فصل تابستان و نیز مدتی قبل و بعد از سربازی نزد شخصی به نام حاج آقا سعادت که از بازاریان تهران و از دوستان آقای عسکر اولادی بودند و در بازار سراجی های تهران مغازه داشتند کار می کردند. مغازه در حقیقت بُنَک داری بود و وسایلی مثل کیف، چمدان، ساک و وسایل عروس در آن فروخته می شد. ایشان در همان مدت کوتاه حضور در مغازه آن چنان توانسته بود اعتماد آقای سعادت را کسب کند که خیلی از اوقات حاج آقا سعادت مغازه را به سید مهدی می سپرد و در شورایی که در مسجد امام بود شرکت می کرد. کار درست و خوب سید مهدی باعث شد من و پسر عمویم (سید رضا) به توصیه ی مادرم همراه سید مهدی راهی بازار شویم و مدتی در آن جا کار کنیم.
- در بازگشت به دامغان به چه کاری مشغول شدند؟
وقتی در سال 1358 هجری شمسی به دامغان برگشتیم چند ماهی نگذشت که من عازم سربازی شده ولی معاف گردیدم؛ در همین مدت سید مهدی در آزمونی که در آموزش و پرورش برگزار شده بود شرکت کرد و به عنوان نفر اول انتخاب گردید و در دوره ی آموزشی قبولی ها نیز شرکت کردند و در مدرسه ی امام موسی صدر شهرسازی دامغان مشغول کار شد. ایشان به واسطه ی خط زیبایی که داشت هم کار دفتر داری و هم خدمت گزاری مدرسه را انجام می دادند. خوب است این مطلب را همین جا متذکر شوم که سید مهدی از ایام کودکی تمرین خوش نویسی می کرد و به همین جهت از خط زیبایی برخوردار بود.به عنوان مثال روی یک قطعه یونولیت با خودکار یا ماژیک قرمز «بسم الله الرحمن الرحیم» زیبایی را نوشته بود و آن را جلوی درب خانه ای که در محله ی امام دامغان اجاره کرده بودند (منزل مشهدی رحیم مطواعی) نصب کرده بود.
- ظاهراً به خواندن کتاب هم علاقه ی زیادی داشته اند و آن طور که برخی از اعضای خانواده نقل کردند کتاب های زیادی را خریده بودند؟
یکی از علائق خاص و ممتاز سید مهدی مطالعه ی کتاب بود و همان طور که شما هم اشاره داشتید کتاب های زیادی را خریده بود و یک کتابخانه ی شخصی داشتند. او برخی از کتاب ها را از کتاب فروشی ها خریده بود و برخی را نیز مرحوم حاج سید موسی تقوی از ناشرین تهران می گرفتند و جهت فروش به دایی مان آقای سید علی اصغر شاهچراغی می دادند که سید مهدی هم آن ها را می خرید.جالب این بود که در میان آن ها همه جور کتابی را می توانستید بیابید؛ از کتاب های دینی و علمی گرفته تا رُمان و ... .ما هنوز هم برخی از کتاب های ایشان را در خانه نگه داشته ایم مثل کتاب حلیًۀ المتقین، نهج البلاغه، مرگ از کدام طرف می آید، نگرشی کوتاه بر نهضت ملی ایران، نمایشنامه ابوذر، رسالت اخلاق، سیاحت غرب، بشقاب پرنده، موخوره و... . البته این را بگویم در میان این کتاب ها به کتب شهید مطهری و شهید دستغیب علاقه ی زیادی داشت مخصوصاً «گناهان کبیره» را زیاد می خواند و همین هم سبب شده بود از اطلاعات دینی خوبی برخوردار باشد. بعد از شهادت سید مهدی، پدرم یک سری از کتاب های ایشان را به مدرسه ی شهر سازی اهداء کردند تا در کتابخانه ی آن جا بماند.
- اگر مطلبی در خصوص فعالیت های اجتماعی وسیاسی ایشان پس از پیروزی انقلاب هست، بیان نمائید.
در اولین انتخابات ریاست جمهوری که بنی صدرکاندیدا شده بود سید مهدی از طرفداران بنی صدر بود و حسابی هم برای او فعالیت می کرد؛ آن زمان من در یک تعمیرگاه به کار مشغول شده وسرگرم کار بودم. دلیل حمایتش از بنی صدر هم مخالفت رجوی با بنی صدر بود و از آن جایی که سید مهدی از پسر روحانی که در تهران همسایه ی ما بود و به مجاهدین خلق پیوسته بود و قبلاً در مورد او صحبت کردم، خاطره ی بدی داشت؛ لذا مثل خیلی از انقلابی ها از بنی صدر در مقابل روشنفکرها که از رجوی پیروی می کردند، پشتیبانی می کرد ولی بعد از این که خیانت بنی صدر آشکار شد 180 درجه تغییر عقیده داده و از منتقدین و مخالفین او شد.
از کارهای اجتماعی او می توان به توجهش نسبت به فقرا و مستمندان اشاره کرد که به واسطه ی مشغول شدن در محیط فرهنگی مدرسه با انگیزه ی بیش تری آن را پی می گرفت؛ در این زمینه می توانم به کمک هایی که سید مهدی به طور مرتب به خانواده ی مستمندی که در همسایگی ما بودند اشاره نمایم؛ خانواده ای که بعدها نوه ی خود را تقدیم انقلاب کردند. سید مهدی خیلی به این خانواده توجه داشت و تا آن جا که می توانست به ایشان کمک می کرد. فعالیت دیگرشان قبل از عزیمت به جبهه جمع آوری کمک های مردمی برای جنگ بود که زیر نظر جهاد سازندگی انجام می گرفت و سید مهدی در ساعات فراغت به آن می پرداختند.
- چطور شد که تصمیم به رفتن جبهه گرفتند؟
حضرت امام(ره) در سخنرانی شان نسبت به حضور در جبهه تأکید کرده و آن را واجب کفائی دانسته بودند؛ خب همین کافی بود که انگیزه ی او را برای رفتن به منطقه قوی نماید. باید نسل کنونی و نسل های آتی بدانند در زمان جنگ بچه ها بدون هیچ ادعایی و تنها به فرمان رهبر به استقبال شهادت رفتند با این که هر کدام مشکلات زیادی هم در زندگی خودشان داشتند که می توانست مانع حضورشان در جنگ باشد ولی برای حفظ مملکت و ناموس کشور راهی شدند. سید مهدی به امام( ره) خیلی علاقه داشت به صورتی که باعث شده بود همیشه عکس امام را در جیب پیراهنش داشته باشد. او امام( ره) را فصل الخطاب می دانست و به همین جهت هم در قضیه ی بنی صدر مسیر را گم نکرد و موقعی که خیانت بنی صدر معلوم گردید به راحتی از او دست برداشت با این که زمانی به شدت از او طرفداری می کرد و عکس های او را در خانه به دیوار زده بود.
ماجرای چگونگی رفتن سید مهدی را بیان می کردم؛ یک روز من و سید مهدی کنار باغی که روبروی منزل مان بود در باره ی عزیمت به جبهه صحبت می کردیم که تصمیم بر این شد حداقل یکی از ما راهی شود. در همین شرائط آقای سید علی شاهچراغی که شوهر خاله ی ما بودند با سید مهدی صحبت کرده بودند تا در اعزامی که روز بعد انجام می گرفت،شرکت نمایند و به صورت مخفیانه هم کار های مربوط به اعزام از قبیل ثبت نام را انجام داده بودند. تا این که دوباره و در شب اعزام در همان باغ نشسته بودیم که سید مهدی گفت: داود؛ من فردا با سید علی می روم؛ تو مواظب بابا و مامان و خانمم باش. گفتم: بگذار من بروم. ایشان گفت: من کارهایم را انجام داده ام و فردا خداحافظی می کنم ومی روم. صبح که شد من رفتم خانه ی دایی اصغر (سید علی اصغر شاهچراغی) تا قضیه را به ایشان بگویم که متوجه شدم ایشان از تصمیم سید مهدی با خبر است.
در این گیر و دار آقا سید علی که قرار بود با سید مهدی راهی شوند به علت کسالت خاله ام با مخالفت خانواده روبرو شده بود و زمانی که ماشین ها می خواستند حرکت کنند خودش را به سید مهدی رسانده و عذرخواهی کرده و قول داده بودند که در اولین فرصت به او ملحق شود.
سید مهدی که برای خداحافظی با مادر و پدرم به خانه آمده بود در آخرین لحظات خودش را به مینی بوس های در حال حرکت رسانید و عقب ماشینی نشست که راننده ی آن آقای یحیی عاشوری از بچه های جهاد سازندگی بودکه بعدها به شهادت رسیدند. وقتی ماشین ها راه افتادند من به اتفاق دایی اصغر سوار موتور دایی شده و همین طور دنبال شان می رفتیم که او هم مرتب با دست اشاره می کرد، برگردید. وقتی روبروی ایستگاه رادیو دامغان رسیدیم یکی یا دو تا از مینی بوس ها از مجموع تقریباً هشت دستگاه توقف کردند که فرصت دوباره ای دست داد تا چند جمله ای با سید مهدی صحبت کنیم و عکس یادگاری بگیریم. آن روز تا روستای قدرت آباد دنبال شان رفتیم و او را بدرقه کردیم.
- خبر شهادت سید مهدی را چطور دریافت کردید؟
ابتدا قرار بر این بود جهت گذراندن دوره ی آموزش مدتی در تهران بمانند ولی با توجه به این که سید مهدی دوره ی سربازی را گذرانده بود بدون معطلی به جبهه اعزام گردیدند. او رفت و چند روز بعد با شهادت برگشت. نسبت به چگونگی شنیدن خبر شهادت سید مهدی باید بگویم از آن جایی که نیروی فنی بودم وکار نگهداری از موتور چاه آب محمودیان را قبول کرده بودم درکنار جوی آب مشغول مرتب کردن ماشین پیکان مان بودم که پدرم از خانه بیرون آمدند و گفتند: شما خانه باش و جایی نرو تا من بروم سپاه و برگردم. من هم به کارم ادامه داده و در حال تمام کردن کارهای ماشین بودم که آقاجان و مادرم که در پی رفتن پدرم نگران شده بود و به دنبال ایشان رفته بود با گریه برگشتند و خبر را آوردند.
- آیا پیکر سید مهدی را قبل از تشییع دیده بودید؟
بله؛ برای دیدن و و وداع با سید مهدی به سپاه رفتم که گفتند: پیکر شهدا داخل سالن اجتماعات است. وقتی وارد شدم افراد زیادی برای خداحافظی با عزیزان شان آمده بودند؛ هر فردی به دنبال تابوت عزیزش می گشت. روی تابوت ها هم اسامی شهدا نوشته شده بود؛ شهید حاج رمضان طالبی، شهید حسن روحانی، شهید ملکیان، شهید خطیب زاده، شهید زرین پور، شهید دیگری که اسمش را فراموش کرده ام ولی اهل روستای حسین آباد حاج علی نقی بود. درب تابوت شهید سید مهدی هم باز بود که رفتم و کنار پیکرش نشستم. از قسمت سینه به بالا دیده می شد، چهره اش آفتاب سوخته بود ومشخص بود قبل از شهادت سر و صورتش را با ماشین اصلاح کرده است چون موهایش خیلی کوتاه بود و لباس بسیج را بر تن داشت؛ عکس امام که همیشه همراهش بود هنوز هم با او بود و بالاخره پارچه ی سفید که پیکر را احاطه کرده بود.
- از مراسم تشییع هم اگر نکته ای در خاطر دارید بیان کنید؟
وقتی از سپاه برگشتم متوجه پدرم شدم که به صورت دو زانو رو به سمت قبله نشسته بود و درد دل می کرد؛ خیلی نکشید بستگان و آشنایان هم جهت بیان تبریک و تسلیت شهادت سید مهدی آمدند که در میان شان مرحوم حجت الاسلام و المسلمین حاج سید مسیح شاهچراغی و حاج آقا سید محمد شاهچراغی هم بودند. پدرم در میان جمع نشسته بود ولی نه صحبت می کرد و نه گریه ای؛ معلوم بود که از سنگینی مصیبت شوکه شده است. بعد ها هم همیشه این جمله را زیاد بر زبان جاری می کرد: «راضی ام به رضای خدا» .
مراسم تشییع جنازه از حسینه ی حضرت ابوالفضل ( علیه السلام) شروع شد و تا فردوس رضا ادامه پیدا کرد که جمعیت بسیار زیادی آمده بودند؛ روحانیت شهر هم بودند؛ مرحوم آقا سید مسیح شاهچراغی و حجت الاسلام والمسلمین نعیم آبادی امام جمعه ی وقت دامغان و آقایان ترابی و سایر روحانیت شهر و اقشار مختلف مردم.
- اگر از علت و محل وقوع شهادت هم چیزی می دانید، بیان نمائید.
از همسنگری های سید مهدی که در آن روزها با هم بوده اند سرهنگ کاتبی است که ظاهراً فرمانده ی قسمت هم بوده اند. ایشان برای ما نقل کردند که دستور پیش روی جهت شکستن خطوط دشمن برای آزاد سازی خرمشهر رسیده بود که خمپاره 120 میلی متری به سنگر سید مهدی اصابت کرد و موجب انفجار گردید و بر اثر شدت انفجار سید مهدی و آقای خسرو جلالی(مجیدیان) به بیرون سنگر پرتاب شدند. بلافاصله خودم را بالای سر سید مهدی رساندم؛ دیدم به ساعتش اشاره می کند؛ آن را از دستش بیرون آوردم و همین طور کیف پولش را برداشتم؛ سید مهدی نگاهی به من کرد و به شهادت رسید. آقای جلالی هم دو پایش را در این حادثه از دست داد و افتخار جانبازی را نصیب خود ساخت.
در سفری که با آقای کاتبی به مناطق جنگی داشتیم، محل دقیق سنگر را هم به من نشان دادند که مقابل پلیس راه جاده ی قدیم خرمشهر به اهواز می باشد.سنگر دقیقاً در کنارجاده و کیلومتر 5 ضلع غربی آن قرار داشته است.من به جهت وضعیت کاری گهگاه به مناطق جنگی می روم که سعی می کنم حتماً به آن نقطه هم بروم. قسم به خاک آقا جان و سید مهدی، هر بار که به آن جا می رسم نمی توانم خودم را کنترل کنم و روی پا بایستم (بغض برادر شهید) چون همان طور که گفتم دقیقاً جای سنگر را می دانم. همین امسال هم ایام نوروز به اتفاق خانواده و دختر خانم شهید رفتیم که صحنه ی غمبار و عجیبی بود.
- با تشکر از این که در این گفت و گو شرکت کردید.