مصاحبه با داماد خانواده
- توضیحات
- منتشر شده در جمعه, 07 تیر 1392 08:02
- نوشته شده توسط مدیر
متن ذیل دربردارنده ی دو مصاحبه با آقای اسدالله بصیری می باشد که در سال های 1380 و 1392 هجری شمسی صورت پذیرفته است؛ ایشان با توجه به این که داماد خانواده ی شهید والامقام استواریکم علی اکبر بصیری و از طرفی پسر عمه ی شهید می باشند و هم چنین به سبب دوستی صمیمانه ای که با ایشان داشته اند مطالب مفیدی را متذکر گردیده اند که خواندن آن را به علاقه مندان فرهنگ و تاریخ این سرزمین پیشنهاد می نماییم.
- لطفاً ضمن معرفی خودتان، در خصوص ویژگی های اخلاقی شهید نکاتی را بیان نمائید.
بنده اسد الله بصیری فرزند غلام حسن، پسر عمه ی شهید و هم چنین داماد خانواده می باشم. بنده و علی اکبر تقریباً ازکودکی با هم بودیم و با هم بزرگ شدیم، البته من دو سال از ایشان کوچک تر بودم ولی از آن جایی که بنده از سال سوم ابتدایی و جهت ادامه ی تحصیل به دامغان آمدم و در منزل حاج دایی ساکن شدم با علی اکبر مثل برادر بودیم و همین هم موجب شد دوره ی ابتدایی و راهنمائی را با هم سپری نماییم البته با یک سال اختلاف؛ یعنی ایشان چهارم بودند و من در کلاس سوم درس می خواندم؛ دوره ی راهنمائی را هم درمدرسه ی اروندرود گذراندیم که در محله ی امام دامغان قرار داشت.
- وضعیت درس شهید علی اکبر چطور بود؟
در زمینه ی تحصیل واقعاً موفق بود به صورتی که دوره ی ابتدایی و راهنمایی را حتی بدون یک تجدید گذراند که این مسئله با توجه به وضعیت آموزشی و عدم توجه به مباحث علمی در آن سال ها بسیار مهم می باشد؛ البته خانواده ی ایشان و مخصوصاً پدرشان هم نقش به سزایی در تحصیل ایشان داشتند؛ به یاد دارم که حاج دایی(پدر شهید) هر روز و بعد از نماز صبح ما را بیدار می کردند و من به اتفاق شهید علی اکبر به محله ی سِراوَری که صبح های دل انگیزی داشت و باغ ها و آب های زلال در آن جاری بود، می رفتیم و مشغول درس خواندن می شدیم؛ البته همان وقت هم ایشان درس می خواندند و من بازیگوشی می کردم.
- ظاهراً پس از اتمام تحصیلات، با هم برای کار اقدام کرده اید؟
بله؛ وقتی درس مان به پایان رسید یک روز همین طور که نشسته بودیم علی اکبر پیشنهاد دادند که بیا برای پیدا کردن کار به تهران برویم؛ لذا پس از جلب رضایت خانواده راهی تهران شدیم و در آن جا پس از پرس و جویی که کردیم، فهمیدیم ارتش در حال استخدام نیرو می باشد و با راهنمایی که صورت گرفت برای ثبت نام در نیروی زمینی ارتش به اصفهان رفتیم که پس از پیدا کردن پادگان و انجام تست های لازم، ایشان وارد نیروی زمینی ارتش گردیدند ولی من پذیرفته نشدم و نتوانستم در آن جا ثبت نام نمایم لذا به تهران بازگشتم و به خانه ی یکی از بستگان رفتم؛ درآن جا متوجه شدم که شهربانی وقت در حال استخدام می باشد و همین زمینه ی ورود من به شهربانی را فراهم کرد؛ پس از پذیرش به بنده لباس فرم دادند و گفتند: 15 روز مرخصی دارید تا بتوانید خودتان را برای شروع دوره آموزشی آماده نمائید که من به دامغان برگشتم؛ یادم هست پس از پایان دوره ی مرخصی وقتی می خواستم به تهران بیایم پول نداشتم؛ این را می گویم تا بدانید نزدیکی بنده با شهید علی اکبر و خانواده ی ایشان چه مقدار بوده است؛ خب طبیعی است که در چنین شرایطی انسان باید به پدرش مراجعه کند و از او پول بگیرد ولی رویم نمی شد به پدرم بگویم؛ تنها راهی که به ذهنم آمد، این بود که مسئله را به حاج دایی (پدر شهید علی اکبر) بگویم و ایشان هم مقداری پول در اختیارم قرار دادند و من کارم را در شهربانی شروع کردم و دوره ی آموزشی را در کرج گذراندم که مصادف بود با اوایل سال 1357. پس از اتمام دوره من را به سمنان فرستادند و مسئولیت حفاظت از بازار سمنان را پیدا کردم. این نکته را هم متذکر شوم که وقتی انقلاب پیروز شد شهربانی سمنان اولین شهربانی استان بود که به انقلاب پیوست و اعلان همبستگی کرد. پس از این که سه سال آن جا بودم با وساطت حاج آقا سید محمد شاهچراغی به دامغان منتقل شدم. البته در اولین سال درگیری های کردستان ما را به پاوه اعزام کردند که در این ماموریت خاطره ای از شهید علی اکبر دارم که در ادامه بازگو می کنم.
- آیا در مناطق جنگی هم با ایشان بوده اید؟
اوائل انقلاب مسئله ی منافقین و کموله ها مطرح گردید و نیروهای نظامی و انتظامی درگیر مبارزه با غائله ی کردستان شدند که ما نیز در این مبارزه سهمی اندک داشته ایم؛ وقتی قرار شد بنده با خانواده ی ایشان وصلت نمایم همه ی کارها را انجام داده و کارت مراسم را هم توزیع کرده بودیم و تدارکات و تهیه غذا هم صورت گرفته بود ولی به یک باره از طرف سازمان گفتند: چون شما مجرد هستید، باید خودتان را برای رفتن به مأموریت آماده نمایید! من هرچه اصرار کردم که مراسم داریم، فایده ای نکرد؛ چاره ای نبود و باید می پذیرفتم و به همین خاطر صبح روز بعد همراه برخی از نیروهای مردمی راهی کردستان شده و مراسم را به هم زدیم.
مدتی از حضورم در پادگان سقز می گذشت که یک روز صدایم زدند و گفتند: ملاقات دارید. ابتدا تعجب کردم که چه کسی در این جا به دیدن من آمده است؛ از آن جایی که فاصله ی دژبانی با آسایشگاهی که در آن مستقر بودیم، خیلی زیاد بود با وسیله ی نقلیه دژبانی خودم را به جلوی درب پادگان رساندم. وقتی به آن جا رسیدم متوجه شدم شهید علی اکبر جلوی درب پادگان منتظر هست، خیلی خوشحال شدم؛ واقعاً کارش غیر منتظره بود و انتظار نداشتم که در آن جا به دیدن من بیاید ؛ معانقه ی گرمی با هم کردیم؛ از ایشان پرسیدم: شما این جا چه کار می کنید؟ گفتند: من برای مرخصی به دامغان رفته بودم که متوجه شدم شما به مأموریت آمده اید؛ لذا طاقت نیاوردم و گفتم از مرخصی استفاده کنم و برای دیدن شما به سقز بیایم. خب این نشان از محبت و مهربانی اش داشت که این همه راه را در آن شرایط بپیماید و برای دیدن من به آن جا بیاید؛آن هم بعد از این که از مراغه به دامغان رفته بود و می بایست مرخصی اش را در آن جا می گذراند. در همین سفر بود که با هم به یک عکاسی رفتیم و با لباس کردی عکس گرفتیم که هنوز هم آن را نگه داشته ام.
- شهید علی اکبر از حیث اخلاقی و مذهبی چگونه شخصیتی داشتند؟
نسبت به پدر و مادرشان احترام خاصی می گذاشتند و نسبت به خانواده صبور و بسیار متواضع بودند؛ در بین برادرها و خواهر های شان نسبت به اخوی شان حاج علی اصغر و خانم بنده( خواهر شهید) علاقه ی خاصی داشتند؛ به طوری که وقتی مرخصی می آمدند ابتدا به خانه ی ما که سر راه خانه ی ایشان بود وارد می شدند و بعد از دیدن همشیره شان و خانواده ی ما به خانه ی خودشان می رفتند.
از حیث مذهبی هم تحت کنترل شدید خانواده قرار داشتیم به صورتی که حتی روزهای جمعه و در سنین نوجوانی برای مراسم دعای ندبه به اتفاق شهید علی اکبر به منزل حاج آقا ترابی (امام جمعه ی فعلی دامغان) می رفتیم و در جلسه ای بیست یا سی نفره این دعا را می خواندیم؛ جلسه هم به این صورت بود که نوار دعای ندبه ی مرحوم آقای کافی را می گذاشتند و آن را می خواندیم.
- آیا هیچ گاه با هم برای زیارت و یا تفریح به مسافرت رفته بودید؟
بله؛ یک بار با هم و به صورت دو نفری به مشهد رفتیم که یک هفته هم طول کشید و در این مدت در منزل دایی بنده که عموی ایشان هم بودند، سکونت داشتیم، در طول این سفر علاوه بر زیارت حرم امام رضا (علیه السلام) به خواجه ربیع و اباصلت و خواجه مراد رفتیم که حسابی هم خوش گذشت.
- با توجه به این که علی اکبر دوست صمیمی شما هم بوده اند آیا در مورد ازدواج هم به شما چیزی گفته بودند؟
علی اکبر در سن 25 سالگی به شهادت رسیدند و طبیعتاً وقت ازدواج ایشان بود و لذا تصمیم به ازدواج داشتنند؛ حتی یک بار از محل مأموریت شان با من تماس گرفتند و گفتند: اگر ممکن است حقوقم را در بانک مسکن سپرده گذاری کنید تا وقتی می خواهم برای ازدواج اقدام کنم مشکل زیادی نداشته باشم چون پدرم دستش خالی است و نمی خواهم برای ایشان مشکلی ایجاد نمایم؛ من هم دو بار بخشی از حقوقش را که خودش برایم می فرستاد را در بانک پس انداز کردم، یادم هست هر دفعه مبلغ 1800 تومان را فرستادند. اما یک بار که به مرخصی آمدند و با هم به سالن والیبال رفته بودیم ایشان زمین خوردند و دست شان شکست، همین قضیه باعث شد که به منطقه زنگ بزنند و مرخصی شان را تمدید کنند و بخشی از آن پول را برداشتند و به اتفاق خواهر شان که خانم بنده هستند و مادر بزرگ مادری شان راهی مشهد شدند.
البته یک بار هم خواستگاری رفتند که باید خواهرشان در مورد آن توضیح دهند چون پشیمان شدند و به ازدواج منجر نشد.
- خبر شهادت علی اکبر را چگونه دریافت کردید؟
یک روز از مأموریت برگشته بودم و داخل اداره نشسته بودم که حجۀ الاسلام والمسلین حاج شیخ محمد ترابی ( مسئول وقت عقیدتی سیاسی وقت نیروی انتظامی ) بنده را احضار کردند و گفتند: از طریق سپاه پاسداران خبر شهادت آقای علی اکبر بصیری را به ما داده اند. وقتی خبر را شنیدم، بدون درنگ مرخصی گرفتم و برای شناسایی پیکر ایشان به سراغ معراج شهدا در تهران رفتم؛ 48 ساعت در آن جا ماندم و از آن جا خارج نشدم یعنی هر روز کارم این بود که در میان شهدایی که از منطقه می آوردند به دنبال جنازه ی علی اکبر می گشتم ولی موفق به پیدا کردن پیکرشان نشدم؛ خوب است این را هم بگویم؛ هر روز قطارهایی که از جنوب به تهران می آمدند و رزمندگان را جابه جا می کردند، در واگن هایی شهدا را به تهران منتقل می کردند که بعد از انتقال به تهران و پیاده نمودن از قطار، اجساد شهدا را در یک سالن سرباز قرار می دادند؛ خانواده های ایشان هم در معراج جمع می شدند و درمیان تابوت ها به دنبال جنازه ی عزیزان خود می گشتند؛ اجازه دهید این جمله را هم اضافه نمایم تا در تاریخ مقاومت و ایستادگی مردم کشورمان ثبت گردد، هر بار که قطار از اهواز می رسید قسمت هایی از اعضاء پیکر شهیدانی را با خود می آورد که معلوم نبود برای کدام بدن است، دست ها و پاهای جدا شده از بدن ها در کنار هم؛ و آمبو لانس هایی که آماده بودند این اعضا را به بهشت زهرا منتقل کنند و در همان جا هم به خاک سپرده می شدند...
به هر حال بعد از این که از یافتن پیکر ایشان نا امید شدم به خانه ی حاج علی اصغر (اخوی شهید) رفتم و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم و تصمیم گرفتیم به اتفاق ایشان دوباره به ساختمان معراج شهدا برگردیم و جست و جوی مان را ادامه دهیم ؛ وقتی به آن جا برگشتیم با سئوالاتی که کردیم به ما گفتند: در اندیمشک به دنبال یافتن جنازه باشید، به همین خاطر ایشان عازم جنوب شدند و من به دامغان برگشتم تا این که سرهنگ علی اصغر بصیری با همکاری یگان شان به دزفول (محل قرار گرفتن اجساد شهدا) رفتند و در آن جا شهید را شناسایی کرده و پیکر او را پس از این که با هواپیما به تهران منتقل کردند به وسیله ی آمبولانس به دامغان منتقل نمودند.
- اگر از مراسم وداع با شهید و تشییع هم خاطره ای دارید بیان نمائید.
جنازه را در سپاه گذاشته بودند و ما برای خداحافظی با ایشان به آن جا رفتیم؛ بدن ایشان کاملاً سوخته بود و تنها قسمت راست صورت سالم مانده بود، چون ایشان به اتفاق 12 نفر دیگر از دوستان شان در یک تانک بوده اند که گلوله کاتیوشا به آن اصابت می کند و تانک منفجر شده و آتش می گیرد؛ همگی در آتش می سوزند و تنها علی اکبر بر اثر شدت انفجار به بیرون پرتاب می شود که یکی از بچه های دامغان (آقای حسن بیگی فرزند حاج اسماعیل) با ریختن خاک بر روی بدن ایشان آتش را خاموش می نمایند اگر چه ایشان به شهادت رسیده بودند.
مراسم تشییع جنازه هم فردای آن روز برگزار گردید و پیکر ایشان بر بالای دست مردم خوب دامغان تشییع گردید. او رفت و من را پس از سال ها با هم بودن و رفاقت تنها گذاشت.
- با سپاس از این که در این گفت و گو شرکت فرمودید.