مصاحبه با مادر شهید [قسمت اول] - مصاحبه ی منتخب
- توضیحات
- منتشر شده در دوشنبه, 01 فروردين 798 14:09
- نوشته شده توسط مدیر
آن چه در ادامه می آید قسمت اول از پاسخ های خانم سیده زهرا تقوی مادر بزرگوار شهید محمد علی قربعلی به سئوالاتی پیرامون فرزند عزیزشان است که در بردارنده ی مطالب مهمی از دوره ی کودکی این بسیجی مخلص می باشد؛ همین جا لازم است از زحمات و تلاش های خانم منیرۀ السادات تقوی در جمع آوری بخشی از خاطرات قدردانی و تشکر نمائیم.
- با توجه به این که شهید محمد علی اولین فرزندتان بوده اند، لطفاً مقداری از ولادت و کودکی ایشان بیان نمائید.
خداوند محمد علی را در سال 1349 هجری شمسی به ما عطا کردند؛ آن موقع ما در حسن آباد (از توابع شهرستان دامغان) زندگی می کردیم و ماه های اول ازدواج مان بود؛ شوهرم در تهران کار می کردند و هر چهل یا پنجاه روز یک بار به حسن آباد می آمدند؛ به همین خاطر درهنگام ولادت محمد علی در حسن آباد نبودند و یک هفته بعد از تولد ایشان آمدندکه هدیه ای هم برای محمد علی گرفته بودند.
اگر بخواهم از ولادتش چیزی بیان کنم باید بگویم زمانی که منتظر تولد او بودیم سعی می کردم همواره با وضو باشم، قرآن بخوانم وصلوات می فرستادم و از خداوند می خواستم فرزندی سالم و پاکیزه روزی مان کند؛ تا این که او به دنیا آمد؛ آن روز مادرم به خانه ی پدر بزرگم رفته بود و در آن جا رشته کرده بودند؛ چون به محرّم نزدیک می شدیم و مردم به جهت احترام ایام عزاداری حضرت سید الشهدا (علیه السلام) معمولاً پختن نان و درست کردن رشته و ... را در این ماه ترک و سعی می کردند قبل از فرا رسیدن ماه محرّم این گونه کارها را انجام داده باشند. من هم رفته بودم تا کمکی کرده باشم؛ یادم هست غربالی [رشته را پس از بریدن و ریز کردن در آن قرار می دادند تا بتوانند راحت تر بر روی طناب آویزان نمایند] که مقداری از رشته ها در آن قرار داشت را برای ریختن و آویزان کردن بر روی طناب می بردم که به یک باره حالم بد شد و از دستم افتاد؛ چند لحظه روی زمین نشستم ولی فایده ای نداشت چون حالم حسابی بد شده بود؛ عجیب این بود که نه خودم و نه مادرم نمی دانستیم چه مشکلی هست؛ بالاخره مجبور شدم بروم زیرکُرسی و مقداری استراحت کنم تا شاید مشکل برطرف شود ولی هر چه که می گذشت وضعیتم بدتر می شد؛ مادرم وقتی حال من را دیدند بلافاصله به سراغ مادر شوهرم رفتند و ایشان را صدا زدند و تصمیم گرفتند تا سراغ قابله ای که در روستا بود بروند و او را بیاورند.
ساعاتی بعد و به سلامتی نوزاد به دنیا آمد ولی معلوم بود بچه نارس است؛ هر فردی هم که او را می دید متوجه می شد چون هنوز تا زمانی که می بایست به دنیا می آمد چند ماه وقت لازم بود؛ مثلاً در همان روزهای اول به دنیا آمدن بچه، خواهرم او را بغل گرفته بود که یکی از آشنایان از ایشان پرسیده بود: نوزاد، بچه ی کیست؟ ایشان هم جواب داده بود: بچه ی خواهرم؛ آن خانم در جواب می گویند: این بچه نارس است و زردی هم دارد. خواهرم آمدند و موضوع را به من گفتند، من هم نشستم و حسابی گریه کردم تا این که مادرم - خدا او را بیامرزد و روحش را شاد کند چون برای ما زحمات زیادی کشیدند- متوجه شدند و نوزاد را زیر نور مهتابی گذاشتند تا کم کم زردی برطرف شد و حالش رو به بهبودی گذاشت؛ تقریباً ده روز از دنیا آمدن ایشان گذشته بود که پدرش هم از تهران آمد و با پیشنهاد عمویشان نام «محمد علی» را برایش انتخاب کردند تا اسم پدر بزرگ شان را در میان بچه های خانواده داشته باشند.
تا به حال از ولادت ایشان صحبت کردم ولی باید به سختی ها و مصیبت هایی که برای بزرگ کردنش هم تحمل کرده ام، اشاره ای داشته باشم تا مشخص گردد یک مادر چه رنج هایی را برای بزرگ کردن جوان خود می کشد و بعد هم آن گونه شهادت او را نظاره می کند.
ایام محرم از راه رسیده بود و طبق رسم عزاداری در روستای حسن آباد، مردم با طلوع آفتاب روز عاشورا به خورزان (روستای همسایه) می رفتند تا در آن جا عزاداری امام حسین (علیه السلام) را به صورت مشترک داشته باشند؛ خب طبیعی است که صبح روز دهم، حسن آباد تقریباً خالی از جمعیت و کاملاً خلوت بوده باشد؛ نمی دانم چرا محمد علی که کودکی چند روزه بود از همان صبح زود به گریه آمده بود و آرام نمی شد؛ من هم تنها بودم و هر کاری که به فکرم می رسید را انجام داده بودم تا او را آرام کنم ولی اصلاً دست بردار نبود؛ از گریه ی زیاد بی حال شده بود ولی آرام نمی گرفت؛ نمی دانستم چه کار بکنم و از طرفی هم بسیار خسته و کلافه شده بودم؛ به ذهنم آمد مردم در روستاها معمولاً در این شرائط به داروهایی که در دست شان هست پناه می برند و سوخته ی تریاک از جمله چیزهایی بود که می توانست درد را تسکین بخشد؛ به همین خاطر به سراغ مقداری سوخته ی تریاک که برای چنین مواقعی نگه داشته می شد رفتم و آن را برداشتم و طوری در مقابل دهان بچه قرار دادم که همراه شیر خوردن، آن را نیز می مکید؛ لحظاتی نگذشت که آرام شد و خوابش برد، من هم از شدت خستگی به خواب رفتم؛ مدتی به همین صورت گذشت تا این که بیدار شدم و دیدم بچه خوابیده است ولی به صورت غیر عادی نفس می کشد؛ دلواپس و نگران شدم، ترسیدم که برای او اتفاقی بیفتد؛ بلافاصله او را بغل گرفته و به سراغ مادرم رفتم؛ مادرم هم تا چشمش به وضعیت بچه افتاد که گریه نمی کند و این گونه نفس می کشد، پرسیدند: چه کارش کردی؟ گفتم: هیچ کار، نمی دانم چرا این طور شده است؟ بلافاصله گفتند: این بچه دیروز خوب بود، یعنی یک دفعه این طور شد؟! لباس محمد علی را عوض کرد و سر وصورتش را شست ولی هیچ تغییری در وضعیت او مشاهده نمی شد؛ مقداری هم او را به سمت پشت چرخاند تا شاید حالش بهتر شود ولی فایده ای نداشت؛ من هم جرأت نمی کردم بگویم چه چیزی به او خورانده ام.
بعد از ظهر شده بود و کم کم دسته ی عزاداری از روستای خورزان بر می گشت؛ مادرم که دید کاری از دستش بر نمی آید بچه را بغل گرفت و به سمت خانه ی خانمی به نام سیده فاطمه که در حسن آباد در مورد بچه ها بیش تر سر در می آوَرد رفتیم؛ او هم تا بچه را دید گفت: نوزاد را ببرید، حالش اصلاً خوب نیست و زنده نمی ماند.
من که کاملاً مأیوس شده بودم بچه را از مادرم گرفتم و رفتم روبروی اتاق پدرم نشستم و همین طورکه بچه در میان دامنم بود شروع کردم به گریه کردن ولی باز جرأت نمی کردم حرفی بزنم. مادرم که صدای گریه ام را می شنید، گفت: معلوم نیست با بچه چه کار کرده ای، حالا نشستی و گریه می کنی؟! پدرش هم نیست؛ اگر مادر شوهرت بداند می دانی چه بلایی سرت می آورد، تو بچه ی مردم را کُشتی!!. وقتی مادرم این حرف ها را می زد و از طرفی می دیدم نزدیک است بچه ام را از دست بدهم، آهسته گفتم: می دانی چه شد؛ زیاد گریه می کرد و من هم هر کاری که از دستم برمی آمد را انجام دادم ولی آرام نشد به همین خاطر یک ذره سوخته ی تریاک به او دادم. او تا این جمله را شنید جوش آورد و با عصبانیت به طرفم آمد، من که حسابی ترسیده بودم به سرعت فرار کردم و او به دنبال من دور باغچه ای که در حیاط بود، می چرخید و با صدای بلند می گفت: می خواستی بچه ی مردم را بِکُشی!!؛ اگر مادر شوهرت متوجه شود من چه جوابی به او بدهم؟!.
مدتی که گذشت مقداری آرام تر شد ولی هنوز هم عصبانی بود و با همان ناراحتی گفت: برو یک مقدار آب سرد بیاور؛ اگر درخانه انار ترش هم دارید بیاور. به سرعت رفتم و چند تا انار که در خانه داشتیم را آوردم؛ بلافاصله مقداری آب انار را گرفت و چند قطره از آن را در دهان محمد علی ریخت، بعد هم دست و صورت و پاهای بچه را با آب سرد شست. لحظاتی نگذشت که بچه نفسی کشید و از آن وضعیت خارج شد. همان موقع هم مادر شوهرم برای دیدن محمد علی آمد که تا چشمش به بچه افتاد، پرسید: چرا این بچه رنگ و رو ندارد و این قدر بی حال است؟! مادرم در جوابش گفت: نمی دانم از ظهر این طور شده؛ شاید سرما خورده باشد. مادر شوهرم بچه را بغل کرد و چند تا بوسه اش کرد و رفت. محمد علی را گرفته و دوباره دست و صورتش را شستم و چند قطره ی دیگر از آب انار را به او دادم و بعد هم مقداری شیرش دادم؛ الحمد لله بهتر شد و مشکل برطرف گردید.
از طرف دیگر مادر شوهرم رفته بود و در مسیر آمدن شوهرم به ایشان گفته بود: فتح الله؛ بچه مریض است . شوهرم پرسیده بود: مگر چطوره؟ و ایشان جواب داده بود: نمی دانم از ظهر حالش بد شده است که شوهرم از روی شوخی می گوید: اشکال ندارد اگر خدای ناکرده طوری شد...
این ماجرای مصیبتی است که آن روز برایم اتفاق افتاد و اگر چه خودم باعث آن شده بودم ولی کسی نمی داند چه فشار و ناراحتی به من وارد شد چون انسان تا مادر نباشد نمی تواند درک کند.
ماجرای دیگری که سختی اش بیش تر از خاطره ی قبلی است و باید گفته شود این طور است: تابستان بود و ما هم چنان در روستا زندگی می کردیم؛ شب ها برای این که از خنکی کویر استفاده کرده باشیم روی پشت بام می رفتیم و همان جا هم می خوابیدیم؛ من و مادر شوهرم، محمد علی را بین خودمان می خواباندیم تا این که اگر بچه از خواب برخاست و تکانی خورد بیدار شویم و مراقبش باشیم. یکی از شب ها که متأسفانه پشه بند هم نزده بودیم متوجه شدم محمد علی آمده و بالای سرم نشسته است ولی آن قدر گیج خواب بودم که متوجه نشدم بالای پشت بام هستیم و ممکن است خطری برای او پیش بیاید، دوباره خوابم برد تا این که صدای جیغ بچه را شنیدم؛ وقتی از خواب پریدم که محمد علی از پشت بام به داخل حیاط پرت شده بود؛ در یک لحظه دنیا بر سرم خراب شد؛ نمی دانم چطور از پشت بام پایین آمدم و خودم را به او رساندم ولی وقتی بالای سرش قرار گرفتم با صحنه ی عجیبی روبرو شدم؛ محمد علی همین طور که از طرف شکم و سینه به زمین افتاده بود دست هایش را زیر سرش قرار داده بود و خدا را شکر هیچ اتفاقی برایش نیفتاده و حتی یک خراش کوچک هم در بدنش ایجاد نشده بود؛ اما مادر شوهرم داد و فریاد می کرد که بچه ام مُرد و این طور حرف ها تا این که دایی پدرم (مرحوم سید حسین شاهچراغ)که در حیاط بغلی بودند سر وصدای مادر شوهرم را شنیده و خودش را رساندند و به مادر شوهرم گفتند: تو نباید سر دختر جوان فریاد بزنی؛ شما که زن با تجربه ای بودی باید مواظب بچه می شدی نه این دخترکه هنوز چیزی نمی داند. بالاخره صبح رفتیم و بدن بچه را آب کشیدیم و دعایی هم برایش گرفتیم، الحمدلله خوب شد.
این هم حادثه ای دیگر که محمد علی از ارتفاع تقریباً پنج یا شش متری افتاد ولی طوری نشد ؛ این دو خاطره را گفتم تا معلوم شود که خداوند او را نگه داشته بود برای شهادت و الا در هرکدام از این حوادث باید از دنیا می رفت، البته سلسله ی حوادث به این جا ختم نشد چون در دوران نوجوانی اش هم اتفاق دیگری برایش افتاد و در آن حادثه هم خداوند او را محافظت کرد که در ادامه خواهم گفت.
- لطفاً به کارهایی که درکودکی انجام می دادند هم اشاره ای داشته باشید.
او اسباب بازی داشت و با بچه ها بازی می کرد؛ گاهی اوقات هم اره ای را بر می داشت و می رفت سراغ بریدن چوب ها. یک دوست داشت به نام آقای فخاری و با بازی هایی که انجام می دادند سرشان را گرم می کردند. مادر بزرگش هم آن موقع پهلوی ما بود و محمد علی خیلی به او علاقه و دلبستگی داشت که موجب سرگرمی او می گشت.
- شهید محمد علی در کدام مدارس درس خواندند و از دوره ی تحصیل شان بگویید.
ورود شهید محمد علی به مدرسه هم زمان بود با سکونت مان در شهر دامغان؛ به همین خاطر اسمش را در مدرسه ی ابتدایی شهید علی وردی نوشتیم؛ واقعاً ذوق و شوق عجیبی داشتبرای تحصیل؛ شبی که می خواست به مدرسه برود، پدرش برایش کیف و دفتر و مداد و این گونه وسایل را خریده بود و او مرتب با این ها بازی می کرد و آن ها را مرتب می ساخت و خوشحال بود از این که وقت رفتن مدرسه ی او شده است؛ این را هم بگویم ما وقتی با اشتیاق شدید ایشان نسبت به درس مواجه شدیم به مدرسه مراجعه کردیم تا اسمش را بنویسیم ولی گفتند: باید تا هفت سالگی صبر نمایید؛ واقعاً به مدرسه و تحصیل علاقه داشت و همین هم بود که به خوبی کلاس ها را پشت سر هم می گذراند تا این که به کلاس اول دبیرستان وارد شد ولی به خاطر رفتن به جبهه درس را رها کرد. ایشان دوره ی راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه ی شهید حسن بیگی درس می خواندند؛ صبح زود بلند می شد و با دوستان شان می رفتند و با این که در آن سال ها امکانات خوب نبود اما او دنبال درس بود و در این رابطه اصلاً اهل بازیگوشی نبود.
- ارتباطش با شما و بستگان و هم چنین اطرافیان چگونه بود.
با پدرش خیلی مأنوس بود به صورتی که هر جایی پدرش می رفت او هم همراهش می رفت، خیلی به ایشان نزدیک بود و احترام پدرش را نگه می داشت؛ با اطرافیان و مخصوصاً همسایگان هم خوب برخورد می کرد به صورتی که همه از اخلاق محمد علی تعریف می کردند چون به آن ها احترام می گذاشت؛ همسایه ها می گفتند: محمد علی صبر نمی کند ما به او سلام کنیم بلکه او درسلام کردن پیشی می گیرد و این در حالی بود که محمد علی تنها 16 - 17 سال داشت؛ ارتباطش با مردم خیلی خوب و در کوچه و خیابان هم سر به زیر بود.