مصاحبه با پدر شهید
- توضیحات
- منتشر شده در یکشنبه, 29 ارديبهشت 1392 14:24
- نوشته شده توسط مدیر
گفت و گوی ذیل در سال 1380 هجری شمسی توسط برگزار کنندگان یادواره ی شهدای روستای حسن آباد دامغان با مرحوم حاج حسین واحدی پدر بزرگوار شهید محمد رضا واحدی صورت پذیرفته است؛ ایشان در این مصاحبه به بیان مطالبی پیرامون فعالیت های قبل و بعد از انقلاب فرزند شهیدشان پرداخته اند.
- لطفاً در ابتدای مصاحبه ضمن معرفی خودتان، مقداری از ویژگی ها و صفات اخلاقی شهید محمد رضا، بگوئید.
اینجانب حاج حسین واحدی فرزند حبیب الله، پدر شهید محمد رضا واحدی هستم. شهید محمد رضا از حیث اخلاق خیلی خوب بودند؛ به تعبیر دقیق تر همه ی صفاتش خوب بود و همین ها هم باعث رفتنش شد. او با این که سنی نداشت ولی بسیار میهمان نواز بود، به حدی که دلش می خواست هر کسی را که در کوچه و خیابان می بیند به خانه بیاورد و از او پذیرایی کند و هر چه که بزرگ تر می شد بر فهم و کمالاتش افزوده می شد؛ در این سال های آخر که پا به مرحله ی جوانی گذارده بود و معمولاً بین پدر و فرزند حجب و حیای خاصی شکل می گیرد، خیلی با من صحبت نمی کرد ولی من رفتارش را زیر نظر داشتم و متوجه رشد اخلاقی او بودم و لذا الان به جرأت می توانم بگویم به مرتبه ای از معرفت و مهربانی رسیده بود که قابل بیان نمی باشد. ویژگی دیگری که در او به وضوح دیده می شد شجاعت و دلیری بود که من در هنگام بیان فعالیت های قبل و بعد از انقلاب ایشان به آن اشاره خواهم کرد ولی به عنوان شاهد خوب است به این نکته اشاره کنم، وقتی در این اواخر به او می گفتم: در جبهه خیلی جلو نرو و بیش تر مراقب خودت باش؛ ممکن است مشکلی ایجاد شود. در جوابم می گفت : شما نگران نباشید چون اگر قرار باشد کشته شوم، این جا هم که باشم همین اتفاق می افتد.
- آن طورکه اشاره کردید ایشان در مبارزات انقلا ب به صورت فعال شرکت داشته اند، لطفاً از خاطرات شنیدنی آن دوره نکاتی را متذکر شوید.
دوره ی انقلاب دوره ی عجیبی بود و به خاطر همین هم خاطرات زیادی از آن سال ها در یادها باقی مانده است. محمد رضا کلاس سوم راهنمایی بود و هم زمان انقلاب در شهر دامغان در حال گسترش؛ ایشان آن موقع در شهر زندگی می کردند و در تظاهرات و شعار نویسی ها شرکت داشتند، اما نکته ای که لازم است مطرح نمایم این است، با این که هنوز نوجوان بود و می باید به تحصیلش بپردازد ولی درس و بحث را رها کرده و برای گسترش فضای انقلاب در روستاهای منطقه قهاب رستاق به حسن آباد آمدند و شروع کردند به جمع کردن بچه ها و نوجوانان و مطرح کردن مسائل انقلاب در جمع آنان و تشویق کردن ایشان به مبارزه علیه رژیم پهلوی؛ برخی اوقات آن قدر فکر و وقتش را صرف این مسائل می کردکه به او می گفتم: برای تو زود است که وارد این جریانات شوی و نسبت به درس و بحثش سفارش می کردم، یعنی واقعاً نگران او بودیم ولی جواب او درمقابل صحبت های ما این بود که امام (ره) دستور داده اند و من باید در این راه فعالیت کنم. همان طور که گفتم روزها بچه ها را در کوچه جمع می کرد و شعارهای انقلابی می دادند، شب هم که می شد فعالیتش را در روستا های اطراف دنبال می کرد، که گاهی هم برای او دردسر ایجاد می کرد، مثلاً یک شب در روستای فرات چند نفر از کسانی که هنوز با مباحث انقلاب آشنایی کاملی نداشتند و از مخالفین جریان انقلاب به حساب می آمدند، ایشان را تعقیب می کنند؛ خودش می گفت : وقتی با این صحنه روبرو شدیم بچه ها شروع کردند به فرار کردن ولی من فرار نکردم. من به او گفتم: خب شما به آن جا نروید، شما همین جا هم می توانید هدف تان را دنبال نمایید و در خود حسن آباد هنوز جای کار هست، چرا به سراغ روستای فرات رفته اید؟! شاید اگر برخی از بزرگ تر های آن جا مخالفت کرده اند به این خاطر بوده است که افرادی که به آن جا رفته اند از نظر سنی کوچک بوده اند و بزرگ تر ها نمی خواهند مشکلی ایجاد شود؛ البته از طرف دیگر به برخی از آقایانی که در فرات بودند و اهل فعالیت های انقلاب بودند مثل فرزندان مرحوم کربلایی علی اکبر پیغام دادم شما که انقلابی هستید باید از این بچه ها حمایت کنید که آن ها هم انصافاً چند شب جمع شدند وکمک خوبی کرده بودند.
انقلاب باعث شده بود به یک باره فهم و درک بچه ها با شرائط بزرگ تر هایشان فاصله ی زیادی پیدا کند و متوجه مسائلی شوند که ما به آن ها توجه نداشتیم؛ بد نیست در این باره نیز خاطره ای را بیان کنم. یک روز آقایی از دوستان، به منزل ما آمده و میمهان ما بود که بعد از گذشت ساعاتی تصمیم گرفتیم به اتفاق ایشان به شهر برویم، وقتی آن آقا می خواست از خانه خارج شود به محمد رضا گفت: بیا تا خداحافظی کنیم و همین طور که دستش را جلو آورده بود به شوخی گفت: من با پدرت صحبت کرده ام و به نظرم بهتر است که تو درس و مدرسه ات را دنبال نمایی و با این کارها کار ی نداشته باشی. ببینید در آن شرائط یک نوجوان چطور جواب می دهند؛ بلافاصله به آن پیر مرد گفت: آیا اگر پدری اشتباه کرد فرزند هم باید اشتباه کند... وقتی از خانه خارج شدیم، آن شخص به من گفت: شاه باید برود؛ او دیگر نمی تواند در این کشور بماند. شاه هرچه که به ما تحمیل کرد و ما چیزی نگفتیم ولی با این جوان ها نمی تواند طرف بشود. از این قضیه شاید یک سال نگذشت که انقلاب پیروز شد و نظام شاهنشاهی ساقط گردید.
- در زندگی به چه مسائلی بیش تر توجه داشتند و به طور کلی علاقه اش به چه چیز هایی بیش تر بود.
اگر بخواهم در مورد این بخش از روحیات محمد رضا صحبتی کرده باشم باید بگویم به نماز و روزه اش خیلی توجه داشت و ارتباط بسیار زیادی با روحانیت داشت و در دفاع از جایگاه روحانیت واقعاً تلاش می کرد. از کارهایی که در این خصوص انجام داده بود و در موقع خودش کاری بسیار اساسی و تأثیر گذار بود، این است که در زمان جنگ شایعات زیادی را دشمن در خصوص روحانیت مطرح می کرد و قصدشان هم جدا کردن مردم از روحانیت بود؛ یک شایعه ای که خیلی تبلیغ می شد این بود که روحانیت جوان های مردم را به جبهه ها می فرستند ولی خودشان در صحنه ها ی جنگ حاضر نمی شوند. این شایعه در سال های جنگ خیلی مطرح می شد و دشمن روی آن کار می کرد. حالا ببینید شهید محمد رضا چه قدر نسبت به این مسئله حساس بود که وقتی این حرف را شنیدند به جبهه رفتند و در آن جا با یکی از روحانیون حاضر درجبهه عکس گرفته و به هر کسی که این شایعه را تکرار می کرد این عکس را نشان می دادند و می گفت: ببین من با یک روحانی درجبهه عکس دارم؛ که این عکس هنوز هم موجود است.
- چگونه راهی جبهه شدند؟
حضورش در منطقه بر اساس تصمیمی بود که خودش گرفته بود و نسبت به آن علاقه داشتند؛ کسی هم نمی توانست او را منصرف نماید و الا هنوز وقت سربازی اش نرسیده بود. شهیدان محمد رضا واحدی و عباسعلی یحیایی [این دو شهید برادران مادری یک دیگر می باشند] در حال خواندن درس بودند که با شنیدن فرمان حضرت امام(ره) مبنی بر حضور گروه های مختلف در جبهه ها راهی جبهه شدند. محمد رضا گفتند: من می روم؛ هم می جنگم و هم خدمتم را انجام می دهم؛ من به ایشان گفتم : الان دو نفر از فرزندان ما درحال خدمت سربازی هستند و نیازی نیست که شما بروید، بهتر است پیش ما باشید، هنگامی که آن ها آمدند شما می توانید بروید. گفت: نه؛ آن ها برای خودشان در منطقه هستند و من هم برای خودم؛ وقتی متوجه شدم اصرارم فایده ای ندارد به آقای حبیب خورزانی گفتم: اگر می شود او را با خودتان ببرید که ایشان هم محمد رضا را با خودشان بردند و 18 ماه هم در منطقه بودند و چیزی از سربازی اش نمانده بود که در حادثه ی تصادفی که اتفاق افتاد به شهادت رسیدند.
- آیا از آخرین باری که اعزام گردیدند، خاطره ای دارید.
آخرین دفعه ای که به منطقه می رفتند، این جمله را گفتند: اگر شهید شدم...( گریه ی پدر شهید )
- آیا ممکن است احساس تان را نسبت به شهادت ایشان بیان فرمائید.
شهادت محمد رضا باعث افتخار ماست، مگر ایشان از امامان مان(علیهم السلام) بهتر بودند؛ همه ی امامان ما شهید شدند، فرزند ما تنها نبوده است او هم مثل دیگران؛ اصلاً همه ی ما باید به جبهه می رفتیم، این که می گویم واقعاً این طور است؛ یک وقتی در زمان جنگ برخی از آقایان آمدند که اگر ممکن است برای جبهه کمک کنید و گفتند: می خواهیم گوسفند جمع کنیم، اگر می توانید: دو، سه رأس گوسفند بدهید. من گفتم: بروید و ازگله ی ما بیست تا بردارید. خیال کردند شوخی می کنم. گفتند: شوخی می کنید؟ گفتم:نه؛ جدی می گویم. گفتند: پس کسی را می فرستیم که از گله ی شما ده تا گوسفند بردارد. همه در جنگ شریک بودند، جوان ها می جنگیدند و از کشور دفاع می کردند ولی عده ای دیگر که پیرتر بودند پشت جبهه با کشاورزی و دامداری نیازهای مردم را تأمین می کردند. همه به فکر دفاع بودند؛ محمد رضا که خودش رفته بود، باز دست بردار نبود، هر وقت که به مرخصی می آمد اطرافیان و آشنایان را برای حضور در منطقه تشویق می کرد حتی به خانه ها ی بستگان می رفت و تبلیغ جبهه را می کرد .
- سئوال آخر ما این است که پیام شهید برای مسئولین و توقع شما از ایشان چیست؟
ما از مسئولین هیچ توقعی نداریم چون همین مقداری که از اموال زندگی داریم برای ما کافی است و از این بابت هیچ نیازی نداریم؛ اما در مورد پیام شهید باید بگویم اگر ایشان در بین ما بودند یقیناً برا ی مسئولین به مانند یک ستون بودند که از فعالیت های شان حمایت می کرد و به سبب توانایی و شهامتی که داشت همه ی سعی و تلاش خودش را انجام می داد تا پیرو ولایت باشد.
- با تشکر از جنابعالی که در این گفت و گو شرکت کردید.