مصاحبه با یکی از دوستان شهید
- توضیحات
- منتشر شده در سه شنبه, 17 دی 1392 07:30
- نوشته شده توسط مدیر
گفت و گوی ذیل با آقای سید امیر شاهچراغ از دوستان و هم رزمان شهید علی اصغر سلطانی صورت گرفته است که با توجه به هم دوره بودن در مدت خدمت نظام وظیفه با این شهید ارجمند، دربردارنده ی نکات مهمی از چگونگی شهادت این سرباز رشید اسلام می باشد. لازم به ذکر است در هنگام تنظیم این مصاحبه سعی شده است صراحت و سادگی گفتار ایشان حفظ گردد اگر چه در پاره ای از موارد تغییراتی ایجاد شده است.
- لطفاً ضمن معرفی خودتان از میزان آشنایی با شهید علی اصغر سلطانی بگویید.
این جانب سید امیر شاهچراغ فرزند سید صادق از دوستان شهید سلطانی می باشم. ما با اصغر همسایه و از سن کودکی با هم رفیق وآشنا بودیم. برای کار نیز با هم به شهر دامغان یا شریف آباد می رفتیم.
- هم مدرسه ای هم بودید؟
نه؛ هم درس نبودیم اما همسایه و رفیق بودیم.
- آن طور که شنیده ایم شما در زمان سربازی هم دوره ی ایشان بوده اید؟
بله؛ ما با تعدادی از بچه های حسن آباد مثل اکبر خلیلی (فرزند رجبعلی) و سید علی حسینی (فرزند سید حسین) و محمد علی واحدی (فرزند رحمت الله) و چند نفر دیگر هم خدمت شدیم که برای آموزش ما را به پادگانی در بندر انزلی فرستادند. این پادگان کنار دریا واقع شده بود و روزها در آن جا آموزش می دیدیم.
آن جا هم بیش تر اوقات من و اصغر با هم بودیم حتی در آسایشگاه نیز تخت های ما کنار هم قرار داشت. خلاصه از آن جایی که همسایه بودیم هوای هم دیگر را داشتیم. باهم صحبت می کردیم، شوخی می کردیم و گاهی از اوقات هم بچه ها را اذیت می کردیم مثلاً با یک طناب که درست کرده بودیم بچه ها را به تخت می بستیم.
یادم هست یک شب من و اکبر خلیلی (فرزند رجبعلی) قرار گذاشتیم از پادگان بیرون برویم و در شهر انزلی گشتی بزنیم. به اصغر هم گفتیم و سه نفری رفتیم. اما موقع برگشتن شاید در حدود نیم ساعت دیر کردیم که باعث گرفتاری شد. اصغر هر طوری که بود وارد پادگان شد ولی فرمانده به ما اجازه ی ورود را نداد و شروع کرد به سئوال کردن که چرا دیر آمدید؟ ما هم جواب دادیم: رفته بودیم شهر و سَر مان گرم شد؛ به همین خاطر دیر آمدیم. ولی او قبول نکرد و برای مان جریمه ای درنظر گرفت؛ به من گفت: تو باید خلیلی را دوش بگیری و بروی آن طرف پادگان و به اکبر هم گفت: تو هم باید شاهچراغی را از آن طرف برگردانی. حالا خسته و کوفته باید اکبر را تا آن سمت پادگان که به دریا منتهی می شد می بردم؛ به هر صورت کارم را انجام دادم ولی وقتی اکبر خواست من را بیاورد شیطنتی کردم که فرمانده متوجه شد و کتک مفصّلی خوردم.
- آیا بعد از تمام شدن دوره ی آموزش هم با شهید سلطانی بودید؟
بله؛ برخی از ما را پس از اتمام دوره ی آموزشی به غرب و کردستان اعزام کردند که برای اولین بار با چنین منطقه ای آن هم در شرائط جنگی روبرو می شدیم؛ به همین خاطر یک روز عصر به او گفتم:اصغر؛ این جا دیگر حسن آباد نیست؛ منطقه، منطقه ی جنگی است و بکُش بکُش است؛ باید حواسمان را جمع کنیم. واقعاً شرائط سختی بود چون گاهی از اوقات روزی 30 تا40 هواپیمای عراقی بالای سرمان می آمدند.
- وظیفه ی شما در آن جا چه بود؟
هر روز صبح تا ساعت دو بعد از ظهر وظیفه ی ما تأمین جاده بود[کنترل امنیت جاده ها در منطقه ی غرب کشور در سال های جنگ به دلیل ناامنی بسیار مهم بوده است]. شب ها نیزکمین داشتیم که معمولاً هر شب درگیری هم اتفاق می افتاد. این کار آن قدر خطر داشت که مجبور می شدیم اسلحه ها و ماشین ها راگِل بزنیم و استتار کنیم چون حتی انعکاس نور بدنه ی اسلحه باعث می شد دشمن مُخ مان را هدف بگیرد.
- با توجه به این که هیچ وقت چنین شرائطی را ندیده بودید، چطور این وضعیت را تحمل می کردید؟
وقتی حکم منطقه ی جنگی را به انسان می دادند پذیرشش برای آدم خیلی دشوار بود؛ یعنی سختش بود که به منطقه ی جنگی برود؛ اما وقتی می رفتی در روزهای اول خیلی دلتنگ خانواده می شدی ولی بعد می دیدی آن قدرآدم این جا هست که انگار فقط تو جا مانده بودی! خدا شاهد است جوان هایی بودند که آدم شَرم می کرد به آن ها نگاه کند؛ افرادی که بیش تر شان آرپی جی زن و تیر بارچی بودند... همه چیز را رها کرده و آمده بودند؛ زن و بچه و زندگی را. من خودم کسی را دیدم که یک پا نداشت اما آمده بود؛ آن وقت ما باید دور کمرش یک ساعت فشنگ می بستیم ولی باز می گفت: کم است!! چه آدم هایی! اصلاً خستگی نداشتند. این که الان تو می شنوی بچه ای خودش را زیر تانک گذاشت؛ فقط می شنوی... خود ما اسیری از عراقی ها گرفته بودیم که می گفت: وقتی شب از راه می رسید دل مان می خواست از ترس بترکد. این طور از این بچه ها می ترسیدند. الان اگر یک دقیقه شام آدم دیر شود داد می زند: نَنِه شامم را بیاور، از گرسنگی مُردَم؛ ولی آن جا این حرف ها نبود من غذایم را به تو می دادم و تو غذایت را به من می دادی. وقتی آن جا بودی فکرت فقط به همان جا بود؛ دلتنگی نبود. ظهر یک کاسه ی آبگوشتی می دادند اما وضعیت طوری بود که تو به فکر رفیقت بودی؛ اصلاً فکر خودت نبودی؛ خدا چه کرده بود با این دل ها که می گفتی غذای خودم را به رفیقم بدهم و دوستت هم همین طور. اصلاً همه همین طور بودند؛یک باغ بزرگی بود شاید چند هکتار. من هر روز یک کیسه بر می داشتم و از صاحبش اجازه می گرفتم وآن را پُر از سیب کرده و شب ها بین بچه ها تقسیم می نمودم؛ صاحبش با این که کُرد بود ولی انصافاً مسلمان بود. خدایی؛ در آن دوره مردم زحمت کشیدند. حالا درست است که بعضی ها زخم زبان می زنند؛ اگر چه زخم زبان هم دارد.کار نداریم که یک عدّه نمی خواهند کار کنند. مملکت ما الان پولش فراوان است، ما نمی خواهیم کار کنیم..... چه جوان هایی بودند؛ خانواده ای آن جا بود از اهالی عجب شیر[از شهرهای استان آذربایجان شرقی]که 5 برادر شهید شده بودند؛ 5 تا؛ بعضی ها 3 تا و 4 تا. جایی که ما بودیم و چیزهایی که ما دیدیم اگر جوان های حالا می دیدند، دیوانه می شدند.
- چه چیزی باعث می شد که بچه ها این طور مقاومت کنند؟
خدایی زمان جبهه و جنگ دست مان خالی بود، چیزی نداشتیم، نه پول داشتیم که بتوانیم بخریم و نه چیز دیگر. آن ها اسلحه هایی داشتندکه ما خواب شان را هم ندیده بودیم اما در عوض سلاح ما خدایی بودکه به یاد او بودیم و امامانی(علیهم السلام)که وقتی یادشان می افتادیم به ما نیرو می داد.
گفته باشم این همه که رفتند و شهید شدند سر بَندش از همین نماز شروع می شود از جهت نماز همه خوب بودند. البته عقیدتی سیاسی هم بود که دقیقه به دقیقه بالای سرت بودند و اگر نماز نمی خواندی ول کن معامله نبودند. هر پادگانی یک روحانی داشت؛ اذان ظهر، وضوء و نماز؛ اذان شام، وضوء و نماز.
- از اخلاق و روحیات شهید علی اصغر اگر چیزی در خاطر دارید، بگویید؟
با همه ی حرف هایی که زدم باید بگویم او از ما جلوتر بود؛ از هر لحاظ که بگویی. اصغر مظلوم بود؛ واقعاً هم مظلوم بود. خدا رحمت کند او را که به جایی رسید اما وای به حال ما؛ چه زودی عمرمان تمام شد و پیر شدیم. او پاک بود و اخلاقش هم خیلی خوب. به همین خاطر اگر چه در منطقه ی جنگی بودیم ولی چون خوش بودیم متوجه نمی شدیم. این را هم بگویم: جای اصغر از من سخت تر بود؛ یعنی ما داخل شهر بودیم و او در یک روستا مستقر شده بود؛ می گفتند: مرز خوش چین[مرز مواصلاتی تمرچین در جنوب غربی شهر پیرانشهر که در زمان جنگ به سبب وجود ارتفاعات حاج عمران عراق و پادگانی به همین نام، عملیات های متعددی در آن رخ داده است]؛ به نظرم یک روستایی بود و همین باعث می شد که ما هم دیگر را فقط در شهر پیرانشهر[ واقع در استان آذربایجان غربی] می دیدیم.
- ایشان چقدر خدمت کرده بودند؟
درست نمی دانم اصغر چقدر خدمت کرده بود؛ 5 ماه یا 6 ماه. ولی وقتی او شهید شد دیگر نا امید شدم و برای تفریح هم دیگر داخل شهر نمی رفتم.
- اگر از ماجرای شهادت ایشان اطلاعی دارید بیان نمائید.
اصغر یک روز عصر آمد پیش من و گفت: امیر؛ این همه توپ وتانک را کجا می برند؟!.گفتم: حتماً به طرف خط یا سردشت می برند. او رفت و خیلی طول نکشید که خبر رسید عده ای از بچه ها کمین خورده اند. همان طورکه گفتم جاده تا ساعت 2 بعد از ظهر دست ما بود ولی بعد از این ساعت دست کوموله و دمکرات ها می افتاد. وقتی خبر را شنیدیم به همراه عده ای ازبچه ها به سمت منطقه ای که نیروها در آن جاکمین خورده بودند حرکت کردیم اما وقتی رسیدیم تنها جنازه ی شهدا بود که روی زمین افتاده بود. جنازه ها را برداشتیم و سوار ماشین کردیم؛ جنازه ی اصغر را خودم برداشتم در حالی که بدنش هنوز گرم بود. اصغر به همراه 24 نفر دیگر از بچه ها شهید شد که دو نفرشان فرمانده ی ما بودند.
- از وضعیت خودتان پس از شهادت ایشان بگویید؟
وقتی اصغر شهید شد نا امید وخسته شدم؛ دماغ مان سوخت؛ چون با هم رفیق بودیم. خدا می داند هنوز هم ناراحت هستم با این که از این حادثه سال ها گذشته است. اصغر وقتی شهر می رفت و چیزی می خرید با هم می خوردیم وحساب نمی کردیم؛ از طرف من هم همین طور بود. بعضی وقت ها که با اصغر به شهر(پیرانشهر) می رفتیم وقتی می خواست به طرف سنگر خودشان برودگریه می کرد، من هم گریه می افتادم. ما مثل دو تا برادر بودیم.
البته خیلی نگذشت که من به همراه دو نفر از فرمانده هانمان به مرز تایباد منتقل شدم و بقیه ی خدمتم را در آن جا گذراندم.
- با تشکر از این که در این مصاحبه شرکت کردید.