مصاحبه با دایی شهید
- توضیحات
- منتشر شده در یکشنبه, 23 تیر 1392 14:39
- نوشته شده توسط مدیر
گفت و گوی ذیل در تابستان 1392 هجری شمسی با آقای سید حسین تقوی دایی بزرگوار شهید محمد علی قربعلی صورت گرفته است که در بردارنده ی نکات خوبی از زندگانی این شهید والامقام می باشد.
- لطفاً مقداری از روحیات خواهر زاده ی شهیدتان بگوئید.
متأسفانه بنده در زمان کودکی ایشان دامغان نبودم و اوایل انقلاب به دامغان آمده ام؛ به همین جهت تنها در رفت و آمدهایی که گهگاه صورت می گرفت محمد علی را می دیدم که هنوز سن زیادی نداشتند. اما آن چه از سال های نوجوانی ایشان می دانم این است که محمد علی پسری پاک بود، واقعاً پاک بود؛ یک نوجوان با چهره ای همیشه خندان و با محبت نسبت به نزدیکان و بستگان مثل مادر و پدر و دایی و ..
یادم هست وقتی که به دامغان آمدیم؛ می گفتند: دایی؛ من دوچرخه دارم، حتماً خانه ی شما می آیم و به شما سر می زنم ولی متأسفانه از آن جایی که کارمند راه آهن بودم باز من را به ایستگاه گرداب (بین راه سمنان و دامغان) منتقل کردند که فاصله ی دوباره ی بین ما و ایشان را موجب گردید. محمد علی با دوستانش هم صمیمی بود؛ همین حالا هم که با آن ها صحبت می کنیم از محمد علی تعریف می کنند و می گویند: ایشان صبور بود و ما از او بدی ندیده ایم. به نظرم محمد علی اگر چه سن زیادی نداشت ولی در برخوردهایش به ما که بزرگ تر هم بودیم روحیه می بخشید.
- آیا از رفت و آمدهایی که به خانه ی خواهرتان داشته اید، خاطره ای هم از محمد علی دارید؟
خانواده ی ایشان در حسن آباد زندگی می کردند که بعد از مدتی به دامغان آمدند؛ وقتی به شهر مهاجرت کردند پدرشان زمینی را در محله ی باسکول خریدند و تصمیم گرفتند اتاقی در آن بسازند و سرپناهی درست کنند؛ یک روز و در ایامی که مشغول ساخت خانه بودند به منزل شان رفتم؛ وقتی وارد حیاط شدم متوجه شدم محمد علی و پدرش در حال کار کردن در قسمت زیر زمین خانه هستند؛ محمد علی با فرقون خاک می آورد و پدرش دیوار را می چیند؛ من به او گفتم: دایی جان، خسته می شوی؟! که در جوابم گفتند: بابا تنهاست و توان کارگر گرفتن هم نداریم؛ من باید کمک شان کنم. این در حالی بود که پدرش، بنده ی خدا می گفت: من نمی خواهم محمد علی کار کند ولی او دست بردار نیست.
در سال های بعد نیز همراه با درس خواندن در کار های خانه کمک می کردند و نمی گذاشتند مشکلی از این ناحیه برای درس هایش ایجاد شود.
- هیچ وقت در مورد جبهه رفتن شان با شما صحبت کرده بودند؟
محمد علی به نماز و هم چنین جماعت علاقه داشتند و از همین طریق به امام (ره) علاقه ی عجیبی پیدا کرده بود و مثل همه ی بچه های آن سال ها به فکر رفتن جبهه افتاده بود؛ لذا گاهی از اوقات می گفتند: دایی؛ به بابام بگو: اجازه بدهد من بروم؛ من بزرگ شده ام و دیگر بچه نیستم، همین حالا هم با بچه ها در گشت و کارهای دیگر مسجد و بسیج شرکت می کنم؛ اصرار می کرد که شما اجازه بگیر؛ من هم در مقابل اصرار ایشان می گفتم: من می دانم پدرت قبول نمی کند؛ می گفت: ولی اگر ایشان قبول نکند همین طوری می روم؛ می گفتم: این طور که نمی شود، باید رضایت پدر را داشته باشی و او جواب می داد: مامانم چیزی نمی گوید، بابا نمی گذارد؛گاهی هم به من می گفتند: دایی به پدرم بگویید در مقابل مسائل زندگی صبر کند و مقاوم باشد.
- آیا شما موقع رفتن و نیز شهادت ایشان دامغان بودید؟
همان طورکه قبلاً اشاره کردم آن موقع در مأموریت گرداب بودم ولی یادم هست یک بار پدر و مادرش به دیدن ما آمدند؛ خیلی ناراحت و به قول ما دامغانی ها لب به گریه بودند؛ گفتم: چرا وضعیت شما این طور است، مگر اتفاقی افتاده است؟ گفتند: محمد علی جبهه رفته است و ما نگران او هستیم. من برای این که دلداری شان داده باشم، گفتم: اشکالی ندارد و اتفاقی برایش نمی افتد. پدرش در جوابم گفتند: مطمئنم که دیگر محمد علی نمی آید، او نوجوان است و دوره ی آموزش را هم گذرانده است، حتماً او را برای خط مقدم می برند که همین طور هم شد.
خبر شهادت ایشان را آن جا شنیدم که به سرعت مرخصی گرفتم و خودم را به دامغان رساندم، البته همین ماجرا باعث شد که ما در دامغان بمانیم و دیگر به آن جا نرویم.
او مفقود الجسد شده بود و خبری از محل قرار گرفتن پیکرش نداشتیم تا این که بعد از چند سال مرحوم حاج سید ابوالقاسم تقوی (پدر شهید سید حسن تقوی) آمدند و گفتند: بقایای پیکر ایشان را آورده اند اگر چه بدنی در کار نیست و تنها مقداری از استخوان ها ی پیکر و پلاکی که همراه ایشان بوده است باقی مانده است، به همین خاطر هم اصرار داشتند که اگر می خواهید بدن را ببینید نگذارید پدر و مادرش بیایند. من هم تلاش خودم را کردم اگر چه نمی شد مانع ایشان شد؛ البته ابتدا پدرشان می پذیرفتند ولی کم کم متقاعد شده و قبول کردند.
- با تشکر از این که در این گفت و گو شرکت کردید.