مصاحبه با یکی از دوستان شهید
- توضیحات
- منتشر شده در چهارشنبه, 21 -2648 14:09
- نوشته شده توسط مدیر
مصاحبه ی ذیل در خرداد ماه 1392 هجری شمسی با آقای اکبر خلیلی از دوستان سرباز فداکار شهید علی اصغر سلطانی صورت گرفته است که با توجه به سپری کردن دوره ی آموزشی خدمت سربازی با این شهید سرفراز مطالب مفیدی در اختیار ما قرار دادند.
- لطفاً خودتان را معرفی نمائید و بفرمائید از چه زمانی با شهید علی اصغر سلطانی دوست بوده اید؟
این جانب اکبر خلیلی متولد 1343 هجری شمسی در روستای حسن آباد دامغان می باشم، سابقه ی رفاقت و دوستی بنده با شهید علی اصغر به سبب این که هم روستایی هستیم از دوران کودکی و خردسالی می باشد و لذا هم دیگر را می شناختیم ولی عمده ی ارتباط مان در دوره ی سربازی شکل گرفت.
- اگر ممکن است مقداری در این خصوص توضیح دهید.
17 نفر بودیم که در سال 1360 از حسن آباد برای سربازی اعزام شدیم و جهت گذراندن دوره ی آموزشی ما را به بندر انزلی فرستادند و در مدت آموزش که سه ماه طول کشید با هم بودیم و برنامه های مان هم مثل هم بود مثل نظام جمع و صبح گاه و ...؛ مخصوصاً با شهید علی اصغر که هم خوابگاه هم بودیم؛ بچه ها در طول این سه ماه آن جا بودند و مرخصی هم نرفتند به جز بنده که ازدواج کرده بودم و در اواسط دوره به مرخصی آمدم که وقتی می خواستم برای ادامه ی خدمت برگردم مادر علی اصغر مقداری لباس گرم به من دادند تا برای شان ببرم چون به زمستان خورده بودیم و هوا سرد شده بود.
- یادتان هست چه کسانی در این دوره با شما بودند و اگر ممکن است نام برخی از ایشان را بگوئید.
بله؛ آقایان حبیب الله واحدی (فرزند اسدالله)، نوروز واحدی(فرزند حاج حسین)، سید امیر شاهچراغ ( فرزند سید آقا)؛ سید علی حسینی (فرزند سید حسین)، سید حاجی داوود الموسوی (فرزند سید مهدی) و محمد علی واحدی و...؛ آن جا که بودیم حاج آقا شیخ نصرت واحدی هم گاهی از رودبار می آمدند و به ما سر می زدند.
- اگر از این دوره مخصوصاً از شهید علی اصغر سلطانی خاطره ای در یادتان مانده است بازگو نمائید.
هرچند روز یک بار به ما چند ساعت مرخصی می دادند تا برای استحمام و یا آریش سر و صورت مان به داخل شهر برویم؛ یک بارکه به اتفاق ایشان در حال عبور از پیاده رویی بودیم دست فروشی نظرمان را به خودش جلب کرد؛ او مقداری تسبیح و این گونه وسایل را کنار خیابان گذاشته بود و می فروخت. من جلو رفتم و یک تسبیح انتخاب کردم، ایشان هم تسبیح دیگری را برداشتند؛ ولی هنگامی که خواستم پول آن را بدهم شهید علی اصغر نگذاشتند وگفتند: من حساب می کنم؛ گفتم : نمی شود، خودم می پردازم؛ ولی هر چه اصرار کردم دیدم فایده ای ندارد و ایشان قبول نمی کردند؛ بالاخره ایشان پول هر دو تسبیح را حساب کردند. من این تسبیح را سال ها و به عنوان یادگاری از ایشان نگاه داشته بودم تا این که چند سال قبل آن را گم کردم که خیلی هم دنبالش گشتم ولی پیدا نشد که نشد؛ خیلی هم غصه خوردم چون یادگاری با ارزشی بود.
- سرانجام دوره ی آموزشی سربازی به کجا انجامید؟
پس از اتمام دوره به همه ی ما هفت روز مرخصی دادند که به اتفاق هم و برای دیدن به حسن آباد آمدیم؛ این را هم اضافه کنم، در هنگام تقسیم نیروها من را در انزلی نگاه داشتند ولی ایشان را به کردستان فرستادند که از این بابت خیلی ناراحت بودند چون از جمع ما جدا می شد و می بایست در آن جا به تنهایی دوره ی سربازی اش را بگذراند.
- چگونه خبر شهادت ایشان را شنیدید و آیا در هنگام تشییع پیکرشان در روستا بودید؟
همان طور که قبلاً هم اشاره کردم از آن جایی که من ازدواج کرده بودم مرخصی بیش تری به من می دادند و می توانستم هر چند وقت یک بار به حسن آباد بیایم، در یکی از همین مرخصی ها، اول صبح از خانه بیرون آمدم تا سر کار بروم چون شرائط به گونه ای بود که ما معمولاً از فرصت مرخصی مان هم برای رفتن سرکار استفاده می کردیم؛ بله، هنگامی که از خانه بیرون آمدم یکی از دوستانم خبر شهادت علی اصغر را به من دادند که حسابی هم جا خوردم. خیلی هم نگذشت که مراسم تشییع جنازه ی ایشان در حسن آباد و در میان بدرقه ی مردم و جوانان روستا و اهالی روستاهای اطراف برگزار شد و بدن مُطهّرش در قبرستان حسن آباد به خاک سپرده شد.
- با سپاس از جنابعالی که در این گفت و گو شرکت نمودید.