مصاحبه با مادر شهید [قسمت دوم]
- توضیحات
- منتشر شده در دوشنبه, 24 تیر 1392 11:37
- نوشته شده توسط مدیر
آن چه در ادامه می آید در بردارنده ی پاسخ های خانم سیده زهرا تقوی مادر مکرمه ی شهید محمد علی قربعلی به سئوالاتی پیرامون این بسیجی فداکار می باشد که در سال های 1380 و 1392 هجری شمسی مطرح گردیده است؛ این بخش به روحیات مذهبی شهید و نیز عزیمت شان به جبهه اختصاص پیدا کرده است.
- آن طور که شنیده ایم شهید محمد علی اهل ارتباط با مسجد و نیز علاقه ی خاصی به نماز داشته اند؛ اگر ممکن است در این رابطه توضیحی دهید.
از همان کودکی رفتاری از خود بروز می داد که انسان متوجه عشق و علاقه ی او به احکام خدا می شد، به عنوان مثال یک بار و در زمانی که تنها دو سال داشت، به مشهد رفته و خانه ای را اجاره کرده بودیم که متعلق به پیرزنی بود؛ وسط حیاط این خانه حوضی قرار داشت که پر از آب بود؛ ما هر وقت می خواستیم به حرم مشرف شویم محمد علی می رفت و مثل بزرگ تر ها شروع می کرد به گرفتن وضو، به صورتی که آن پیرزن هر بارکه محمد علی را می دید، می گفت: به قربان این پسر که وضو می گیرد، این بچه بزرگ شود چه پسری خواهد شد! در حرم هم با این که خیلی کوچک بود ولی وقتی پدرش او را روی دست می گرفت تا ضریح را ببیند دستانش را می برد به سمت ضریح وآن را می چسبید و می بوسید.
و همین طور که بزرگ تر می شد این علاقه و دلبستگی بیش تر هم می شد؛ وقتی ما به سمت مسجد و نماز می رفتیم او با ما می آمد و در سال های بعد این اشتیاق به مرحله ای رسید که دوست داشت زودتر اذان را بگویند تا بتواند به مسجد برود و ضمن خواندن نماز در برنامه های مذهبی و عزاداری اهل بیت (علیهم السلام) شرکت نماید؛ البته این را بگویم که همه ی این مسائل به طور طبیعی و منظم در زندگی او جریان پیدا می کرد یعنی اهل بازی های کودکانه و هم چنین ارتباط با هم سالان خودش هم بود.
یک روز خواهرش در میان کوچه با دختر همسایه مان در حال صحبت کردن بودند، محمد علی او را در حالی می بینند که موهایش را بالای سرش جمع کرده و بسته است؛ خواهرش را صدا می کند و به او می گوید: موهایت را پایین ببند چون کاملاً حجم آن دیده می شود و توی دید است. خب این ماجرا می گذرد تا این که محمد علی شب دیر به خانه آمدند. هنگامی که برگشتند پدر و خواهرش به او اعتراض می کنند معلوم هست شب ها کجا می روی و دیر می آیی؟! محمد علی ابتدا به خواهرش رو می کنند و می گویند: شما می خواهی جبران تذکر صبح من را بکنی؛ قبول، من معذرت می خواهم، ولی حق با من بود چون وقتی موهایت را آن طور می بندی کاملاً دیده می شود. بعد هم به پدرش می گویند: شما نمی دانید من کجا می روم؟! ایشان گفتند: نه؛ من از کجا بدانم شما کجا می روی. محمدعلی پاسخ دادند: معلوم است، مسجد جامع؛ پدرش به اوگفتند: در محله ی خودمان مسجد است، آن وقت تو راه به این دوری می روی مسجد جامع؟! جواب محمد علی هم این طور بود: آن جا ثوابش بیش تر است، اگر شما هم بیایید و شرکت کنید خیلی خوب است.
او این راه را طی می کرد تا در مسجد جامع نمازش را بخواند چون ثوابش زیاد تر بود؛ از چیزهایی که او را به رفتن به مسجد تشویق و تحریک می کرد وجود پایگاه بسیج و کلاس های آن بود که بسیار به آن علاقه مند بود.
- با این حساب می توان دقت ایشان را در خصوص مسأله ی حجاب نیز دانست.
همان طور که اشاره کردم نسبت به حجاب خواهرش خیلی حساس و غیرتی بود که گاهی موجب بحث بین ایشان هم می گشت؛ از سفارش های همیشگی به خواهرش که او را خیلی هم دوست می داشت، این بود که بدون چادر بیرون نرو و مراقب روسری ات باش! یک روز که فاطمه می خواست به مسجد برود؛ محمد علی سئوال کردند کجا می روی؟ ایشان گفتند: مسجد امام رضا(علیه السلام)؛ محمد علی گفتند: مگر اطلاع نداری در نزدیکی خانه مسجد امام حسین (علیه السلام) را ساخته اند، چرا این جا نمی روی؟ این جا نزدیک تر است، همین جا برو. من و خواهرش به او گفتیم: چرا خودت به مسجد امام رضا( علیه السلام) می روی ؟! تو هم همین جا می توانی به مسجد بروی؛ که درجواب مان گفت: من به این مسجد هم می روم ولی برای کلاس های بسیج باید به مسجد امام رضا( علیه السلام) بروم. این را درست می گفتند؛ او واقعاً نسبت به نماز و کلاس های بسیج مقید بودند و به مسئله ی حجاب هم تأکید داشتند.
- در کنار مسائل مذهبی به چه کارهایی علاقه داشتند؟
او به رشته ی ورزشی والیبال و تنیس روی میز علاقه داشت و درکنارش کتاب هم می خواند کتاب هایی مثل زندگی نامه ی امام (ره) و برخی از شهدای انقلاب را؛ البته این را هم تا فراموش نکرده ام بگویم: محمد علی تابستان ها که مدرسه ها تعطیل بود کار می کرد یعنی همراه شوهر خاله اش به کارگری می رفت و از پولی که می گرفت کتاب و دفتر و دیگر نیازهای خود را تأمین می کرد؛ البته مدتی هم از طریق مدرسه به مغازه ی تشک دوزی نزد آقای خانبابائیان رفتند؛ اما هیچ چیز و هیچ کاری را برنماز مقدم نمی کرد یعنی در تمام این برنامه ها نماز در اولویت بود و وقتی زمان نماز می رسید وضویش را می گرفت و به سمت مسجد می شتافت. از کارهای دیگر ایشان شرکت در فعالیت ها ی اجتماعی بود مثل پخش اعلامیه و تبلیغات برای جبهه و جنگ و گذراندن دوره ی اسلحه که بخشی از برنامه های بسیج بود.
- قبل از این که به سئوالات مربوط به جبهه رفتن شان بپردازیم، لطفاً اگر در این بخش مطلبی باقی مانده است، بیان نمائید؟
یک خاطره ای که خوب است گفته شود و آن را باید به حوادث خطرناکی که برای او اتفاق افتاد مثل بیماری سختش در روزهای اول تولد و هم چنین افتادن از پشت بام اضافه نمود، این ماجرا می باشد: محمد علی به موتورسواری علاقه ی زیادی داشت و طبیعی است که جوانی در سن او به این مسائل روی بیاورد؛ به همین خاطر به پدرش اصرار می کردند که موتور را بدهید تا یک دور بزنم؛ ولی ایشان مخالفت می کردند؛ من هم بر اساس عواطف مادری طرف او را می گرفتم و به پدرش می گفتم: اجازه بده یک دور بزند؛ ایشان جواب می دادند: شما می گویید موتور را به او بدهم، حالا اگر خدای ناکرده اتفاقی برایش بیفتد چه کنم؟ گاهی هم برای این که پدرش را مجبور کنم که موتور را به او بدهد، می گفتم: شما حیفت می آید موتور را به او بدهی؟ می گفتند: نه من حیفم نمی آید؛ این کار خیلی خطرناک است. به هر حال موتور را نمی دادند تا این که یک روز وقتی محمد علی آمدند پدرش بیرون بودند؛ من از فرصت استفاده کردم و گفتم: محمد علی؛ تا بابا نیامده برو یک دور بزن و زودی برگرد. او هم از خدا خواسته موتور را برداشت و قول داد که زود برگردد ولی دقایقی نگذشت که چند نفر (آقای رضا نقاش و محمد عزیز پور و...) آمدند جلوی خانه و گفتند: پسرتان با موتور زمین خورده ولی خدا را شکر اتفاقی نیفتاده است؛ به یک باره دلم ریخت که خدایا چه اتفاقی افتاده است؛ آن گونه که ایشان می گفتند محمد علی نزدیک خیابان باسکول در حرکت بوده است که یک تریلی با سرعت ازکنارش می گذرد و از آن جایی که محمد علی موتور سیکلت را خوب بلد نبوده است با همان باد تریلی به زمین می خورد ولی خدا را شکر به سمت مخالف می افتد؛ وقتی او را دیدم رنگ به صورتش نمانده نبود؛ البته موتور طوری نشده بود و فقط گِل گیرش مقداری خراب شده بود؛ همسایه ها به ما می گفتند: شما باید یک نان بخورید و یک نان صدقه بدهید که خدا او را به شما برگردانده است. ما هم حسابی ترسیده بودیم و خدا را شکر می کردیم که اتفاقی برایش نیفتاده است.
- چطور شد که آقا محمد علی راهی جبهه شدند؟
فکر و ذکر محمد علی شده بود جبهه و نمی توانست این فکر را از سرش بیرون ببرد؛ حتی گاهی از اوقات پدرش به او می گفتند: هرچه بخواهی برایت می خرم ولی از این فکر بیرون بیا و درس هایت را دنبال کن ولی به عکس شد او به خاطر جبهه، درس را رها کرد، سال اول دبیرستان بود که آن را نیمه کاره گذاشت، عامل اصلی این عشق و علاقه هم بسیج بود و ارتباط زیادی که با بچه های مسجد داشت؛ این بحث ها و اصرارها در خانه بین او از یک طرف و ما از طرف دیگر زیاد در می گرفت؛ یک بار به پدرش که با جبهه رفتنش مخالفت کرده بود، گفتند: یادتان هست روز تاسوعا آقای شاهچراغی(حجت الاسلام و المسلمین سید محمد شاهچراغی نماینده ی مقام معظم رهبری در استان سمنان) در روستای خورزان گفتند: بچه هایی که به سن تکلیف رسیده اند خودشان می توانند تصمیم بگیرند و به جبهه بروند و نیازی به اجازه ی پدر و مادر ندارند. پدرش گفت: ایشان این را مطرح کردند، حالا نمی شود شما را نگه داشت؛
بالاخره کار خودش را کرد و با تغییر سال تولد در شناسنامه و بدون این که ما متوجه شویم موفق شد ثبت نام کند و در سن شانزده سالگی راهی شدند.
- چند دفعه توانستند به جبهه بروند و چگونه از حال ایشان باخبر می شدید؟
دو بار رفته بودند؛ دفعه ی دوم هم به شهادت رسیدند. دفعه ی اول چهار ماه و بار دوم تنها 9 روز درمنطقه بودند. البته این را اضافه کنم آن طور که برخی از آشنایان گفتند ظاهراً در سفر اول شان مینی را خنثی می کرده اند که ترکش حاصل از انفجار آن به انگشت کوچک دست شان اصابت می کند و باعث مجروح شدن ایشان می گردد؛ البته نمی دانم که آیا کار به بیمارستان هم کشیده بوده است یا نه ولی مدتی انگشتش بسته بود.
ارتباط ما هم با ایشان بواسطه ی تلفن بود که گهگاه تماس می گرفتند و الا یک بار بیش تر نامه ننوشتند.
- مقداری در مورد سفر دوم و چگونگی رفتن شان بگویید.
زمانی که پسر عمویش ( شهید احمد قربعلی) شهید شد بیشتر هوایی شده بود و دلش می خواست هر چه زودتر برود آن قدرصحبتش کردیم تا توانستیم راضی اش کنیم چند روزی پیش ما بماند ولی بالاخره ثبت نام کردند.
- این بار هم مخفیانه ثبت نام کردند؟!
بله؛ ولی روزهای قبل از رفتن برنامه ریزی می کردند مثلاً یک بار به من گفتند: مامان پول داری به من بدهی؟ گفتم:پول! برای چی ؟ گفت: به من قرض بده، من بعداً به شما برمی گردانم؛ متوجه شدم برای جبهه می خواهد، به شوخی گفتم: ندارم؛ گفت: می دانم داری؛ بلند شو برو بیاور؛ رفتم و مقداری پول که لابلای رختخواب گذاشته بودم را آوردم؛ گفت: مامان؛ دیدی داشتی، شما هم بی پول می شوی؟ کجا مخفی کرده بودی؟ بعد هم گفتند: اگر نمی دادی افسوس می خوردی، خدا شاهد است که افسوس می خوردی! به او گفتم: نه عزیزم؛ چرا افسوس بخورم؟ گفت : اگر نمی دادی افسوس می خوردی و سریع پول را برداشت و رفت.
این مربوط می شود به سفر آخر که رفت و سال ها بعد بقایای پیکرش آمد؛ محمد علی راست می گفت اگر به او پول نمی دادم و با شهادتش رو برو می شدم حتماً ناراحت می شدم و افسوس می خوردم که چرا به او پول ندادم!
- از روزهای رفتن ایشان هم چیزی به یاد دارید؟
یک روز قبل از رفتنش داخل حیاط بودم و برای چند تا گوسفند که در منزل نگهداری می کردیم علف می ریختم که از بیرون آمد؛ مستقیم به سمتم آمد، دست هایم را چسبید وگفت: مامان؛ بیا اجازه بده تا من این دفعه هم بروم. برگشتم و به او گفتم: تو چند ماه رفتی، کافی است. گفت: مامان؛ اگر اجازه هم ندهی می دانی سنم قانونی است و نمی توانی مانع رفتن من بشوی؛ بعد هم چند بار نگاهم کرد و ادامه داد: ساکم را آماده کردم و گذاشتم خانه ی یکی از دوستانم؛ من هم گفتم: حالا که کار خودت را کرده ای، از من اجازه می گیری؟! و با ناراحتی آمدم داخل خانه.
دنبالم آمد و گفت: مامان؛ محمد پسر رضا [شهید محمد واحدی که با شهید محمد علی قربعلی در یک روز به شهادت رسیدند] می خواهد برود حسن آباد دیدن مادربزرگش چون عازم جبهه است؛ من هم می خواهم بروم سر مزار احمد (شهید احمد قربعلی) به او گفتم: تو دیروز از حسن آباد آمدی؟! رفت و غروب برگشت؛ وقتی که آمد ابتدا داخل خانه دوری زد، دفتری که دستش بود را انداخت کنار دیوار وگفت: ای خدا این چه روزی است که شب نمی شود.
روزی هم که می خواست برود حالش دست خودش نبود؛ می رفت بیرون دور می زد و می آمد خانه؛ تا این که نزدیک ظهر شد، سئوال کرد آیا برای ناهار صبر بابا را می کنیم؟ من ساعت 2 کلاس دارم.گفتم: نه چون شما عجله دارید ظهر که شد ناهار را آماده می کنم تا غذایت را بخوری؛آن روز ناهار آش ماست داشتیم. دوباره رفت بیرون و برگشت و پرسید : غذا آماده شد؟ گفتم: آری و غذا را آوردم؛ همین طور که غذا می خورد گفت: کلاس مدرسه ی رزمندگان تا ساعت 6 عصر طول می کشد، تا آن ساعت دنبال من نیایید؛ در همین لحظات حاجی هم از راه رسید، یادم هست محمد علی در خانه دنبال خودکار می گشت که پدرش به او گفتند: یک خودکار داخل اتاق هست؛ بالاخره حاضر شد و همین طور که بند کفش هایش را می بست خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
غروب شد و ما کماکان منتظر بودیم که بیاید ولی خبری نشد تا این که پدرش رفتند او را بیاورند ولی چند دقیقه ی بعد بدون محمد علی برگشتند و گفتند: امروز اصلاً مدرسه ی رزمندگان کلاس نداشته است و درب مدرسه هم بسته بود. چادرم را سرم کردم و رفتم جلوی خانه ی آقای واحدی که همسایه ی ما بودند و محمد علی گفته بود پسرشان راهی جبهه است؛ درب زدم و سئوال کردم: محمد هستند؟ گفتند: محمد به جبهه رفته است؛ پرسیدم: شما از محمد علی خبری ندارید؟ که گفتند : او را موقع حرکت ماشین دیده اند و از او پرسیده اند: شما هم می روید؟ و او جواب داده بوده است : آری من هم می روم؛ آقای واحدی گفتند: من محمد علی را در اطراف ماشین ها دیدم که کتابی هم در دستش بود ولی نمی دانستم که عازم است؛وقتی ماشین ها خواستند حرکت کنند، محمد علی به من گفتند: آقای واحدی؛ خداحافظ! من به ایشان گفتم : محمد علی مگر شما هم عازم هستید؟ گفتند: بله؛ من هم ثبت نام کرده ام و می روم.
به خانه برگشتم و خبر را به پدرش دادم؛ ایشان مثل این که نا امید شده باشد دیگر حرفی نزدند؛ هیچ چیزی نگفتند؛ سکوت غریبی بود.
- آقا محمد علی از جبهه و شرائط آن جا چه می گفتند؟
می گفتند: این جا به درد نمی خورد جبهه خوب است؛ جبهه صفای دیگری دارد.