مصاحبه با مادر شهید
- توضیحات
- منتشر شده در یکشنبه, 08 بهمن 1391 19:47
- نوشته شده توسط مدیر
مصاحبه ی ذیل در سال 1380 و در آستانه ی برگزاری اولین یادواره ی شهدای روستای حسن آباد با خانم رقیه واحدی مادر بزرگوار شهید علی رضا واحدی انجام گردیده است که در بردارنده ی نکات مفیدی از زندگی این شهید عزیز می باشد.
- لطفاً ضمن معرفی خودتان ، مطالبی از دوران کودکی و نوجوانی شهید بیان نمائید.
رقیه واحدی هستم مادر شهید علی رضا واحدی؛ مطلبی که از دوره ی کودکی او می توانم بگویم این است که سالهای کودکی علیرضا خیلی سخت سپری شد؛ زیرا چند سال بیمار بود، به صورتی که نه شیر می خورد، نه غذا و نه می توانست را ه برود .آن قدر وضع جسمانی اش وخیم بود که همه تصور می کردند او از دنیا می رود، برخی از آشنایان هم در محیط روستا طوری برخورد می کردند که غم و غصه ی انسان مضاعف می شد ، ولی با همین وضعیت شاید یک تابستان هر روزه و به صورت مرتب علی رضا را تا روستای فرات [ روستای همسایه] برای درمان می بردم ولی هیچ تغییری در وضعیتش مشاهده نمی شد. من این مطلب را برای بچه هایم چندین بار تعریف کرده ام تا بدانند که با چه سختی علی رضا را بزرگ کرده ام؛ لذا الان که از او صحبت می کنم وقتی به یاد آن زمان می افتم خیلی برایم سخت است . خب مدت ها این بیماری با او بود تا این که یک روز که به خانه آمدیم همین که از آغوشم او را بر روی زمین گذاشتم ، بلند شد ایستاد و راه افتاد ، این برای ما یک معجزه بود.
- با عرض پوزش از این که ممکن است سئوالات ما موجب تجدید خاطرات و یادآوری سختی های آن دوران شود ؛ لطفاً کمی هم از روحیات و ویژگی های اخلاقی ایشان بفرمائید.
شهید علی رضا (البته اجازه بدهید این را اضافه کنم، ما و همین طور دیگران او را با نام عباس صدا می زدیم ، اگر چه در شناسنامه اسمش علی رضا بود) پسر خیلی مظلوم و آرامی بود ؛ این که می گویم مظلوم بود واقعاً این طور بود؛ یعنی با خیر و شرّ کسی کاری نداشت . در نوجوانی مشغول درس خواندن و مدرسه رفتن بود که پدرش او را از مدرسه بیرون آورد ، تا کمک حالش باشد چون خانواده ی ما از نظر اقتصادی وضعیت خوبی نداشت ؛ به همین خاطر روزها به همراه برادرهایش به صحرا می رفت و مقداری هیزم جمع می کرد و بار شتری که داشتیم می کرد و به خانه می آورد ؛ گاهی هم چوپانی می کرد؛ او با این که هر روز مشغول کار بود و در بیرون خانه فعالیت می کرد هیچ وقت باعث ناراحتی کسی از اطرافیان و آشنایان نشد .
الان که از او صحبت می کنم اگر چه از بابت سختی های زیادی که کشید و یا این که در کودکی چیزهایی را از من می خواست ولی به خاطر وضع زندگی مان نمی توانستم آن ها را برایش تهیه کنم ناراحتم ، ولی به خاطر شهادتش افتخار می کنم ؛ خیلی هم افتخار می کنم . او پسری بود که به نماز و روزه توجه داشت و می توان گفت که قرآن خوان بود . در وصیت نامه اش هم که خیلی کوتاه است در مورد نماز و روزه سفارش کرده است .
- با توجه به شرائطی که فرمودید چطور شد که خانه را رها کردند و به جبهه رفتند؟
از ابتدا به جبهه خیلی علاقه نشان می داد، حتی آن قدر این علاقه زیاد بود که گاهی بی تابی می کرد و همین هم باعث شد که این مسیر را انتخاب نماید . فکر می کنم سه بار به جبهه رفت و در این مدت گاهی به عنوان مرخصی می آمد ؛ یک خاطره ای هم که از او به یادم مانده است این است که من کسالت داشتم و در بیمارستان بستری بودم ، او برای مرخصی آمده و متوجه بیماری من شده بود ؛ وقتی برای ملاقات آمد به من گفت: اگر می دانستم که شما بیماری دارید و باید در بیمارستان باشید به مرخصی نمی آمدم ، من مرخصی با این شرایط را می خواهم چه کنم؛ مهربانی اش باعث شده بود که این گونه ناراحت و مغموم شود .
- از آخرین باری که به جبهه می رفتند، خاطره ای دارید؟
بله ؛ درست چند روز بعد از این که از بیمارستان مرخص شدم و به خانه آمدیم ، دیدم علی رضا این جا و آن جا یادگاری می نویسد حتی وقتی می خواستم میخی را به دیوار بزنم ، سریع آمد میخ را از من گرفت و گفت: بگذار این کار را من انجام بدهم تا یادگاری از من باشد چون هر وقت این را ببینی به یاد من می افتی . علی رضا می دانست که شهادت در مقابلش قرار دارد و با آگاهی کامل به استقبال شهادت رفت ، خودش به من می گفت : مادر این بار که بروم دیگر بر نمی گردم ؛ می گفت حلالم کنید و همین طور هم شد ، رفت و در جزیره مجنون شهید شد و خبر شهادتش را آوردند .
- از مراسم تشییع پیکر علی رضا هم چیزی در خاطرتان هست ؟
بله ؛ در حسن آباد برای کسانی که به صورت طبیعی از دنیا می روند خیلی خوب مراسم می گیرند و با احترام زیاد مراسم تدفین اموات برگزار می شود ؛ با این حساب ، شهدا که جایگاه خاص خودشان را دارند و مراسم استقبال از ایشان با برنامه ریزی خاصی همراه می شد ؛ در روز تشییع پیکر علی رضا جمعیت زیادی از دامغان و اطراف آمده بودند و با عزت و شکوه خاصی مراسم برگزار شد ، او را با لباس رزمش دفن کردند و می گفتند حضرت امام فرموده است کسانی که در جنگ شهید می شوند غسل وکفن نمی خواهند . در همان ایام هم به خواب خیلی از دوستان و بستگان آمد . یک خوابی هم پدرش دیده بودکه به نظرم خواب خوبی است ؛ جریان این خواب این طور بود که در آن ایام و پس از شهادت علیرضا پدرش گاهی بی تابی می کرد و می گفت: نمی دانم چه بر سر علیرضا آمده و با چه وضعیتی شهید شده است ؛ این نگرانی برای او بود و خیلی او را اذیت می کرد تا این که یک شب علی رضا را در خواب دید . ایشان به پدرش می گوید : بابا! این که می گویی : نمی دانم چه به او گذشت و چه بر سر او آمد ، به شما بگویم : من فقط خمپاره ای که به سمت ما شلیک شد را دیدم و بلافاصله مشاهده کردم که دو نفر من را بر سر دست شان بالا بردند و داخل باغی به زمین گذاشتند. این ماجرایی است که برای من رخ داده است ؛ حال شما این قدر بی تابی می کنی و مرتب می گویی : چه بر سر او آمده است ؛ فقط همین بوده است که من را گرفتند و در باغی بر زمین گذاشتند .
- آیا صحبت خاصی هم هست که بیان فرمائید؟
همان طور که در ابتدای صحبت گفتم خاطره زیاد است ولی برای من به عنوان مادر صحبت کردن از آن ها سخت است . فقط می خواهم بگویم : من از علی رضا راضیم و به داشتن فرزندی مثل او افتخار می کنم ؛ این را هم اضافه کنم که از او برای ما تنها یک وصیت نامه باقی مانده است که در قسمتی از آن نسبت به نماز و روزه اش سفارش کرده و در بخشی دیگر از مردم خواسته است ، برای امام دعا کنند و او را رها نکنند ؛ این هم خواسته ی علیرضا از ماست .
- با تشکر از این که در این گفت و گو شرکت کردید.