مصاحبه با پدر شهید
- توضیحات
- منتشر شده در جمعه, 07 تیر 1392 06:58
- نوشته شده توسط مدیر
متن ذیل در بردارنده ی دو مصاحبه با آقای حاج محمد حسن بصیری پدر بزرگوارشهید استوار یکم علی اکبر بصیری می باشد که در سال های 1380و 1392 هجری شمسی صورت پذیرفته است؛ ایشان در این گفت و گوها به بیان نکات مهمی از زندگی و واقعه ی شهادت فرزندشان پرداخته اند.
- لطفاً در ابتدای مصاحبه مقداری از زندگی خانوادگی تان مطالبی بیان نمائید.
اینجانب محمد حسن بصیری و متولد سال 1309 هجری شمسی در روستای حسن آباد شهرستان دامغان می باشم؛ پدرم حاج شیخ علی اصغر بصیری از اهالی این روستا و مادرم نیز از طاهری های روستای صید آباد و دختر آقا محمد طاهری بودند. در سال 1314 هجری شمسی و بدنبال ماجرای کشف حجاب، پدرم سکونت در شهر دامغان را جایز ندیدند و به روستای صید آباد مهاجرت نموده و در همان جا نیز ساکن گردیدند. از توفیقات ایشان در زندگی این بود که هشت بار موفق به سفر حج شده و دو بار هم توفیق ورود به خانه ی کعبه را پیدا کرده بودند؛ در خلال همین مسافرت ها به زیارت عتبات عالیات نیز مُشرَّف می شده اند که در سفری خدمت آیه الله العظمی سید محمود شاهرودی می رسند و آن طور که برای ما نقل می کردند، آیۀ الله شاهرودی از مرحوم آیۀ الله شیخ گل محمد نصیری (از علماء شهرستان دامغان) تعریف کرده بودند.
این جانب پس از اتمام تحصیل و اخذ مدرک ششم ابتدایی در امیرآباد (شهر امیریه) برای ثبت نام در دانشگاه ارتش اقدام نمودم که مصادف شد با حوادث شهریور 1320 و ورود روس ها به خاک ایران و به همین دلیل نتوانستم وارد دانشگاه ارتش بشوم لذا به دامغان بازگشته وتا سال 1328هجری شمسی به همراه پدرم به کشاورزی مشغول بودم. در همین سال به استخدام آموزش و پرورش در آمده و به مدت 16 سال در روستاهای فرات و حسن آباد شهرستان دامغان به آموزش در مدارس این دو روستا مبادرت ورزیدم؛ اما وقوع نزاع در روستای حسن آباد در سال 1344هجری شمسی موجب گردید که متهم به ورود در نزاع و دعوا شده و به زندان بیفتم ولی پس از مدتی و با تأیید بی گناهی بنده توسط دادگاه و رأی به امکان ادامه ی استخدام، توانستم بقیه ی دوره ی خدمت را در دبیرستان فردوسی و دانش سرای مقدماتی در امور حسابداری و دفتری بگذرانم؛ تا این که زمان بازنشستگی ام فرا رسید. بعد از این دوره و در سال 1359، به مدت هفت سال در دانشگاه آزاد متصدی کتابداری شدم. این را نیز متذکر شوم که در خلال این سال ها و با توجه به علاقه ای که به مطالعه پیرامون زندگی اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) داشتم موفق شدم بر اساس تفسیر منسوب به امام عسکری (علیه السلام) کتابی با عنوان مجمع المعارف در فضایل ائمه ی اطهار ( علیهم السلام) در 500 صفحه گردآوری نمایم که به صورت دست نوشته باقی مانده است.
- شهید علی اکبر در چه سالی و در کجا به دنیا آمدند؟
ما هشت فرزند داریم که چهار تای آن ها دختر و چهارتا نیز پسر می باشند؛ شهید علی اکبر چهارمین فرزند و سومین پسر ما بودند. ایشان در سال 1336هجری شمسی و در ماه محرم در روستای حسن آباد به دنیا آمدند و به همین خاطر هم اسم شان را علی اکبر گذاشتیم تا از خادمین حضرت سیدالشهداء گردد. علی اکبر تا اواخر دوره ی ابتدایی را در این روستا گذراندند و هنگامی که در سال 1344 به دامغان آمدیم - ماجرایی که نقل گردید ما را به دامغان کشاند و در خانه ی آقای سید ابولقاسم امیر خلیلی در محله امام دامغان مستاجر شدیم- درس شان را در مقطع راهنمائی دنبال کردند و موفق شدند دوره ی متوسطه را با اخذ مدرک سیکل به پایان ببرند.
- شهید علی اکبر از نظر اخلاقی و دینی چگونه شخصیتی داشتند؟
خانواده ی ما تحت تربیت و توصیه های پدرم که روحانی بودند قرار داشت و این موجب شده بود که علی اکبر هم در امور دینی بسیار کوشا باشند و حتی در مجالس قرائت قرآن و دعای سمات و ندبه و ... با هم سن و سالان خود شرکت می کردند. از ویژگی های ایشان رسیدگی به امور خانواده بود که در این زمینه هم بسیار کوشا بودند به طوری که سعی می کردند هر چند وقت یک بار مرخصی گرفته و به ما سربزنند اگر چه این دیدارها در دوره ی جنگ تحمیلی خیلی کم شده بود چون اگر هم می آمدند مجبور بودند به سرعت برگردند و تنها برای ما شرائطی ایجاد می گردید که یک بار دیگر او را ببینیم؛ دزدانه به او نگاه می کردم زیرا از طرز گلگونی و رشادت جسمی و قد و بالا خجالت می کشیدم خیلی به او نگاه کنم چون بی طاقت می شدم(گریه ی پدر شهید)... .
علی اکبر نسبت به من و مادرش متواضع و با اقوام نسبی و سببی و دوستان دبستان و دبیرستانی اش خوش برخورد بودند و با مهربانی برخورد می کردند و بسیار صبور بودند.
- در سنین جوانی بیشتر به چه کارهایی می پرداختند؟
علاوه بر مطالبی که ذکر کردم و طبعاً بخش زیادی از وقت روزانه ی او را در بر می گرفت به ورزش هم علاقه داشتند و اهل ورزش بودند.
- چرا و چگونه به عضویت ارتش در آمدند؟
اشتیاق و علاقه ی زیادی داشتند که در نیروی زمینی ارتش خدمت نمایند و ما هم مخالفتی نداشتیم؛ لذا وقتی به نیروی زمینی ارتش پیوستند مدتی در تهران و در پادگان لویزان بودند و از آن جا به اصفهان فرستاده شدند و موفق گردیدند که دوره ی کار آموزی را در قسمت توپخانه و موشک به پایان ببرند تا این که به مراغه( از شهرهای استان آذربایجان شرقی) رفتند. یکی دو سال هم آن جا بودند که با نزدیک شدن به پیروزی انقلاب اسلامی، ایشان را به تهران و پادگان لویزان فرستادند.
زمانی هم که انقلاب به پیروزی رسید و دشمنان تصمیم به شکست ملت ما گرفتند و حملات شان را از غرب و جنوب آغاز نمودند به سبب تخصص در کار توپخانه راهی لشکر 92 زرهی اهواز گردید و در خلال این سال ها گاهی در غرب و شهرهایی هم چون سنندج و سردشت و مراغه با کموله ها و منافقین می جنگیدند و گاهی نیز در جنوب بسر می بردند.
از ویژگی های ایشان در کار نظامی دقت در انجام وظیفه بود یعنی تلاش شان این بود که رعایت مسائل دینی را بنمایند به طوری که در استفاده از توپخانه به همکارانش مکرر سفارش می کردند که هدف را به صورت دقیق محاسبه کنید و از هدر رفتن گلوله ها جلوگیری نمائید تا از این جهت بیت المال مسلمین دچار ضرر و خسارت نگردد و این در حالی بود که در هر ساعت می باید هشتاد گلوله به سمت دشمن شلیک نمایند.
- در خلال مطالبی که بیان فرمودید، مطرح شد که ایشان گهگاه به مرخصی هم می آمدند، لطفاً اگر در این زمینه مطلبی در خاطر دارید بیان فرمائید.
هر چند وقت یک بار و برای مدت کوتاهی به دیدن ما می آمدند و بر می گشتند. البته ما خوشحال بودیم که در جنگ شرکت دارند چون واقعاً علاقه مند به پیروزی انقلاب و کشور به رهبری امام خمینی(ره) بودیم، و این خواسته ای بودکه همیشه از خداوند مسئلت می کردیم. در یک سفر که به دامغان آمدند، به ایشان پیشنهاد ازدواج دادیم که ابتدا قبول کردند و خواستگاری هم انجام شد و دختری از همسایه های مان که سمنانی هم بودند را برای شان در نظر گرفتیم ولی بعد پشیمان شدند و گفتند: تا جنگ هست ازدواج نمی کنم و نپذیرفتند.
- از آخرین باری که به دامغان آمدند و هم چنین ماجرای شهادت ایشان هم بگوئید؟
تقریباً ده روز از اسفند سال 1360 باقی مانده بود و ما در آستانه ی فروردین قرار داشتیم که برای دیدن تشریف آوردند؛ ولی تنها یک یا دو شب ماندند و برگشتند؛ من به علی اکبر گفتم : ایام فروردین در پیش است، شما این ایام را در دامغان بمانید که قبول نکردند و گفتند :بعد از جنگ هم فرصت این گونه کارها وجود دارد؛ خب رفتند و هنوز چند روز بیش تر از رفتن شان نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند؛ ایشان در دوم فروردین سال 1361 به شهادت رسیدند که ماجرایش هم ظاهراً این گونه بوده است: بر اثر راکت دشمن، توپخانه ایشان هدف قرار می گیرد و به شهادت می رسند، وقتی پیکر ایشان را دیدم بدنش بر اثر انفجار سوخته و سیاه شده بود[بنا بر آن چه از آقای حسن بیگی (فرزند حاج اسماعیل) شنیده شده است تانک ایشان مورد اصابت گلوله ی کاتیوشا قرار می گیرد و به همراه دوازده نفر از دوستان شان به شهادت می رسند].
چند سال قبل و از طریق بنیاد شهید انقلاب اسلامی به مناطق جنگی رفتیم که از جمله برنامه های این سفر بازدید از منطقه ی چزابه و مکان شهادت علی اکبر بود؛ برای کسانی که به این منطقه نرفته باشند می توانم بگویم چزابه از حیث موقعیت جغرافیایی به گونه ای است که یک ساعت حضور و جنگیدن در آن با پنجاه هزار سال برابری می کند یعنی آن قدر وضعیت سخت و دشواری دارد که قابل بیان نمی باشد؛ بیابانی رملی و سوزان.
- آیاشهید علی اکبر به خواب تان هم می آید؟
متاسفانه خیر؛ به خواب من و مادرش نمی آید؛ ولی به هر جهت خدا را شاکرم که این دسته ی گل جهت حصانت و امنیت کشور ایران و ایرانیان عزیز در راه خدا به شهادت رسید.
- اگر نکته ای هست که بیان آن را لازم می دانید، لطفاً مطرح نمائید.
ایشان مدتی که در اهواز بودند با عده ای از درجه داران منزلی را اجاره کرده بودند و وسایل خوبی را هم فراهم کرده بودند تا همراهان شان کمبودی نداشته باشند؛ تا این که در یکی از روزها 3 نفر از درجه داران ارتش که با ایشان در ارتباط بودند، اسیر می شوند؛ وقوع این حادثه باعث دلتنگی شدید او گردید، وقتی این انفاق افتاد کلیّه اموالی که در آن ساختمان مهیا کرده بودند را بین اهالی طبقه ی تحتانی تقسیم کرده و گفته بودند : فعلاً شما اثاثیه ما را داشته باشید، اگر از منطقه برگشتیم ما هم استفاده می کنیم و الا برای خود شما باشد که نشان از بی توجهی اش نسبت به مال دنیا دارد. وقتی علی اکبر شهید شدند من به اتفاق حاج علی اصغر ( برادر شهید) رفتیم اهواز و آن ساختمان را هم دیدیم و همان جا مطلع شدیم حدود 10 هزار تومان از اجاره ی منزل باقی مانده است که به صاحب خانه پرداخت کردیم چون علی اکبر اجاره را می پرداختند و از دوستان شان چیزی نمی گرفتند؛ از اموالی هم که داشتند تنها یک قطعه فرش و یک کپسول گاز باقی مانده بود. والسلام علیکم
- با سپاس از این که با حوصله به سئوالات ما پاسخ دادید.